برای ساعتی از مالک مغازه اجازه میگیرد تا بنشیند و درددل کند؛ درددلی که «اکبر اودود» معتقد است، که هواست، بادِ در گذار است، شنیده نمیشود و آن را نمیبینند!
به گزارش ایسنا نگاهش را به آسمان میکند و میگوید پیش از شروع جنگ شبیه یک پرنده بودم که با شادی به همه جای خرمشهر سر میزد و در نهایت بر بام سینما مینشست. اولین بار سه ساله بودم که با پدر و مادرم به سینما رفتم؛ خرمشهر و سینمای مصر؛ تیتراژ فیلمهای عربیِ آفریقا مرا به سینما وصل کرد تا خود امروز.
هیچ زمانی جبار سینگ نشدم
اما سینما «مهتاب» خرمشهر و «شعله»ی رامشی سیپی انگار که عاشقم کرد، عاشق آن پرده سفید که نقشهای نشسته بر آن مبهوتم میکرد، شعله عاشقم کرد اما هیچ وقت «جبار سینگ» نشدم؛ جبار سینگ نشدنم را میتوانید از دوستانم شهادت بگیرید.
دستی به موهای سفید شده میکشد و با آهی بلند یاد صدای توپ و گلوله میافتد؛ با وانتی که ما و وحشت را همزمان حمل میکرد به مسیری که «کجا» نداشت رفتیم و «شادگان» همان جایی بود که نمیدانستیم! بی پتو، بدون بالش و بیدمپایی، جنگزدگی ما آغاز شد تا ادامه مسیر آوارگی را در برازجان دنبال کنیم.
مترداف با «جزامی» با انگشت اشاره نشانمان میدادند و جنگزده صدایمان میزدند.
باور کنید فروش «لب لبو» کنار خیابان و زنگ درِ همسایه را برای گرفتن غذا زدن، تراژیکترین سوژه یک فیلم سینمایی است که مغفول مانده است؛ بیایید واقعیت من و ما را بسازید و روزهایی که به همکلاسیهای مدرسهام «آب جوجه» میفروختم تا پنیر داشته باشم و نمیرم را به تصویر بکشید.
از او میپرسم هنر را چطور شروع کردی؟ میگوید با زجر. قرار بود معلم تاریخمان نمایشی را به روی صحنه ببرد. به من گفت که نقش یک اسیر را بازی کن. به حیاط رفتیم و با یک طناب پلاستیکی تا شده مرا زد، وقتی که اعتراض کردم، گفت که مگر نه این که باید نقش اسیر داشته باشی، پس کتک میخوری تا حس بگیری.
با کتک تئاتر را شروع کردم ولی گفتم باید بخوانم و نباید عقب بمانم، بارها «پَر» شارلوت مری ماتیسن، «موریانه»ی بزرگ علوی، «پیرمرد و دریا»ی ارنست همینگوی یا «۱۰۰ سال تنهایی» گابریل گارسیا مارکز را خواندم، میخواستم بگویم که بیشلاقِ جسم هم میشود بازیگر شد و روح را ببینید.
بعد از جنگ به خانهای برگشتیم که دیوار نداشت و کتاب فارسی دبستانم گوشه حیاط افتاده بود؛ دیگر حسی برای پریدن و پرنده شدن وجود نداشت، آن جا فقط ترکش بود و آوار؛ کدام پرواز.
چرا میخندم و میخندانم
جنگ دیده بود، گرسنگی کشیده و برای تئاتر شلاق خورده بود، اما امروز نمادِ خلق موقعیتهای شاد در آبادان و خرمشهر است.
میپرسم این تضاد از کجا ریشه دارد که «زجر دیده» بانی شادی میشوی؛ میگوید: سعی میکردم زندگی را سخت نگیرم، در همان روزهای آوارگی هم موقعیتهای تلخ را به فضاهایی برای خنداندن اطرافیانم تبدیل میکردم. یادم میآید یک بار وقتی شلوارم در مسیر مدرسه پاره شد با منگنه آن را دوختم تا این اتفاق را به محلی برای شادی تبدیل کنم، منگنههایی که یکییکی و با غم جنگزدگی و نداری باز میشدند.
حسی به من میگفت که نباید سختیهایت را بروز بدهی و این در حالی بود که بیشتر از همه آنهایی که میخنداندمشان، زجر کشیده بودم. دوست داشتم و دارم که همه دوستم داشته باشند، اصلا شعار من این است که مرا دوست بدارید.
مغازه فلافلی که تعطیل شد میگوید، از پول نگهبانی دادنش که خورده شد و از بازی کردن در فیلم تبلیغاتی نامزد نماینده مجلس برای خرید لباس شب عید فرزندانش؛ همان آهی را میکشد که زمان فکر کردنش به آغاز جنگ کشید. «چرا کسی مرا نمیخنداند، چرا خنداندن فقط وظیفه اکبر اودود شده است؟»
به من لطف نکنید، من عزت نفسم را در همین سرخ کردن فلافل در روغن هم به دست میآوردم، حقم را بدهید؛ حق من دوربین است، حق من به فیلم تبدیل شدن ایدههای فراوانی است که در ذهن دارم، پول ساختِ فیلم را به من و سهراب منصوری بدهید، افتخارش برای آبادان باشد؛ دیگر بازنشسته شده و نمیتوانم آدم کار اداری باشم، بعد از این همه خلق شادمانی، به پسر لیسانسهام شغل بدهید؛ شاید من هم کمی از ته دل بخندم.
اگر روزی رسید که از فرط افسردگی و کلافگی در خیابانها دویدم و گریه کردم تعجب نکنید!
نخل میخواهم و آب؛ منِ آبادانی و خرمشهری «نفت» نمیخواهم، به من آب و نخل بدهید تا «آبادانِ آبادان و خرمیِ خرمشهر» را ببینم.
«دلم میخواهد نترس بمیریم». این را محکم و جسورانهتر از تمام حرفهایش میگوید و ادامه میدهد: یخچال خانهام شبیه به یخچال روزهای جنگزدگی خالی است...
گاهی از فرط خانهنشینی و گوشهگیری تمام حرصِ وجودیام را سر «دمبل»های خانگی خالی میکنم، چرا برای یک بار هم شده برای شادی جسمم ورزش نکنم؟
حتی حالی برای استندآپ کمدی ساختن ندارم، حسن ریوندی اگر حسن ریوندی میشود به خاطر ذهن آزاد و فکر بازش است؛ من با کدام بیدغدغهگی، خلاق باشم؟
«نجاتم بدهید»؛ این آخرین جمله مردی بود که غرق در دریایی از روغنِ فلافل، دستش را بیرون نگاه داشته و دوربینی را برای رهایی طلب میکرد، این را میگوید و دوباره با سگرمههای درهم و همان اخم ابتدایی به سمت شعلهای میرود که "نخود" و "اکبر" را با هم سرخ میکند.
از او جدا میشوم، همه ذهنم درگیر آن است که «قیصر» دست اکبر را بگیرد تا به او ثابت شود که این جا هنوز یادشان هست، این جا، تو هنوز در قلبی؛ این جا نمیگذارند سرنوشتت، سرگذشت «باشو» شود و ای کاش این گزارش «منجی» شود.