شهره پیرانی همسر شهید داریوش رضایی نژاد نوشت:
یک مثل محلی داریم: "شور یَهَت شیرین بِری" به این معنا که شوری اومد و طعم شیرینی را برد!
حکایت زندگی من است و حسم به این روزهای تابستانی!
تا پیش از اتفاق یک مرداد ۱۳۹۰، عاشق تابستان بودم و همیشه منتظر آمدنش، به خصوص از بیست و شش تیرماه ۱۳۷۹! اخرین بار بیست و ششم تیر را در ماشین با هم گذراندیم. از آبدانان برمیگشتیم به سمت تهران. مرور کردیم تمام سال های زندگی مان را. اینکه از انتخاب هم چه به دست اوردیم و چه از دست دادیم. تا خود تهران و سر پل سید خندان در مورد بیست و شش تیر حرف زدیم، از همه چیز! بیست و شش تیر ۱۳۹۰ درست مثل یازده سال قبلش یکشنبه بود!
از یک مرداد ۱۳۹۰ از تابستان و امدنش وحشت دارم! از روزی که زندگی برایم تمام شد.
ساعت چهار یک مرداد زمان متوقف شد! به ارمیتا میگفتم حسم در مورد هر چیزی نسبی نباشد در مورد زمان نسبی است. گاهی زمان را نمیفهمی چطور میگذرد بس که تند میرود، گاهی اصلا نمیگذرد مثل حال من عصر یک مرداد ۱۳۹۰. داریوش که تیر خورد حال خودم را نمیفهمیدم. وسط کوچه خادم رضاییان خیابان بنی هاشم بی قرار میامدم و میرفتم. گاهی مینشستم وسط کوچه گاهی میدویدم گاهی از همسایه با التماس می خواستم نبض داریوش را بگیرند، ببینم زنده است؟ میگفتن زنده است نفس راحتی میکشیدم! چقدر طول کشید تا امبولانس بیاید! چندبار من جان دادم!
از عصر آن روز که خانم دکتر عباسی آمد بیمارستان، فردایش خانم دکتر شهریاری را دیدم، چهل روز بعدش خانم دکتر علیمحمدی و شش ماه بعدش که خانم مهندس احمدی روشن را دیدم که دنبال امبولانس پیکر شهید روشن میدود تا امروز، حرف های مشترک مان از تجربه ترور و وحشت تمام نشده است، حتی اگر در موردش حرف نزنیم نگاه مان با هم حرف میزند و درد مشترک مان فریاد می کشد...
حق ما نبود شور بیاید و شیرینی زندگی مان را ببرد!
پ.ن: عکسها مناسبت دارد، هر چند مناسب حال این روزهای من نیستند!