سال 57یک ماهی از آغاز مدرسه گذشته بود که اعتراضها و اعتصابها به اوج رسید. خبر اعتصاب معلمان را شنیدیم و مدیران هم اطلاع دادند مدرسه تعطیل است. به این ترتیب از آبانماه کار ما حضور در تظاهرات و شنیدن نظرات روحانیون انقلابی در مساجد بود. به طور مداوم برنامه تظاهرات و تجمعات اعلام میشد. مثلاً اعلام میکردند که قرار است در مسجد ملک یا مسجد جامع یا مسجد حافظ تجمع داشته باشیم که به اتفاق همکلاسیها شرکت میکردیم.
هر روز تجمعی برگزار میشد و چند ساعتی از وقتمان را صرف اعتراض و تظاهرات میکردیم. با این حال وقت اضافه میآوردیم و چند ساعتی از روز را بیکار بودیم. بعضی از همکلاسیها فوتبال بازی میکردند و بعضی هم به کارهای خانه و کسب و کار خانوادگیشان میپرداختند. معلمان در محل آموزش و پرورش به صورت شبانهروزی اعتصاب کرده بودند و خانواده انقلابیون تأمین غذا و آذوقه آنها را برعهده گرفته بودند.
من و برخی دوستان نزدیکم که عموماً قوم و خویش بودیم و همسایه، تصمیم گرفتیم تا باز شدن مدرسه کاری دست و پا کنیم. بعد از بحث و مشورتهای زیاد به این نتیجه رسیدیم که در محل خود مغازهای باز کنیم.
برخی خانههای آن دوره پارکینگ سرپوشیده داشتند که به آن گاراژ میگفتند. تصمیم ما این بود که گاراژ خانه مرحوم اقسامی را به مغازه تبدیل کنیم. از پدرها اجازه گرفتیم و دست به کار شدیم. گاراژ را به مغازه تبدیل کردیم و از آنجا که درودیوارش، گلی و سیاه بود برای تزئین از شانه تخممرغ رنگ شده استفاده کردیم. یخچال کوچکی هم خریدیم و میزی تهیه کردیم و یک ترازو و چند ظرف و لگن از خانه آوردیم.
جنس هم خریدیم. هم برای خرید مادرها و هم برای خرید بچهها. در بقالی کوچک ما هم نخود پیدا میشد و هم آبنبات و شکلات. یک بقالی کوچک راهانداختیم که خیلی پر از جنس نبود اما تقریباً همه چیز داشت. کمکم تخم مرغ و شیر و ماست و لبنیات را هم به کالاهای موجود اضافه کردیم. یخچال بزرگتری هم خریدیم و رفتهرفته وضعمان بهتر شد. از صبح علیالطلوع مغازه را باز میکردیم و مثل پروانه دورش میچرخیدیم تا نیمهشب که خسته به خانه میرفتیم.
از تظاهرات و اعتراض هم غافل نبودیم. هر ساعتی تعیین میشد به خیابان میریختیم و مرگ بر شاه میگفتیم. وقتی مغازه تعطیل میشد همه میدانستند به تظاهرات رفتهایم در غیر این صورت هیچوقت مغازه تعطیل نمیشد. صبح زود شیر میآوردیم و زنان محل برای خرید شیر به بقالی ما مراجعه میکردند و شبها پدران خسته از کار از بقالی ما تنباکو و سیگار میخریدند. همسایهها مشتری ثابت ما بودند و از بقالی دیگری خرید نمیکردند. آن روزها متوجه نبودیم اما چون جنس مغازه را از بنکدار تهیه نمیکردیم و از مغازههای عادی میخریدیم، گران میخریدیم و درنتیجه گرانتر از دیگران هم میفروختیم. با این حال خانوادهها برای اینکه مشغولیتی داشته باشیم حاضر بودند کالا را گرانتر بخرند تا اقتصاد بقالی ما کار کند.
بقالی انقلابیون کوچک همیشه فعال بود تا اینکه به پیروزی انقلاب نزدیک شدیم. روزهای اعتصاب و قهر با حکومت. آن روزها هم مثل این روزها بحث قحطی و کمبود کالا داغ بود و در خانه و مسجد درباره کمبود کالاها زیاد صحبت میشد. بزرگترها میگفتند به دلیل اعتصاب در کارخانهها و کاهش واردات، خیلی از کالاها کمیاب شده و ممکن است قحطی در پیش باشد. مردم نگران بودند ولی نمیدانستند چه پیش میآید. یک شب که خسته به خانه برگشتم، دیدم مهمان داریم. خانواده مرحوم داییام دکتر عطارنژاد که در سیرجان داروخانه داشت و خانواده خالهام که پسر بزرگشان علیآقا که در داروخانه با داییام کار میکرد مهمان ما بودند. شام خورده بودند و داشتند بحثهای سیاسی میکردند. صحبت از تظاهرات و اعتصاب به میان آمد و هر کس چیزی میگفت. پدرم گفتند خیلی از کالاها کمیاب شده و در بازار پیدا نمیشود. داییام تأیید کردند و گفتند این طوری پیش برود، حتماً قحطی خواهیم داشت. من که داشتم شام میخوردم گفتم حالا که ممکن است قحطی درپیش باشد، بهتر است ما هم در مغازه را ببندیم و جنسهایش را برای مصرف خودمان نگه داریم. گفتم اگر قرار است جنس کمیاب شود جنسهایی را که برای فروش خریدهایم نفروشیم و خودمان استفاده کنیم. قشنگ یادم هست که پدرم با خشم نگاهم کردند و گفتند: چطور دلت میآید در خانه جنس داشته باشی و همسایهات نداشته باشد؟ فکر میکنی اگر جنس کمیاب شود و ما در منزل داشته باشیم خیلی زرنگ هستیم؟ چطور میتوانی راحت زندگی کنی در حالی که بقیه چیزی برای خوردن نداشته باشند؟ سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. پدرم برای اینکه خیلی ناراحت نشده باشم، دستی به سرم کشیدند و خاطرهای از پدرشان تعریف کردند. گفتند: در زمان جنگ جهانی دوم پدرم تاجر غله بود و انباری پر از غلات و آذوقه داشت. وقتی جنگ شد و کمبود کالا به وجود آمد، داشتههای خود را سهمیهبندی کرد و حتی یک مشت آذوقه بیشتر از دیگران به خانه نیاورد. هرچه بود را میان مردم توزیع کرد و برای ما هم سهمی مثل بقیه درنظر گرفت. حالا چه شده که نوه او اینقدر زرنگ شده که میخواهد در مغازهاش را ببندد و جنسها را پنهان کند؟ داییام برای اینکه فضا را تلطیف کنند، گفتند: محسن چنین منظوری نداشت و حتماً با صحبتهای شما متوجه شده که بستن در مغازه و احتکار کردن کالاها کار درستی نیست.
ایشان که آن روزها در سیرجان داروخانه داشتند، از کمبود دارو ابراز نگرانی کردند و گفتند: بدتر از کمبود کالا، نایابشدن دارو است؛ چون شکم را میشود با قناعت سیر کرد اما به زخم نمیشود گفت ساکت باش و درد نکن. علیآقا پسرخالهام نیز گفت: خیلی از داروخانههای کرمان با کمبود دارو مواجه شدهاند و ما قول دادهایم برایشان دارو بفرستیم. آن شب گذشت و فردای آن روز پدرم صدایم کردند و گفتند: بیشتر از همیشه به درد مردم میخوری و باید مغازه را باز نگه داری. ما هم کمک میکنیم که کمبود نداشته باشی.
آن روزها گذشته و این روزها از بازار و بازاری رفتارهایی میبینیم که تعجبآور است. میگویند سوزنی به خودت بزن و جوالدوزی به دیگران.
من همواره از حقوق بازار و بازاری دفاع کردهام اما راستش وقتی میبینم و میشنوم که این روزها در بازار چه میگذرد عمیقاً مثل همه شما ناراحت میشوم. درست است که همه ما قربانی ندانمکاری سیاستمداران هستیم اما انصافمان نسبت به خودمان کجا رفته است؟