شهید «حسن طهرانی مقدم» به عنوان پدر موشکی جمهوری اسلامی ایران، بیشترین نقش را در توسعه صنعت موشکی جمهوری اسلامی ایران داشته است؛ موشکهایی که امروز با برد ۲ هزار کیلومتری، خواب راحت را بر چشمان دشمنان جمهوری اسلامی ایران حرام کردهاند.
«دانشمند برجسته»، «مدیر بلند همت» و «پارسای بیادعا» صفتهایی بودند که حضرت آیتالله خامنهای چند روز پس از شهادت «حسن طهرانی مقدم» در سال ۱۳۹۰ به او اطلاق کردند. خبرگزاری میزان بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان را که در کتاب «مردی با آرزوهای دوربُرد» گردآوری شده است، منتشر میکند.
داستان هشتم
روز ۳۱ شهریور ۵۹ که جنگ شروع شد، حسن آقا توی دوره آموزش نظامی سپاه بود وگرنه با همان بچههایی که هفتهی اول جنگ از سپاه منطقه ۳ میرفتند جنوب، رفته بود آبادان و نمیماند تا ماه دوم جنگ که برود غرب و نرفته هم برگردد. آن هم طوری که دلش نخواهد دوباره غرب برود. خودش که برنگشت تهران، برش گرداندند. نه اینکه زخمی و مجروح شده باشد. نه، خبر شهادت علی برش گرداند.
وقتی رسید تشییع و اینها تمام شده بود. سراغ علی را گرفت. از علی فقط تکهای خاک سرد توی قطعه ۲۴ بهشت زهرا نشانش داده بودند. نزدیکترین برادر، همراه تمام لحظههای زندگیاش تک و تنها رفته بود جنوب و توی سوسنگرد شهید شده بود. تک و تنها. وقتی که محمد شمال بود و حسن غرب وقتی که محمد و حسن از او جامانده بودند از او که برادر کوچکتر از همه بود.
همین شد که حسن آقا برنگشت غرب. کمی که ماند تهران آن هم فقط به احترام مادری که خیلی پسری بود و پسر ته تغاریاش را هم خیلی دوست داشت، همراه نیروهای باقی مانده سپاه شمال، سوار ماشین شدند و رفتند آبادان. آن هم آبادان در محاصره که مثل خرمشهر در حال سقوط بود و آذوقه هم به زور به مدافعانش میرسید.
جایی که تشکیلات منظم و سازماندهی نظامی درست و حسابی نداشت و به لطف بنی صدر، پشتیبانی خوبی هم ازشان نمیشد. جایی که هر کس باید روی استعدادهای ذاتی خودش و فراستش در تشخیص اولویتها عمل میکرد. توی همین شرایط بود که رفته بودند آبادان. شده بودند جزو معدود مدافعان آبادانی. بدون امکانات آنچنانی.
«دانشمند برجسته»، «مدیر بلند همت» و «پارسای بیادعا» صفتهایی بودند که حضرت آیتالله خامنهای چند روز پس از شهادت «حسن طهرانی مقدم» در سال ۱۳۹۰ به او اطلاق کردند. خبرگزاری میزان بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان را که در کتاب «مردی با آرزوهای دوربُرد» گردآوری شده است، منتشر میکند.
داستان هشتم
روز ۳۱ شهریور ۵۹ که جنگ شروع شد، حسن آقا توی دوره آموزش نظامی سپاه بود وگرنه با همان بچههایی که هفتهی اول جنگ از سپاه منطقه ۳ میرفتند جنوب، رفته بود آبادان و نمیماند تا ماه دوم جنگ که برود غرب و نرفته هم برگردد. آن هم طوری که دلش نخواهد دوباره غرب برود. خودش که برنگشت تهران، برش گرداندند. نه اینکه زخمی و مجروح شده باشد. نه، خبر شهادت علی برش گرداند.
وقتی رسید تشییع و اینها تمام شده بود. سراغ علی را گرفت. از علی فقط تکهای خاک سرد توی قطعه ۲۴ بهشت زهرا نشانش داده بودند. نزدیکترین برادر، همراه تمام لحظههای زندگیاش تک و تنها رفته بود جنوب و توی سوسنگرد شهید شده بود. تک و تنها. وقتی که محمد شمال بود و حسن غرب وقتی که محمد و حسن از او جامانده بودند از او که برادر کوچکتر از همه بود.
همین شد که حسن آقا برنگشت غرب. کمی که ماند تهران آن هم فقط به احترام مادری که خیلی پسری بود و پسر ته تغاریاش را هم خیلی دوست داشت، همراه نیروهای باقی مانده سپاه شمال، سوار ماشین شدند و رفتند آبادان. آن هم آبادان در محاصره که مثل خرمشهر در حال سقوط بود و آذوقه هم به زور به مدافعانش میرسید.
جایی که تشکیلات منظم و سازماندهی نظامی درست و حسابی نداشت و به لطف بنی صدر، پشتیبانی خوبی هم ازشان نمیشد. جایی که هر کس باید روی استعدادهای ذاتی خودش و فراستش در تشخیص اولویتها عمل میکرد. توی همین شرایط بود که رفته بودند آبادان. شده بودند جزو معدود مدافعان آبادانی. بدون امکانات آنچنانی.