شهید «حسن طهرانی مقدم» به عنوان پدر موشکی جمهوری اسلامی ایران، بیشترین نقش را در توسعه صنعت موشکی جمهوری اسلامی ایران داشته است؛ موشکهایی که امروز با برد ۲ هزار کیلومتری، خواب راحت را بر چشمان دشمنان جمهوری اسلامی ایران حرام کردهاند.
«دانشمند برجسته»، «مدیر بلند همت» و «پارسای بیادعا» صفتهایی بودند که حضرت آیتالله خامنهای چند روز پس از شهادت «حسن طهرانی مقدم» در سال ۱۳۹۰ به او اطلاق کردند. خبرگزاری میزان بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان را که در کتاب «مردی با آرزوهای دوربُرد» گردآوری شده است، منتشر میکند.
داستان بیست و چهارم
پشت چراغ قرمز ایستاده بودند. یکی از همان جلسات کاری بین فرماندهان توی ماشین برقرار بود. حرفها گل انداخته بود و کسی حواسش به دختر بچه کم سالی که اسپَند تقریبا خاموشش را در اطراف ماشین تکان میداد، نبود. مثل خیلی از سرنشینان ماشینهای کناری. هوا سرد بود و شیشهها را همه بالا کشیده بودند. دخترک ایستاده بود کنار پنجره و منتظر بود. حاج حسن بیاختیار شیشه را پایین داده بود. همان طوری که گرم صحبت بود کیف پولش را درآورده و یک تراول پنجاه هزار تومانی گذاشته بود کف دست دخترک. چراغ سبز شده بود و ماشین راه افتاده بود. با اینکه مسافران ماشین همه از فرماندهان بودند و دستشان به دهانشان میرسید، ولی تا آن روز نشده بود که بیشتر از یکی دو هزار تومان به اهالی سر چهارراهها کمک کنند. آن هم در صورتی که موردش گیر سه پیچ بدهد و شیشه شان پایین باشد و حالشان خوش باشد و مشغول صحبت با کسی نباشند و هزار، اما و اگر دیگر.
با این حال جز دخترک اسپند دود کن کسی از مسافران ماشین از این کار حاج حسن تعجب نکرده بود. چرا که حاج حسن دست و دلبازترین کسی بود که میشناختند. دست خودش نبود. انگار توی بخشیدن هم به کم راضی نمیشد. حتی اگر پنجاه هزار تومان تنها موجودی کیفش بود، باز هم یک لحظه برای دادنش مردّد نمیشد.
توی این جور موارد، حاجی، نمایندگی مجاز «حاتم طائی» توی قرن بیست و یکم بود. شبها که خسته و دیر به خانه برمیگشت همیشه یکی دو تا مشتری جلوی خانهاش ایستاده بودند به گفتن مشکلات و گرفتن کمک. آنها را که میتوانست خودش میداد و آنها که از توانش خارج بودند، معرفی میشدند به افراد خیّر دیگر. کسی دست خالی از در خانهاش برنمیگشت. حتی اگر کسی نمیآمد و چیزی نمیگفت: هم، حاجی سرش درد میکرد برای کمک. مگر آن پسر پرستار زهرا کوچولو که پول نداشت طبقه بالای خانهشان را بسازد و بعد از چند سال با زنش زیر یک سقف زندگی کند، خودش چیزی گفته بود؟ یا آن نگهبان بیمارستانی که مادر حاج حسن توی آن بستری بود و دخترش به خاطر نداشتن جهیزیه ازدواج نمیکرد. حاج حسن را میشناخت؟ یا مردمان آن روستای شمال میدانستند چه کسی هر سال هزینه مشهد رفتن دسته جمعیشان را میدهد و به بازسازی مسجدشان کمک میکند؟ اصلا مثنوی هفتاد من میشود شرح کمکهای حاجی. آدم از کدامشان تعریف کند؟ چطور تعریف کند؟ چقدر توضیح اضافی بدهد که مردمان حسابگر امروزی که خودخواهی و بی خیالی از سر و کولشان بالا میرود، این چیزها را باور کنند؟
«دانشمند برجسته»، «مدیر بلند همت» و «پارسای بیادعا» صفتهایی بودند که حضرت آیتالله خامنهای چند روز پس از شهادت «حسن طهرانی مقدم» در سال ۱۳۹۰ به او اطلاق کردند. خبرگزاری میزان بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان را که در کتاب «مردی با آرزوهای دوربُرد» گردآوری شده است، منتشر میکند.
داستان بیست و چهارم
پشت چراغ قرمز ایستاده بودند. یکی از همان جلسات کاری بین فرماندهان توی ماشین برقرار بود. حرفها گل انداخته بود و کسی حواسش به دختر بچه کم سالی که اسپَند تقریبا خاموشش را در اطراف ماشین تکان میداد، نبود. مثل خیلی از سرنشینان ماشینهای کناری. هوا سرد بود و شیشهها را همه بالا کشیده بودند. دخترک ایستاده بود کنار پنجره و منتظر بود. حاج حسن بیاختیار شیشه را پایین داده بود. همان طوری که گرم صحبت بود کیف پولش را درآورده و یک تراول پنجاه هزار تومانی گذاشته بود کف دست دخترک. چراغ سبز شده بود و ماشین راه افتاده بود. با اینکه مسافران ماشین همه از فرماندهان بودند و دستشان به دهانشان میرسید، ولی تا آن روز نشده بود که بیشتر از یکی دو هزار تومان به اهالی سر چهارراهها کمک کنند. آن هم در صورتی که موردش گیر سه پیچ بدهد و شیشه شان پایین باشد و حالشان خوش باشد و مشغول صحبت با کسی نباشند و هزار، اما و اگر دیگر.
با این حال جز دخترک اسپند دود کن کسی از مسافران ماشین از این کار حاج حسن تعجب نکرده بود. چرا که حاج حسن دست و دلبازترین کسی بود که میشناختند. دست خودش نبود. انگار توی بخشیدن هم به کم راضی نمیشد. حتی اگر پنجاه هزار تومان تنها موجودی کیفش بود، باز هم یک لحظه برای دادنش مردّد نمیشد.
توی این جور موارد، حاجی، نمایندگی مجاز «حاتم طائی» توی قرن بیست و یکم بود. شبها که خسته و دیر به خانه برمیگشت همیشه یکی دو تا مشتری جلوی خانهاش ایستاده بودند به گفتن مشکلات و گرفتن کمک. آنها را که میتوانست خودش میداد و آنها که از توانش خارج بودند، معرفی میشدند به افراد خیّر دیگر. کسی دست خالی از در خانهاش برنمیگشت. حتی اگر کسی نمیآمد و چیزی نمیگفت: هم، حاجی سرش درد میکرد برای کمک. مگر آن پسر پرستار زهرا کوچولو که پول نداشت طبقه بالای خانهشان را بسازد و بعد از چند سال با زنش زیر یک سقف زندگی کند، خودش چیزی گفته بود؟ یا آن نگهبان بیمارستانی که مادر حاج حسن توی آن بستری بود و دخترش به خاطر نداشتن جهیزیه ازدواج نمیکرد. حاج حسن را میشناخت؟ یا مردمان آن روستای شمال میدانستند چه کسی هر سال هزینه مشهد رفتن دسته جمعیشان را میدهد و به بازسازی مسجدشان کمک میکند؟ اصلا مثنوی هفتاد من میشود شرح کمکهای حاجی. آدم از کدامشان تعریف کند؟ چطور تعریف کند؟ چقدر توضیح اضافی بدهد که مردمان حسابگر امروزی که خودخواهی و بی خیالی از سر و کولشان بالا میرود، این چیزها را باور کنند؟