صراط: زودتر از همیشه به ایستگاه «حسن آباد» میرسد، همکاران شیفت قبلی برای ترک ایستگاه آماده میشوند، اما هنوز نیم ساعتی باقی است تا بچههای شیفت بعدی برای تحویل گرفتن خودروها و سایل از راه برسند، برخلاف تصور او حضور بقیه نیز چندان به درازا نمیکشد، همه افراد گروه زودتر از همیشه جمع میشوند فرمانده شیفت «رضا اسدالهی» از سمت داخل ساختمان به آنها ملحق میشود.
به گزارش میزان، یداست که او زودتر از دیگران خود را به ایستگاه رسانده است. برخلاف روزهای گذشته نیروها برای تحویل و تحول و خروج از ایستگاه عجلهای ندارند.
همه به مسألهای میاندیشند که اینک «رضا اسدالهی» آن را با صدای بلند اعلام میکند:
همه به مسألهای میاندیشند که اینک «رضا اسدالهی» آن را با صدای بلند اعلام میکند:
- صبح بخیر بچهها! میدونم که شما هم خبرها رو دنبال کردین. متأسفانه خسارت زلزله زیاده، باید بریم کمک. هر کدوم از همکارها که مشکلی ندارن، داوطلب بشن برای اعزام به شهرستان «منجیل»، من میرم که در خدمت «رئیس ایستگاه» با بقیه ایستگاهها هماهنگی کنیم. داوطلبها آماده بشن برای اعزام.
فرمانده به سوی دفتر رئیس ایستگاه میرود و آتش نشانان به صحبت و رایزنی میپردازند. «شاپور شیخی» اولین داوطلب است و خیلی زود تعدادی از همکاران نیز به او ملحق میشوند. ماندنیها، خودروها وتجهیزات را از افراد شیفت قبلی تحویل میگیرند و داوطلبان برای دریافت دستورات بعدی، مقابل دفتر جمع میشوند.
چند لحظه بعد فرمانده شیفت از دفتر بیرون میآید و فهرست اسامی داوطلبان را تحویل میگیرد.
- بسیار خوب، شکر خدا بیشتر از اونی که فکر میکردم، داوطلب شدین. هماهنگی کردیم که با وسایل و تجهیزات سنگین مثل لودر، بیل مکانیکی و جرثقیل اعزام بشیم به محل. آقای شیخی رانندگی کامیون خاور با شماست. تجهیزات لازم رو از انبار تحویل بگیرین و آماده بشین، شما همراه شیخی برین، شما هم با من بیاین تا بقیه کارها رو انجام بدیم. اگه سئوالی نیست بفرمایین.
شیخی پیشاپیش بقیه به سوی انبار میرود. آتش نشانان با هیجان بسیار برای حرکت آماه میشوند و ساعتی بعد، کامیون خاور، پیشاپیش بقیه خودروها ایستگاه را ترک میکند.
کاروان خودروها به شهر منجیل نزدیک میشود. جاده به طرزی غیرمعمول خلوت است، چنانکه گویی زمان دراین محدوده متوقف شده است. ظاهراً کاروان آتش نشانی پیش ازبقیه نیروهای امداد به منطقه رسیده است.
«شاپور شیخی» در حال رانندگی به دقت به جاده خیره میشود. کمی دورتر، برشی عرضی در سطح جاده به چشم میخورد. کمی از سرعت خودرو میکاهد و درآینه به خودروهایی که درپشت سر او هستند، نگاه میکند. آنگاه از همکارش میپرسد:
شیخی پیشاپیش بقیه به سوی انبار میرود. آتش نشانان با هیجان بسیار برای حرکت آماه میشوند و ساعتی بعد، کامیون خاور، پیشاپیش بقیه خودروها ایستگاه را ترک میکند.
کاروان خودروها به شهر منجیل نزدیک میشود. جاده به طرزی غیرمعمول خلوت است، چنانکه گویی زمان دراین محدوده متوقف شده است. ظاهراً کاروان آتش نشانی پیش ازبقیه نیروهای امداد به منطقه رسیده است.
«شاپور شیخی» در حال رانندگی به دقت به جاده خیره میشود. کمی دورتر، برشی عرضی در سطح جاده به چشم میخورد. کمی از سرعت خودرو میکاهد و درآینه به خودروهایی که درپشت سر او هستند، نگاه میکند. آنگاه از همکارش میپرسد:
-اون جلو رو میبینی؟ مثل اینکه جاده تخریب شده. - یه شکاف بزرگه. حالا معلوم شد، چرا از اونور ماشین نمیاد، بکش کنار تا «لودر» برسه. - یعنی هیشکی قبل از ما نیومده کمک؟ - ظاهراً اینجوری یه.
خودرو توقف میکند و سرنشینان پیاده میشوند. شکافی به عرض دو متر جاده را به دو قسمت تقسیم کرده است.
خودرو توقف میکند و سرنشینان پیاده میشوند. شکافی به عرض دو متر جاده را به دو قسمت تقسیم کرده است.
چند دقیقه بعد خودروهای سنگین و بقیه افراد گروه نیز توقف میکنند. راننده «لودر» به سرعت پیاده میشود و با کنجکاوی به اطراف نگاه میکند تا عرض و طول شکاف و خاک مورد نیاز برای پرکردن آن را برآورد کند.
خوشبختانه جاده خلوت است و پرکردن شکاف، اختلالی در عبور و مرور ایجاد نمیکند. راننده لودر پشت فرمان مینشیند و آن را به حرکت درمی آورد.
درحالی که دیگران به بررسی اطراف مشغولند، لودر با سروصدای زیاد به حرکت درمی آید. در فاصلهای که جاده ترمیم میشود شاپور شیخی روی بلندی میایستد و به دور دست چشم میدوزد. از جایی که او ایستاده است، هیچ نشانی از شهر «منجیل» پیدا نیست.
نگران و اندوهگین سر بر میگرداند و به دیگران نگاه میکند که با هیاهو راننده لودر را راهنمایی میکنند. آنگاه به آرامی به سوی خودروی خود میرود و پشت فرمان مینشیند. «لودر» با آهنگی یکنواخت، اما گوشخراش مشغول عملیات است و شیخی به نقطهای نامعلوم خیره شده است.
با صدای بسته شدن در خودرو، از خیالات و هم آلود خود خارج میشود و با تعجب به همکارش نگاه میکند.
به بیرون نگاه میکند. «لودر» جاده را ترمیم کرده و در طول جاده پیش میرود. شیخی لبخند میزند، سری تکان میدهد و خودرو را به حرکت در میآورد. همکار، پنهانی نگاه خود را از جاده بر میگیرد و زیر چشمی به او نگاه میکند. خودرو سرعت میگیرد و با عبور از بقیه، پیشاپیش کاروان، به سوی منجیل پیش میرود.
شهر «منجیل» به ویرانهای بدل شده است. بعضی از ساختمانها به کلی تخریب شده اند و برخی نیز، چون تلی از خاک، ساکنان را دردل خود حبس کرده اند. تعدادی از اهالی شهر حیران و سرگردان، زخمی و پریشان، با پای برهنه به این سو و آن سو میروند و تعدادی مصدوم و نیمه جان درحاشیه پیاده روها، استقرار یافته اند. هنوز نیروی امداد به شهر نرسیده و آنها که نیمه جانی دارند با وسایل ابتدایی به آوار برداری از خانههای فرو ریخته خود مشغولند.
مرد میانسالی جنازه دو کودک را درآغوش گرفته و، چون دیوانگان، طول کوچه را طی میکند. آن سوتر زنی بر خرابه خانه اش مویه میکند و غمگین و مستأصل پنجه بر خاک میکشد. جوانی، عرق کرده و بیتاب با تمام قدرت بیل میزند و به سرعت جا عوض میکند، به این امید که بتواند پنجره درهم کوبیده خانه را بیرون بکشد و از آنجا راهی به دل آوار بیابد، اما هرچه تلاش میکند، نمیتواند کاری از پیش ببرد. صدای خودرو و به دنبال آن صدای چرخش زنجیر خودروهای سنگین در خیابان میپیچد. جوان، گوش تیز میکند و امیدوار به نقطهای خیره میشود.
دود.
شهر «منجیل» به ویرانهای بدل شده است. بعضی از ساختمانها به کلی تخریب شده اند و برخی نیز، چون تلی از خاک، ساکنان را دردل خود حبس کرده اند. تعدادی از اهالی شهر حیران و سرگردان، زخمی و پریشان، با پای برهنه به این سو و آن سو میروند و تعدادی مصدوم و نیمه جان درحاشیه پیاده روها، استقرار یافته اند. هنوز نیروی امداد به شهر نرسیده و آنها که نیمه جانی دارند با وسایل ابتدایی به آوار برداری از خانههای فرو ریخته خود مشغولند.
مرد میانسالی جنازه دو کودک را درآغوش گرفته و، چون دیوانگان، طول کوچه را طی میکند. آن سوتر زنی بر خرابه خانه اش مویه میکند و غمگین و مستأصل پنجه بر خاک میکشد. جوانی، عرق کرده و بیتاب با تمام قدرت بیل میزند و به سرعت جا عوض میکند، به این امید که بتواند پنجره درهم کوبیده خانه را بیرون بکشد و از آنجا راهی به دل آوار بیابد، اما هرچه تلاش میکند، نمیتواند کاری از پیش ببرد. صدای خودرو و به دنبال آن صدای چرخش زنجیر خودروهای سنگین در خیابان میپیچد. جوان، گوش تیز میکند و امیدوار به نقطهای خیره میشود.
دود.
امدادگران آتش نشانی تهران، نخستین گروهی هستند که به محل رسیده اند. خودروها از حرکت باز میایستند و آتش نشانان پیاده میشوند. ویرانی چنان گسترده است که درگام نخست، هاج و واج به اطراف نگاه میکنند، اما خیلی زود فرمانده، با صدای بلند آنها را به حرکت وا میدارد.
- باید یه منطقه رو برای عملیات خودمون مشخص کنیم. اون تابلوی شهرداری رو به عنوان مرکز منطقه در نطر میگیریم. میدونم خسته این، ولی چارهای نیست. صدها نفر زیر خروارها خاک انتظار میکشن. به یاری خدا شروع میکنیم.
همزمان مرد جوان فریاد زنان به آنان میرسد. چنان بلند تقاضای کمک میکند، که برای یک لحظه همه در سکوت به او خیره میشوند.
همزمان مرد جوان فریاد زنان به آنان میرسد. چنان بلند تقاضای کمک میکند، که برای یک لحظه همه در سکوت به او خیره میشوند.
- کمک کنین. همه خونواده ام زیر آوار موندن. کمک کنین من از نفس افتادم. شما رو به خدا کمک کنین.
جوان دستش را به خودرو میگیرد و خسته و گریان روی زمین فرود میآید. پیداست که از فرط تلاش بی وقفه، نیرویی برایش باقی نمانده است. سر بر زانو میگذارد و آرام میگرید. فرمانده درحالی که به سوی او میرود منطقه فعالیت اعضای گروه را مشخص میکند.
-شما از همین جا شروع کنین. آقای شیخی! شما برین سراغ ساختمون مجاور شهرداری. یه بررسی بکنین، تا من بیام.
فرمانده کنار جوان روی زمین مینشیند و دست بر شانه او میگذارد:
- چی شده جوون؟! چه کاری از ما بر میاد؟ در این فاصله تعداد دیگری از اهالی به خودروها نزدیک میشوند و صدای خودروهای بیشتری درخیابانهای شهر میپیچد.
شاپور شیخی و همراهانش، بخشی از ساختمان مجاور شهرداری را آوار برداری کرده اند و خستگی در چهره آنها دیده میشود، اما چنان پرانرژی و پرقدرت کار میکنند که انگار به تازگی وارد کار زار شده اند. بخش عمدهای از ورودی ساختمان خاکبرداری شده و آن سوتر، تیرهای فرو ریخته سطحی شیب دار ایجاد کرده اند که حالا توجه امدادگران را به خود جلب میکنند.
- چی شده جوون؟! چه کاری از ما بر میاد؟ در این فاصله تعداد دیگری از اهالی به خودروها نزدیک میشوند و صدای خودروهای بیشتری درخیابانهای شهر میپیچد.
شاپور شیخی و همراهانش، بخشی از ساختمان مجاور شهرداری را آوار برداری کرده اند و خستگی در چهره آنها دیده میشود، اما چنان پرانرژی و پرقدرت کار میکنند که انگار به تازگی وارد کار زار شده اند. بخش عمدهای از ورودی ساختمان خاکبرداری شده و آن سوتر، تیرهای فرو ریخته سطحی شیب دار ایجاد کرده اند که حالا توجه امدادگران را به خود جلب میکنند.
«شیخی» زانو میزند و با کنار زدن خاک و گوشه فرشی که جمع شده به کاوش ادامه میدهد. یک جفت پا در سمتی از تیرها که به زمین چسبیده اند دیده میشود.
-یه نفر اینجاست. بیاین کمک.
همکاران به او نزدیک میشوند و با تمام قدرت کمک میکنند. راه باز میشود و امدادگران راهی به حجم باز خانه میگشایند. پاها، متعلق به جسد زنی است که نیم تیغ روی زمین قرار دارد و دست چپ خود را حائل آوارکرده است.
«شیخی» به آرامی خم دستهای او را دنبال میکند. انگار چیزی درآن محدوده تکان میخورد. بادقت بیشتری نگاه میکند و ناگهان بغض گلویش را میگیرد. کودک شیرخواره درپناه دست و بدن مادر جانباخته اش با قدرت تمام شیر میمکد. مادر مرده است، اما کودک درسلامت کامل نفس میکشد.
در محوطه خاکبرداری شده، آتش نشانان با حالتی وصف ناپذیر به هم نگاه میکنند و هنوز پردهای از اشک شوق در چشمان «شیخی» دیده میشود. یکی از امدادگران کودک را به سوی چادر بزرگ میبرد و بقیه به رفتن او نگاه میکنند. فرمانده که مانند دیگران خستگی خود را پنهان میکند، مهربانانه به همکارانش چشم میدوزد، آنگاه باقیمانده توان خود را جمع میکند و با قدرت فریاد میزند.
-یه نفر اینجاست. بیاین کمک.
همکاران به او نزدیک میشوند و با تمام قدرت کمک میکنند. راه باز میشود و امدادگران راهی به حجم باز خانه میگشایند. پاها، متعلق به جسد زنی است که نیم تیغ روی زمین قرار دارد و دست چپ خود را حائل آوارکرده است.
«شیخی» به آرامی خم دستهای او را دنبال میکند. انگار چیزی درآن محدوده تکان میخورد. بادقت بیشتری نگاه میکند و ناگهان بغض گلویش را میگیرد. کودک شیرخواره درپناه دست و بدن مادر جانباخته اش با قدرت تمام شیر میمکد. مادر مرده است، اما کودک درسلامت کامل نفس میکشد.
در محوطه خاکبرداری شده، آتش نشانان با حالتی وصف ناپذیر به هم نگاه میکنند و هنوز پردهای از اشک شوق در چشمان «شیخی» دیده میشود. یکی از امدادگران کودک را به سوی چادر بزرگ میبرد و بقیه به رفتن او نگاه میکنند. فرمانده که مانند دیگران خستگی خود را پنهان میکند، مهربانانه به همکارانش چشم میدوزد، آنگاه باقیمانده توان خود را جمع میکند و با قدرت فریاد میزند.
- پس چرا وایسادین؟ همین دو نفر نبودنها ... صدها نفر منتظر کمک شما هستن. حتماً هنوز هم کسانی هستن که زیر این آوار نفس میکشن. نبینم خسته شدین. آتش نشان خسته نمیشه. حرکت کنین بچهها ...
شیخی، آرام حرکت میکند، حالا تصویر نفس کشیدن کودکی شیرخواره، جای کابوسهای پیشین را در ذهنش پرکرده است.
لبخندی میزند و به همکارانش نگاه میکند آنها درکنار یکدیگر آواربرداری از ساختمان بعدی را آغاز کرده اند، آهسته قدم برمی دارد و کم کم سرعت میگیرد. جانی دوباره گرفته است و چنان حرکت میکند که پیداست میتواند کوهی را از جا بکند.
براساس خاطرهای از شاپور شیخی
آتش نشان بازنشسته
شیخی، آرام حرکت میکند، حالا تصویر نفس کشیدن کودکی شیرخواره، جای کابوسهای پیشین را در ذهنش پرکرده است.
لبخندی میزند و به همکارانش نگاه میکند آنها درکنار یکدیگر آواربرداری از ساختمان بعدی را آغاز کرده اند، آهسته قدم برمی دارد و کم کم سرعت میگیرد. جانی دوباره گرفته است و چنان حرکت میکند که پیداست میتواند کوهی را از جا بکند.
براساس خاطرهای از شاپور شیخی
آتش نشان بازنشسته