هنوز چهار سیب بیشتر از درخت نکنده بودم که ناخودآگاه به پشت سرم نگاه کردم، جایی که دوستانم داخل خودرو نشسته بودند، اما از آن چه میدیدم لرزه بر اندامم افتاد. چاقو بر گردن راننده فرو رفته بود و قاتل در حالی که دندان هایش را به هم میفشرد، به سوی من حمله ور شد. راننده زخمی که با زحمت سخن میگفت، با آخرین جمله فریاد زد «محمدرضا فرار کن! فرار کن». آن لحظه قاتل در یک قدمی من بود که ناگهان....
به گزارش روزنامه خراسان اینها بخشی از اظهارات جوانی است که توانست بعد از دو ساعت فرار بی وقفه در کوه و بیابان، در حالی از چنگ قاتل بی رحم بگریزد که دوست دیگرش به قتل رسید و او تنها شاهد این حادثه وحشتناک بود.
آن چه میخوانید گفت:وگوی اختصاصین با این شاهد صحنه جنایت است که با گذشت چندین ساعت از ماجرا، هنوز بدنش میلرزد و با گفتن هر جمله اشکهای غلتان چهره اش را میپوشاند.
خودت را معرفی کن؟
محمدرضا هستم و ۲۶ سال دارم.
سواد داری؟
دیپلم سخت افزار کامپیوتر دارم.
چرا ادامه تحصیل ندادی؟
دوست داشتم ادامه تحصیل بدهم، اما هزینههای تحصیل را نداشتم، البته دیگران میگفتند خودت میتوانی کار کنی و درس هم بخوانی! ولی من مدام با دوستانم بودم و تقریبا بیشتر اوقاتم را به تفریح و بازیگوشی میگذراندم.
مجردی؟
بله!
چرا تا به حال ازدواج نکردی؟
شرایط ازدواج برایم پیش نیامد.
با قاتل و مقتول (احمد و اصغر) از قبل آشنا بودی؟
با آنها از حدود ۱۳ سال قبل دوست بودم.
میدانستی احمد (قاتل) حال طبیعی ندارد؟
او خیلی خوب بود. در طول سال گاهی یکی، دو روز این جوری میشد مثلا میگفت: به من الهام شده است که فلانی را بکش!
قبلا از این درگیریها داشت؟
من ندیده بودم، فقط یک بار شنیدم که محکم به گوش فرد دیگری زده است.
چگونه تصمیم گرفتید به باغ سیب بروید؟
پدر و مادرم برای ادامه زندگی به زادگاهشان در آستانه اشرفیه رفتند، ولی من به دلیل این که به دوستانم در مشهد عادت کرده بودم، آن جا طاقت نیاوردم و به تنهایی به مشهد بازگشتم تا در کنار دوستانم باشم. البته خواهرم درهمین شهرک شهیدرجایی زندگی میکند. شب بود که ساکم را برداشتم تا به خانه خواهرم بروم، اما احمد و اصغر پیشنهاد دادند که شب را در دامان طبیعت بخوابیم و آن جا از کشیدن بنگ و تریاک لذت ببریم.
چه کسی اصرار داشت به باغ بروید؟
خدابیامرز اصغر یک زن صیغهای داشت که آن شب با او به مشکل خورده بود و ناراحت بود. به همین دلیل اصرار میکرد تا این که احمد گفت: اگر من بیایم باید به باغ اوستا ... برویم. او میگفت: آن جا باغ سیب خوبی است و داخل باغ همه امکانات و خانه باغ دارد.
همگی حاضر به رفتن شدید؟
نه! آن لحظه اصغر به احمد گفت: اول تماس بگیر، اگر اوستا بود برویم که این همه راه را بیهوده نرفته باشیم. احمد هم گوشی تلفنش را در آورد. اول کمی با خودش فکر کرد، ولی شمارهای نگرفت در حالی که گوشی را در جیبش میگذاشت، گفت: برویم حتما هست.
قبلا هم به آن باغ رفته بودید؟
نه! آدرس را فقط احمد بلد بود.
پراید مال کی بود؟
پراید مال مرحوم اصغر بود و خودش هم رانندگی میکرد. احمد در صندلی جلو نشست و من هم در صندلی عقب قرار گرفتم که به راه افتادیم.
در بین راه حادثهای به وجود نیامد؟
نه! طبق معمول حرف میزدیم تا این که احمد به اصغر گفت: چاقویت را بده ببینم. اصغر هم گفت: چاقو را میخواهی چه کار کنی؟ گفت: همین طوری میخواهم ببینم. اصغر هم از داخل داشبورد چاقو را به او داد و دیگر از آن فراموش کردیم.
ولی شما به آن باغ نرفتید؟
همان شب هرچه میرفتیم به باغ نمیرسیدیم، فقط کوه بود، در واقع احساس میکردم گم شدیم که احمد گفت: بهتر است شب را همین جا بخوابیم. به او گفتم مگر تو نگفتی این جا خانه باغ است و همه امکانات را دارد. او گفت: پس دور بزنید که مسیر را بازگردیم. وقتی برگشتیم در واقع کنار باغی ایستادیم که دیوار به دیوار باغ مدنظر ما بود، ولی انتهای آن کوچه بن بست بود. من پیاده شدم و یک سیب از درخت کندم و خوردم.
پس قتل چگونه رخ داد؟
وقتی اصغر مرا در حال خوردن سیب دید گفت: چند سیب هم برای من بیاور! چون من به آنها تعارف نکرده بودم. دوباره از در عقب خودرو پیاده شدم، هنوز چهار سیب بیشتر نکنده بودم که به طور اتفاقی چهره ام را به طرف خودرو برگرداندم. هیچ صدایی در آن تاریکی شب نشنیدم، ولی احساس کردم احمد و اصغر درگیر شدند. ناگهان چاقو را روی گردن اصغر دیدم و فریاد زدم چه کار میکنی؟! در این هنگام احمد پیاده شد و من که ترسیده بودم وحشت زده ایستادم. او نگاهی به پیکر مجروح اصغر کرد که پشت فرمان خودرو بود. در این هنگام اصغر با آخرین نفس هایش فقط گفت: محمدرضا فرار کن! فرار کن!...
تو هم فرار کردی؟
من گیج بودم، میترسیدم! احمد در حالی که دندانهایش را به هم میفشرد به سمت من آمد، لحظهای به خود آمدم و با دیدن چهره او همه وجودم به لرزه افتاد. ناگهان پا به فرار گذاشتم. او هم حدود ۲۰ متر به دنبالم دوید، ولی یک لحظه توقف کرد و به سمت خودرو بازگشت. وقتی چراغهای خودرو را دیدم فهمیدم قصد دارد با خودرو مرا تعقیب کند.
به کجا گریختی؟
من آن منطقه را نمیشناختم فقط هراسان به سمت بالای کوه میدویدم. یک لحظه پشت سنگی مخفی شدم. وقتی نور چراغها به سوی دیگر افتاد دوباره به فرار ادامه دادم. وحشت سراسر وجودم را فرا گرفته بود. نمیدانستم به کجا! ولی همچنان میگریختم و کوه و بیابان را پشت سر میگذاشتم.
چگونه نجات یافتی؟
بعد از این که حدود دو ساعت دویدم، از دور نور چراغهایی را دیدم، فکر کردم چیزی مانند نیروگاه است، وقتی به سمت آن نورها رفتم به روستایی رسیدم، نفس زنان فقط جیغ میکشیدم تا این که در منزلی را کوبیدم. پیرمردی در حیاط را باز کرد و من گریه کنان ماجرا را تعریف کردم، اما آنها باور نمیکردند. گوشی تلفنم را دادم و گفتم با کلانتری تماس بگیرید.
اهالی روستا چه کار کردند؟
آنها ماجرا را به کلانتری اطلاع دادند. وقتی مأموران آمدند و من حقیقت ماجرا را بازگو کردم، بعد از مدتی مرا سوار خودروی نیروی انتظامی کردند که گوشی تلفن زنگ خورد چرا که نیروهای انتظامی خودروی پراید را در منطقه شهرک شهیدباهنر پیدا کرده بودند. من هم وقتی آدرس محل کشف پراید را شنیدم فهمیدم که احمد خودرو را در نزدیکی خانه خودشان رها کرده است. بلافاصله آدرس را به نیروهای انتظامی دادم و احمد دستگیر شد.
سابقه خبر
به گزارش خراسان، دقایق اولیه بامداد روز چهارشنبه گذشته (۱۷ مرداد) ماجرای یک جنایت زیر درختان سیب در یکی از باغهای روستای عارفی مشهد به قاضی ویژه قتل عمد اعلام شد که بلافاصله قاضی احمدی نژاد تحقیقات میدانی خود را به همراه کارآگاهان اداره جنایی پلیس آگاهی خراسان رضوی آغاز کرد. هنوز خورشید انوار طلایی اش را در آغوش خود پنهان کرده بود که با رصدهای اطلاعاتی و بررسیهای میدانی، عامل این جنایت دستگیر شد و تنها شاهد این قتل هولناک نیز به پلیس آگاهی انتقال یافت وبدین ترتیب ماجرای شبح مرگ در باغ سیب در حالی به پایان رسید که متهم به قتل درباره انگیزه خود از ارتکاب جنایت گفت: من ذهن دوستانم را میخواندم. آنها برای من نقشه کشیده بودند. به همین دلیل تصمیم گرفتم که هر دو نفر آنها را بکشم، ولی یکی از دوستانم فرار کرد.