جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۰۸ آبان ۱۳۹۰ - ۱۱:۱۴

رزمنده ای که بازیگر شد

مهران رجبی روزی 17 رکعت نماز می خواند و یک ماه در سال روزه می گیرد و خانواده ای کاملا مذهبی دارد که تمام حداقل های مذهبی در آن به کامل ترین شکل و بدون پنهان کاری رعایت می شود.
کد خبر : ۴۰۹۸۲

به گزارش صراط به نقل از فارس: مهران رجبی را کمتر کسی است که چشمش حتی برای چند دقیقه به جمال تلویزیون جمهوری اسلامی روشن شده باشد و نشناسد. ایشان در سینما هم جای پای قرص و محکمی دارد اما قطعا تلویزیون اردوگاه اصلی اش به شمار می رود. آن قدر هم محبوب و شناخته شده هست که برای دادن یک وقت مصاحبه به ما ، کلاسی پر و پیمان بگذارد اما ایشان در کمال تعجب از چنین لذتی صرف نظر کرد. فاصله تماس تلفنی ما با ایشان و جواب و حضورش در دفتر خبرگزاری ، به یک ساعت نکشید. جملاتی هم که بینمان رد و بدل شد زیاد نبود. بعد از سلام گفتم ، آقای رجبی! می خواهیم کمی درباره خاطرات زمان جنگ و جبهه تان با هم صحبت کنیم . جواب آمد که: مشکلی نیست ، در میدان فردوسی هستم ، نیم ساعت دیگر خدمت می رسم. 

 


راستش این ماجرا را به حساب تواضع ایشان نگذاشتم. تجربه می گفت که حتما اعتبار فارس کار خودش را کرده و جناب رجبی خیلی حال می کند که با خبرگزاری فارس گفتگو کند و برای همین کمترین تاخیری را جایز ندیده و با سر شیرجه زده است توی پیتِ شانس. اما وقتی آمد و با هم به گفتگو نشستیم ، خیلی زود متوجه شدیم اصلا اهل اینترنت و فضای مجازی -پجازی نیست و از جایگاه فارس در فضای خبری کشور اطلاعی ندارد و خلاصه این که راست و حسینی نمی داند فارس کیلویی چند است.
اول فکر کردیم این هم بخشی از ژست های حرفه ای او است . ما هم ژست گرفتیم اما بالاخره  مطمئن شدیم اهل فیلم بازی کردن نیست ، یخمان آب شد و نشستیم به گپ و گفت. به خودم که آمدم ، دیدم همه رفته اند و من مانده ام و جناب رجبی. راستش خیلی شاکی شدم که چرا در آغاز مصاحبه 4-5 نفر بودیم و حالا من مانده ام همه رفته اند پی کار و زندگی شان. آن هم با وجود لحن جذاب و دلچسب آقای رجبی و خاطرات شیرینی که مطمئن بودم خیلی از آن ها را برای اولین بار بیان کرده است. به ساعت که نگاه کردم ، جواب سوالم را گرفتم.

مهران رجبيِ واقعی ، دقیقا همان مهران رجبی است که در سینما و تلویزیون می شناسید. من به عنوان کسی که اکثر آثار او را دیده ام و از ابتدا تا انتهای مصاحبه ی چند ساعته با وی حضور داشتم ، به جرئت ادعا می کنم که ایشان در مقابل دوربین به هیچ وجه بازی نمی کند و به همین دلیل بنده او را بازیگر نمی دانم. او در برابر دوربین همان قدر صادق است که در دفتر خبرگزاری فارس. مهران رجبی ، هیچ شخصیت دیگری جز مهران رجبی ندارد. او نمی تواند به جای کاراکتر دیگری بازی کند و اگر هم به هر دلیلی دست به چنین کاری بزند(مثل یکی-دوباری که پیش آمده) قطعا خودزنی کرده و بدترین نقش های خود را خلق کرده است.


و آن چه بیشتر از همه ی مشخصات و وی‍ژگی های رجبی برای من ارزش داشت ، مذهبی بودن ایشان است. مهران رجبی روزی 17 رکعت نماز می خواند و یک ماه در سال روزه می گیرد و خانواده ای کاملا مذهبی دارد که تمام حداقل های مذهبی در آن به کامل ترین شکل و بدون پنهان کاری رعایت می شود. مهران رجبی سابقه ماه ها حضور داوطلبانه در خطوط مقدم جبهه را  دارد و هنوز هم خود را بسیجی می داند. این را هم از کسی قایم نمی کند. مهران رجبی برای آن که در میان سینما گران برای خود اعتباری کسب کند ، حداقل تا حالا از هیچ کدام از معتقدات خود کوتاه نیامده و حتی ادایش را هم درنیاورده که این گونه نیست و شخصا معتقدم که او همه ی جایگاه فعلی خود را مرهون صداقت و صراحتی است که با تار و پودش عجین شده. مهران رجبی اسوه خوبی و الگوی اخلاقی نیست و چنین ادعایی هم ندارد اما رو راستی بزرگ ترین ثروت اوست و باز هم تاکید می کنم که حداقل تا امروز که این طور بوده است و دعا می کنم که عاقبتنش هم ختم به خیر شود.


جا دارد از همه کسانی که در انجام این مصاحبه و تهیه و تنظیم آن یاری رساندند تشکر نمایم. آقایان حسین جودوی، مصطفی وثوق کیا ،عباس کلاهدوز و  خانم زهرا بختیاری . 
*فارس: مردم تا حدودی با شما آشنا هستند اما لطفا بیشتر از خودتان بگویید.

*رجبی: مهران رجبی هستم.به تاریخ 1340/10/12 در خیابان امیری شهر کرج به دنیا آمدم. اصالتا اهل روستای "واریان" کرج هستم. پدرم آقا سهراب گوسفند داشت که ما از شیر و پشم آنها استفاده می‌کردیم. کشاورزی هم می‌کرد اما بیشتر از آنکه کشاورز باشد باغدار بود. ایشان علاوه بر کشاورزی در شرکت "آب اسکی" هم باغبانی می‌کرد. "جمشید نامی" رئیس باشگاه شاهنشاهی، رئیس پدرم هم بود. ایشان از لحاظ مذهبی اهل نماز، روزه و خواندن قرآن بود. پدرم خواندن و نوشتن را تا حدودی بلد بود و سواد مکتبی داشت. گاهی متنی را که می‌نوشت فقط خودش می‌توانست بخواند چون بعضی کلمات را به جای نوشتن علامت گذاری می‌کرد و زیر نوشته‌اش را هم به این صورت که کلمه «رجبی» را گوشه دار می‌نوشت و یک خط هم روی آن می‌کشید امضا می‌کرد. ایشان 25 سال پیش یعنی سال 65 از درخت گردو پرت شد و از دنیا رفت. مادرم هم خدیجه خانم که هم اکنون هم در قید حیات هست بینایی خود را از دست داده و من افتخار خدمتگزاری به ایشان را دارم و احساس می‌کنم دعای خیر ایشان است که در جاهایی به داد ما می‌رسد. 
من فرزند آخر خانواده هستم و دو برادر بزرگتر از خودم به نام‌های محراب و فرهاد دارم. مادرم یک دختر هم به دنیا آورده به نام "جمیله" که در دو سالگی از دنیا می‌رود. جمیله زیر سد کرج دفن است. قبل از ساختن سد کرج فعلی، روستای واریان آنجا بود اما با ساختن سد، کل روستا به همراه قبرستانش رفت زیر 150 متر آب و غرق شد. ما دیگر لازم نیست مزار خواهرم را بشوییم چون خودش زیر آب شسته می‌شود. (با خنده)
دولت، قبل از آبگیری سد خانه‌های روستا را برای سد سازی خرید و به همین علت عده‌ای از اهالی روستای "واریان" رفتند شهر کرج و عده‌ای هم رفتند در روستای "واریان نو" در  شرق سد ساکن شدند. ما هم مدتی برای زندگی رفتیم کرج اما بعد از ساخته شدن خانه‌هایمان برگشتیم به همین روستای واریان نو و هم اکنون هم در آنجا رفت و آمد داریم. سازمان سدسازی مدرسه و مسجد هم برایمان ساخت که هنوز هم هست. روستای ما تا کلاس پنجم ابتدایی بیشتر نداشت و ما مجبور بودیم برای ادامه تحصیل برویم شهر کرج. پدر و مادرم هنگام مدرسه یک اتاق 3 در 4 داخل کرج به قیمت ماهی 100 تومان اجاره می‌کردند تا ما بتوانیم در کنار آن ها باشیم و در تابستان برمی‌گشتیم روستا.
 
*فارس: تابستان ها وقتتان را چطور پر می‌کردید؟
 
*رجبی: بقیه بچه‌های روستا وقتی که مدرسه تعطیل می‌شد می‌رفتند پی تفریح و بازی اما پدرم به ما می‌گفت: پسرم!  5 تا گوسفند برایت می‌خرم، خودت بزرگش کن و وقتی فروختی پولش هم برای خودت. هر تابستان کارمان همین بود. صبح به صبح داس می‌زدم و علف می‌چیدم و گوسفندچرانی می‌کردم و واقعا با گوسفندهایم دوست می‌شدم. کاملا  حس می‌کردم مال خودم هستند. یک بار یکی از آن ها که بزرگ شد، 153 تومان فروختمش.30 بار پول‌هایم را می‌شمردم. 
یکی دیگر از فواید چوپانی به عقیده من این است که صبر انسان را زیاد می‌کند. فکر می‌کنم یکی از دلایلی که همه پیامبران ما چوپان بودند همین است. در واقع خدا آنها را به نوعی امتحان می‌کرده تا ببیند گوسفندان را چطور هدایت می‌کنند که انسانها را بسپارد به دست آنها.
یکی دیگر از سرگرمی‌هایم خواندن مثنوی بود. به مثنوی خیلی علاقه داشتم و همه اشعار کتاب‌هایم را حفظ می‌کردم.
 
*فارس: بابا تون پول های گوسفندهای فروخته شده را از شما نمی گرفت؟
 
*رجبی: پدرم از پول‌هایم برنمی‌داشت. خودم با آنها یا لباس می‌خریدم و یا هر طور بود بالاخره خرجش می‌کردم.
 
*فارس: پول کمی نیست. چطور خرجش می‌کردید؟
 
*رجبی: بالاخره یک جوری خرجش می‌کردم. پدرم برای تشویق ما به کار کردن این کار را می‌کرد. همین اصطلاح "بلبله گوش" را که در سریال «خوش نشین‌ها» دائم به کار می‌بردم یادگار همان روزگار کودکی است. 
چوپانی صبر انسان را زیاد می‌کند و من فکر می‌کنم یکی از دلایلی که همه پیامبران ما چوپان بودند همین است.
مولوی می‌گوید: 
گوسفندی از کلیم الله گریخت
پـــای موسی آبله شـد نــعــل ریــخــت 
 
 بعد می‌گوید آن پیامبر آنقدر گشت تا بالاخره گوسفند را پیدا کرد. اگر ما بودیم با لگد می‌زدیم به گوسفند که بی‌صاحب کجا بودی؟! اما مولوی در مورد رفتار آن یغمبر می‌گوید:
نـــیـــم ذره طـــیـــرگی و خـشــم نــی   
غــیــر مــهـــر و رحـم و آب چــشــم نی 
گـفــت گــیـرم بـــر مَـنَـت رحمی نـبـود            
طبــع تـو بــر خــود چرا اِســتم نـــمــــود    
با ملائک گفت ایزد آن زمان 
که نبوت را همین زیبد فلان
 
این امتحانی بوده برای سنجش صبر پیامبر خدا. اتفاقا یکی از بازیگرها به من می‌گفت: شما چه خوب می‌توانید با جماعت بازیگر کنار بیایید، من هم به طنز گفتم: چون اول با گوسفندها سر و کله زدم می‌توانم با شما راحت‌تر کنار بیایم و صبرم زیاد شده. من با گوسفند توانستم کنار بیایم شما که دیگر بشر هستید.

*فارس: در 50 سالگی خیلی حال خوشی دارید. مردم در مورد حال و هوای این سن لطیفه می‌گویند اما شما ظاهرتان که چیزی نشان نمی‌دهد.
 
*رجبی: حال خوشی که دراین سن و سال دارم به این دلیل است که کودکی خوبی داشتم. ما در طبیعت زندگی می‌کردیم و گوسفند پرورش می‌دادیم، وقتی زندگی خودم را با فرزندم علیرضا مقایسه می‌کنم می‌بینم که او الان یک لب تاپ دستش می‌گیرد و یا می‌رود پای تلویزیون و اوقاتش را می‌گذراند. محدوده کودکی بچه‌های الان همین اندازه است و این اصلا خوب نیست. ما در واقع زندگی امپراطوری داشتیم و سرخوش و سبکبال در زمین‌ها می‌دویدیم. از هیچ چیزی باکمان نبود.یادم می‌آید با دوستانم در سد کرج مسابقه زیر آبی رفتن می‌دادیم. وقتی 13 ساله بودم عرض سد کرج را که 3 کیلومتر بود شنا کردم و البته بابت آن یک پس گردنی هم از پدرم خوردم.
 
*فارس: قضیه اش چی بود؟
 
*رجبی: قضیه این بود که روز جمعه به اتفاق دوستانم، فریدون، علیرضا و محسن قرار گذاشتیم برویم وسط سد و یک آبی بخوریم. پدرم از نبود من نگران شده بود و وقتی من را دید کتکم زد. یادم هست به خاطر شنای زیاد قند خونم افتاده بود برای همین پدرم برایم نوشابه کانادا خرید و خوردم که خیلی هم چسبید. این کودکی ماست و با این خاطرات لذت بخش پیر نمی‌شویم. 
 
*فارس: از دوران نوجوانی‌تان هم تعریف کنید.
 
*رجبی: دوره راهنمایی را در مدرسه «دکتر مرادیان» در شهر کرج خواندم. علاوه بر تحصیل، عضو تیم ملی نوجوانان زیر 18 سال اسکی روی آب هم بودم که «تیمسار حجت کاشانی» رئیس فدراسیون بود. البته چون این رشته تازه تأسیس شده بود کاملا به عنوان تیم ملی محسوب نمی‌شد اما در ایران فقط ما بودیم که در این رشته فعالیت می‌کردیم. در مراسم افتتاح بندرانزلی ما را به عنوان اسکی‌‌بازهای نمایشی بردند که یکی از برنامه‌های آن مراسم اجرای حرکاتی با اسکی توسط ما بود. به این صورت که دو نفر به حالت ایستاده بودند و من که کوچک بودم روی دوش آنها می‌رفتم و پرچم ایران را بلند می‌کردم که اتفاقا جلو جایگاه افتادم در آب و برنامه به هم ریخت. وقتی چشمانم از آب بیرون آمد مربی‌ام را دیدم که می‌گوید: بی‌عرضه، کار خراب شد. از آب که آمدم بیرون دیدم بلندگو می‌گوید این کوچولو را تشویق کنید.
شنیدن این حرف از فحش برایم سخت‌تر بود و گریه می‌کردم. طبق برنامه من باید روی اسکی قرار می‌گرفتم، اسکی می رفت و پرچم ایران هم روی دوش من بود. نمی‌دانم چی شد که پایم گرفت به موج، افتادم و برنامه خراب شد. دوران دبیرستانم را هم در کرج و در دبیرستان «فارابی» گذراندم.
 
*فارس: در فضای خانوادتان قبل از انقلاب رگه‌های سیاسی هم بود؟
 
*رجبی: قبل از انقلاب از این بحث‌ها در روستای ما نبود. خانواده ما به مسائل سیاسی توجهی نداشت اما یک دایی داشتم به نام «غلامعلی» که توده‌ای بود البته بعدا آدم خوبی شد. یادم هست ایشان بعد از واقعه 28 مرداد، 4 سال درزندان بود و به اصطلاح «توده‌ای‌ حرفه‌ای» محسوب می‌شد. بعد آزاد شد و تا آخر عمر هم کشاورزی می‌کرد. اواخر پیروزی انقلاب، زمانی که یک ربع مانده بود انقلاب پیروز شود (باخنده) بحث‌هایمان با ایشان در خانه بیشتر شده بود و هیچ وقت هم نتیجه نمی‌داد، چون ما حزب‌اللهی بودیم و دایی‌ام چپی بود. پدرم تحت تاثیر دایی ذهنیت بدی نسبت به طاغوت پیدا کرده بود. این را از رفتارش نسبت به خانواده شمس پهلوی(خواهر شاه) متوجه می‌شدیم. شمس کاخی در کرج داشت که نزدیک روستای ما بود.
ما  در باغ‌ کاخ شمس، باغبانی می‌کردیم و به همین علت خانواده شمس پهلوی را زیاد دیده بودیم. خودش با هلی کوپتر می‌آمد اما همسرش «مهرداد پهلبد» با ماشین می آمد. دو پسر هم داشت که بچه‌های روستا برای آنها اسم "تُپُز" و "قُپُز" را به کار می‌بردند. تپز گیاهی شبیه گرز است و آن یکی هم معنای خاصی نداشت. البته آن روزها از استفاده از این اسامی منظور خاصی نداشتیم.


شمس یکشنبه و سه شنبه با هلی‌کوپتر  برای استراحت به آنجا می‌آمد.یادم هست مادرم چون بلد نبود بگوید هلی کوپتر می‌گفت: «هلی تاپال» آمد. 
یک روز با دوستم رضا از درپشتی کاخ شمس رفتیم داخل اتاق شخصی او و کلتی را که آنجا بود برداشتیم. چون خانه تابستانی‌ شمس بود گاهی وقت‌ها خالی بود. ما در آنجا باغبانی می‌کردیم و می‌دانستیم کی کاخ خالی است. خانه شمس حلزونی شکل بود. شخصی به نام عباس آقا مدیر داخلی آنجا بود. یک روز که او بیرون رفته بود، رضا قلاب گرفت و از آشپزخانه وارد ویلا شدیم. آنجا واقعا مجلل بود. در کشو را باز کردیم، در آن یک بی‌سیم بزرگ هم بود. تفنگ و یک جعبه فشنگ را برداشتیم. وقتی آمدیم بیرون رضا گفت: مهران مگر عباس آقا فامیل ما نیست؟ گفتم: خب! یعنی چی حالا؟ گفت: خب اگر جریان گم شدن کلت را بفهمند، او را اعدام می‌کنند. برای همین برگشتیم و اسلحه را گذاشتیم سرجایش.
 
*فارس: بابت باغبانی پول هم می گرفتید؟
 
*رجبی: ماهی 50 تومان از عباس آقا مدیر داخلی کاخ  می‌گرفتیم. گاهی هم که اهالی خانه شمس کباب می‌خوردند، آشپزباشی یک سیخ هم به ما می‌داد. 


شمس 7 تا سگ داشت که یکی از آن سگ‌ها خیلی کوچولو بود. یک بار وقتی دیدم این سگه تنهاست، با لگد زدم و شوت شد خیلی دورتر. بعد فکر کردم نکنه مرده باشد. غروب دیدم سگ بیچاره خودش را رساند به بقیه. در عالم نوجوانی و سادگی با خودم می‌گفتم نکنه زبان داشته باشد و حرف بزنه برای همین تا پیدا شدنش، رفتم و پنهان شدم. آن زمان 16 ساله بودم. 
 
*فارس: قبل از انقلاب رادیو و تلویزیون هم داشتید؟
 
*رجبی: بله. رادیو ما باطری می‌خورد. زمانی که اولین رادیویی را پدرم خرید من 7 ساله بودم. آن روز را کاملا به یاد دارم. من و برادرم در باغ گل، بازی می‌کردیم که پدرم آمد و لبه ایوان ایستاد و با دست راست رادیو را برد بالا که مثلا من رادیو خریدم. یک رادیو فیلیپس پلاستیکی آبی رنگ بود. آنقدر خرید رادیو لذت بخش‌ بود که آن دقایق را هنوز شفاف به یاد دارم. مادرم یک کاور برای رادیو دوخته بود. قبل از ما همسایه مان رادیو داشت که ما با احترام کنارش می نشستیم. مسعود پسرش می‌گفت: آدم های رادیو کوچک هستند و می‌روند داخل رادیو صحبت می‌کنند. 


وقتی پدربزرگم «حاج‌اسدالله» از دنیا رفته بود ما یک سال رادیو را گذاشتیم در صندوق، بعد از گذشت یک سال هرچه از مادرم خواهش می‌کردیم بازی فوتبال ایران -عراق است می‌خواهیم از رادیو گوش دهیم قبول نمی‌کرد. ایشان با سختی راضی شد و بعد از تمام شدن فوتبال دوباره سریع آن را خاموش کرد و گذاشت در صندوق. می‌گفت: یعنی چه؟! اسدالله خان فوت کرده، شما می‌خواهید رادیو گوش کنید؟! 


تازه ضبط صوت آمده بود که «شمس‌الله» همسایه‌مان صدای اذان را ضبط کرده بود و وقت و بی‌وقت می‌گذاشت. مادرم و بقیه اهالی فکر می‌کردند وقت نماز است و نماز می‌خواندند. بعدا فهمیدند شمس الله آنها را اذیت می‌کند. 


آن زمان ما وضع مالی خوبی نداشتیم و البته در روستا هم هیچ کس تلویزیون نداشت و باب هم نبود. بعضی از برنامه‌ها را می‌رفتیم در شهر کرج - منزل خاله- می‌دیدیم. یکسال بعد از انقلاب، سال 58 یک تلویزیون سیاه و سفید فیلیپس هم خریدیم به قیمت هزار تومان. وقتی خریدیم آن ماه در مخارج خانه دچار مشکل شده بودیم. 
 
*فارس: خانوادتان مقلد چه کسی بودند؟
 
*رجبی: اوایل از آیت الله شریعتمداری تقلید می‌کردند. 
 
*فارس: قبل از انقلاب برای اولین بار کی نامه امام خمینی را شنیدید؟
 
*رجبی: روحانی جوانی بود که آمد در منبر مسجد روستای ما و من برای اولین بار در مسجد جامع شهرمان نام امام را توسط ایشان شنیدم. تصویری که از امام در ذهنمان نقش بسته بود مثبت بود. به رضا دوستم می‌گفتم اگر این آقای خمینی که می گویند شاه شود چقدر خوب است. خب تصورمان از حکومت آن زمان فقط شاهنشاهی بود و در فکرمان هر کس می‌توانست کاری کند باید شاه باشد. آقای سید صدرالدین حجازی هم در کرج منبر داشت که خیلی هم شلوغ می‌شد. در دهه اول محرم توسط ایشان صحبت‌هایی در مورد امام شنیده می‌شد. عکس امام را هم اولین بار در راهپیمایی‌ای در کرج دیدم که نقاشی شده بود.
 
*فارس: در مبارزات ضد طاغوت شرکت می‌کردید؟
 
*رجبی: بله. اولین دفعه یادم هست با ماژیک روی در حمام عمومی روستا نوشتم "مرگ بر شاه". چون جایی بود که همه می‌دیدند. اتفاقا همه هم گفتند این عبارت را پسر سهراب (پدرم)نوشته. به همین علت کدخدا "گل ممد نادری" من را خواست و گفت: تو نوشتی؟! 
گفتم: نه.
گفت: این خریت را تو انجام دادی؟!
گفتم: کدام خریت؟! خلاصه هر کارکرد زیر بار نرفتم. 
 
موج انقلاب را روحانی‌ها می‌آوردند در روستا و البته ما هم از فضای شهر دور نبودیم. مجموعه مسائلی باعث می‌شد تا شور انقلاب در ما ایجاد شود. اعلامیه هم پخش می‌کردیم و یکی از پاهای فعال پخش اعلامیه من بودم. خوشبختانه اتفاقی هم برایمان نیفتاد. برای ضبط سخنرانی‌ها گاهی که پول نداشتیم کاست بخریم، از کاست ترانه‌های موجود استفاده می‌کردیم و رویش سخنرانی ضبط می‌کردیم. روستای ما برق نداشت اما کاخ شمس داشت به همین علت ضبط را می‌بردیم دیوار پشتی کاخ و نوار ها را ضبط می‌کردیم. آن دوران روزهای بعد از 17 شهریور بود.

نظرات بینندگان
ممل
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۱:۲۴ - ۰۸ آبان ۱۳۹۰
۱
۰
فداي بچه محل با معرفت !
ممل
|
Iran (Islamic Republic of)
داداشش فرهاد معلم زبان و هنرمون بود ... زنگاي زبان رو تعطيل ميكرد و تبديل به زنگ هنر ميكرد با دوربين فكسنتني فيلم بازي ميكرديم ...
چه پس گردني هايي از داداش فرهادش نوش جان كرديم
مهران
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۴:۳۰ - ۰۸ آبان ۱۳۹۰
۰
۰
با سلام. از خواندن اين مصاحبه لذت بردم. نكته اي را چند روز پيش در مورد ايشان خوانده بودم كه خواستم تذكر بدهم. اگرچه هر بازيگري دوست دارد تجربيات بازيگري خود را در زمينه هاي مختلف به ثبت رسانده و نقش هاي مختلفي را تجربه كند اما از ايشان و با توجه به زمينه مذهبي كه بيان كرديد بعيد به نظر مي رسيد كه در نقش يك زن بازي كنند. دوست دارم توجيه شان در اين باره را از ايشان بپرسيد.
با تشكر
رضا
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۵:۵۹ - ۰۸ آبان ۱۳۹۰
۰
۰
مگه مردم روزی چن رکعت نماز می خونن که این بابا 17 رکعت می خونه!! این همه مملکت آدم تحصیلکرده و نخبه داره شمام چسبیدید به یه ................. .