مرد جوان که با بی اعتنایی شکننده همسر سابقش در مقابل درخواست ازدواج مجدد با او روبه رو شده بود، به مشاور اجتماعی گفت: از کوچکی با دختردایی ام بزرگ شدم و یک دل نه صد دل دلبستهاش بودم و چند بار میخواستم حرف دلم را به او بگویم، اما خجالت میکشیدم و از طرفی وضعیت مالی و خانوادگیمان اجازه نمیداد حرفی از عشق و علاقه قلبیام به زبان بیاورم. اما بالاخره یک روز با شوخ طبعی سر صحبت را با مادرم باز کردم و گفتم: دختر داییام را دوست دارم و او خیلی جدی حرفم را قطع کرد و گفت: هر موقع سربازی رفتی و تکلیف کار و شغلت هم روشن شد، برایت آستین بالا میزنیم. من هم امیدوارانه به سربازی رفتم و تمام آرزویم این بود که هرچه زودتر با دختر داییام ازدواج کنم، اما در حالی که فقط چند ماه از روزهای قشنگ امید جوانی ام میگذشت، یک روز مادرم خبر ازدواج دخترداییام را به من داد و من ناباورانه آن چنان احساس شکست کردم که تا آخر سربازی به مرخصی نرفتم. خدمتم که تمام شد به شهرمان برگشتم.
اما گوشه گیر شده بودم و مادرم فکر میکرد که معتاد شدهام از این رو سعی کرد من را به سمت زندگی مشترک سوق بدهد و برای همین به خواستگاری دختر یکی از اقوام پدرم رفت. خانواده خوبی بودند و این ازدواج بدون هیچ سنگ اندازی سرگرفت، کاری پیدا کردم و با کمک مالی پدر همسرم سر خانه و زندگی خودمان رفتیم. در این مدت چند بار دخترداییام را دیدم. او با شوهرش مشکل داشت و از زندگی نالان بود. در فضای مجازی برایم پیام میفرستاد و درد دل میکرد. من اسیر این خیال باطل شده بودم که اگر با دخترداییام ازدواج میکردم، چنین میشد و چنان میشد. چند وقت بعد دخترداییام از شوهرش جدا شد و مدام برایم پیام میفرستاد و احساسات من را به بازی میگرفت. من هم به وسوسه عشق قدیمی با همسرم سر ناسازگاری گذاشتم و چند ماه آن قدر عذابش دادم که سرانجام کاسه صبرش لبریز شد و علت بداخلاقیهایم را پرسید. بی رو دربایستی گفتم دوستش ندارم و از نوجوانی خاطرخواه دخترداییام بودهام. با شنیدن این حرف بدون هیچ خواسته و انتظاری و خیلی مظلومانه از زندگیام بیرون رفت و بعد هم من با دخترداییام ازدواج کردم، اما سه سال زندگی با او به بدترین روزهای زندگیام تبدیل شده بود و تازه فهمیدم او اهل زندگی نیست و در فضای دیگری سیر میکند و با برخی افراد در ارتباط مجازی نیز است از این رو از هم جدا شدیم، اما او روی واقعی خود را نشان داد و جیبم را خالی کرد و سپس تنهایم گذاشت. از آن پس من ماندم با حسرت و پشیمانی از گذشتهای که باخته بودم. به همین سبب به دام اعتیاد افتادم که مادرم زود دستم را گرفت و با کمک یک درمانگر نجاتم داد.
از مادرم خواستم دوباره به خواستگاری همسر اولم برود. آنها پس از آن طلاق ظالمانه از شهر ما رفته بودند. وقتی دوباره به آنها مراجعه کردیم خانوادهاش با دیدن من خوشحال شدند، ولی او بدون آن که نگاهم کند، گفت: دیگر دوستم ندارد. این حرف مثل پتکی سنگین تمام وجودم را شکست. حالا میفهمم روزی که از سر هوی و هوس به او گفتم دوستش ندارم چه بیرحمانه شخصیت و غرورش را شکستم و...
از آن پس اشک ندامت شب و روزم را یکی کرده و تنها خواهشم این است که او یک بار دیگر به من فرصت بدهد یا حداقل به چشمانم نگاه کند اما...
ماجرای واقعی با همکاری معاونت اجتماعی فرماندهی انتظامی استان کرمان