شنبه ۰۳ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۰۸ مرداد ۱۳۹۷ - ۱۰:۳۴
گوشه‌ای از جنایات همکاران «رامین حسین‌پناهی»؛

گلوله‌باران غافلگیرانه ۷ نفر توسط کومله

فرمانده ما اعلام ماموریت کرد و یک گروه همراهش رفتند. حسین هم با آن‌ها رفت. در حال گذر از یک پیچ بودند که کومله‌ها به صورت غافل‌گیرانه در مسیر آن‌ها ظاهر شدند و آن‌ها را به رگبار گلوله بستند.
کد خبر : ۴۲۴۰۲۱

در هفته‌های اخیر عناصر ضدانقلاب و معاندین با همراهی برخی مزدوران داخلی‌شان در فضای مجازی، پروژه تطهیر و مظلوم جلوه دادن، یک عنصر تروریستی به نام «رامین حسین‌پناهی» عضو گروهک تروریستی و تجزیه‌طلب کومله را کلید زده‌اند.

نام «کومله» را باید مترادف با «داعش» دانست؛ گروهکی تجزیه‌طلب و ضدایرانی که اعضایش در آدم‌کشی و جنایتکاری چیزی کمتر از داعشی‌ها نداشته و ندارند. اعضای این گروهک در مقطعی بویژه در دهه ۶۰ وحشیانه‌ترین جنایات را علیه مردم شمالغرب کشور مرتکب می‌شدند؛ از سربریدن تا شمع آجین کردن و سوزاندن.

نگاهی گذرا به جنایت‌ها و شرارت‌های گروهک تروریستی و تجزیه‌طلب کومله، عمق دشمنی سرکردگان و عناصر این گروهک با مردم ایران و مردم انقلابی کردستان را عیان می‌کند. در ذیل به گوشه‌ای از جنایت کومله‌ای‌ها یعنی همکاران رامین حسین‌پناهی اشاره شده است.

گلوله‌باران غافلگیرانه ۷ نفر توسط کومله
شهید حسین مرادی ۱ مرداد ۱۳۵۲ در مشهد به دنیا آمد. پدرش کارمند و مادرش خانه‌دار بود. وی در ۲۰ سالگی عازم جبهه کردستان شد و ۶ تیر ۱۳۷۲ توسط گروهک تروریستی کومله در اسلام‌آباد غرب به شهادت رسید.

آنچه در ادامه می‌خوانید، شرحی است بر گفت‌وگوی بنیاد هابیلیان با همسر شهید حسین مرادی:

«ما نسبت فامیلی دوری داریم؛ ولی رفت‌وآمد خانوادگی داشتیم. حسین چهار سال از من کوچک‌تر بود. مراسم خواستگاری و ازدواجمان به شکل سنتی برگزار شد و زندگی‌مان را در یک اتاق سه در چهار با یک فرش شش متری و مقداری وسایل اولیه و مورد نیاز آغاز کردیم. یک سال از زندگی مشترکمان می‌گذشت که دخترمان به دنیا آمد. من خیلی به حسین وابسته بودم. او و برادرش در کار تاسیسات آب بودند. به یاد دارم، دوست داشت به همه خدمت کند و مشکلاتشان را برطرف کند.

احترام زیادی به پدر و مادرش می‌گذاشت و همیشه حواسش بود تا دل کسی را نشکند. اگر می‌دید، فردی لباس مناسب ندارد، لباس خودش را درمی‌آورد و به او می‌داد.

مدتی از ازدواجمان نمی‌گذشت که گفت: «می‌خواهم به سربازی بروم.» من مانعش شدم، او هم منصرف شد؛ ولی مدام حرف از رفتن می‌زد، می‌گفت: «من شهید می‌شوم. یک بچه بیاوریم تا یادگار من باشد.» وقتی دخترم سه ماهه شد، این‌بار خیلی جدی کار‌های مربوط به ثبت نام سربازی‌اش را انجام داد. دوره آموزشی‌اش را در یزد گذراند و برای انجام خدمت به کردستان اعزام شد. هنوز دو ماه از رفتنش نمی‌گذشت، که به دست گروهک تروریستی کومله به شهادت رسید.

حسین و دخترم خیلی همدیگر را دوست داشتند، زمانی که در جبهه بود، مدام می‌گفت: «برایم عکس‌هایش را بفرست.»

آخرین دفعه که برای مرخصی آمده بود، از همه حلالیت طلبید، از من هم خداحافظی کرد.

بیشتر وقت‌ها سرکار بود یا در بسیج فعالیت می‌کرد و کل زندگی مشترکمان به یک سال و نیم نرسید.

دوستانش تعریف می‌کردند: «فرمانده ما اعلام ماموریت کرد و یک گروه همراهش رفتند. حسین هم با آن‌ها رفت. در حال گذر از یک پیچ بودند که کومله‌ها به صورت غافل‌گیرانه در مسیر آن‌ها ظاهر شدند و آن‌ها را به رگبار گلوله بستند. هفت نفر در این حادثه به شهادت رسیدند.»

دخترم شش‌ماهه بود که پدرش شهید شد؛ الان مدافعان حقوق‌بشر پاسخگوی او باشند.»