شهید حسن طهرانی مقدم به عنوان پدر موشکی جمهوری اسلامی ایران، بیشترین نقش را در توسعه صنعت موشکی جمهوری اسلامی ایران داشته است؛ موشکهایی که امروز با برد ۲ هزار کیلومتری، خواب راحت را بر چشمان دشمنان جمهوری اسلامی ایران حرام کردهاند.
«دانشمند برجسته»، «مدیر بلند همت» و «پارسای بیادعا» صفتهایی بودند که حضرت آیتالله خامنهای چند روز پس از شهادت «حسن طهرانی مقدم» در سال ۱۳۹۰ به او اطلاق کردند. خبرگزاری میزان بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان را که در کتاب «مردی با آرزوهای دوربُرد» گردآوری شده است، منتشر میکند.
داستان سیوچهارم
بارها رفته بود خدمت آقا. ولی نه مثل خیلیها با دست خالی و دل پر. میگفت: «پیش آقا باید با دست پر رفت». صبر میکرد تا پروژههای مهمش نتیجه بدهد و بتواند گزارشهایش را ببرد و برای آقا ارائه کند. پشت بندش هم ایدههایش برای کارهای آینده را بگوید. ایدههایی که همه «غیر ممکن» خوانده بودند را میبرد خدمت آقا و «ممکن» برشان میگرداند. حالا شاید آقا شاخ و برگشان را میزد که توی قالبهای موجود جا بشوند. ولی همیشه مشوقش بود برای ایدههای عجیبی که عملی کردنشان مهارت حاج حسن بود.
ولی این بار آقا آمده بود بالای سرش. برای یک رهبر، سردار سپاه از دست دادن سخت است. حتی اگر آن سردار از آنهایی نباشد که دربارهاش بگوید: «نشد حسن آقا به من قولی بدهد و انجامش ندهد»، حتی اگر آن سردار از آنهایی نباشد که عکس بزرگ آقا را روی دیوار خانهاش زده باشد و زیرش نوشته باشد: «من حاجتم شکفتن لبخند رهبر است» و همه بدانند که راستترین حرف دلش را نوشته است.
بارها رفته بود پیش آقا. برای اینکه کسی جز آقا نمیتوانست مجابش کند برای نکردن کاری. کافی بود درباره ادامه کاری که سالها برایش زحمت کشیده، نظر مساعدی نشنود از جانبش. دیگر همانجا تمام میشد. نه چونوچرا میکرد نه تاسف میخورد، نه تعلل میکرد و نه در پی دوباره طرح کردنش بر میآمد. همه اینها زیر سر عشق بود. عشقی که باعث میشد دستش را بگذارد روی شانه آقا و یک چیزی بگوید به این مضامین که «آقا چون شما مَشتی هستی و اطاعتت مثل اطاعت از امامهاست ما دوسِت داریم و به حرفت گوش می کنیم». اصلا عشق رابطه آدمها را عجیب میکند.
بارها رفته بود پیش آقا و بارها همین که از پیش آقا برگشته بود جلسه اضطراری گذاشته بود برای بچهها. نکتههای حرفهای آقا را بخشنامه عملی کرده بود و آرزوهای آقا را برنامه چشمانداز آینده. بارها گفته بود که «ما باید کاری کنیم که بازوان ولایت فقیه قوی باشه. کاری کنیم که آقا با خاطر جمع جلوی دشمن بایسته» و بارها با آنهایی که پایشان لغزیده بود و از خط ولایت دور شده بودند با دلسوزترین لحنی که مردمان میشناسند حرف زده بود. آخرتش را گرو گذاشته بود. بهشت رفتنشان را تضمین کرده بود. دعوتشان کرده بود به خط رهبری.
بارها جریانهای سیاسی آمده بودند و رفته بودند. خیلی از نزدیکانش این طرفی و آن طرفی شده بودند ولی او صاف ایستاده بود پشت رهبری. نه یک قدم راستتر و نه یک قدم چپتر. بارها سیاست آمده بود ببردش. پستهای مهم، عناوین دهن پرکن، نمایندگی مجلس و چیزهای دیگر. حاجی اما پشت میز و پشت کرسی و پشت تریبون نبود. حاجی آدم پشت پرده مخلص آقا بود.
بارها رفته بود پیش آقا. ولی این بار آقا آمده بود بالای سرش. سردار عالیقدر صدایش زده بود و پارسای بیادعا و دانشمند برجسته. سه نشان افتخار دلی از دهان آقا گرفته بود و این تازه اول ماجرا بود. هنوز مانده بود که آقا برود خانهشان. زهرای کوچکش را روی پایش بنشاند، از مادر و همسرش تفقد کند، حال زینب و فاطمهاش را بپرسد، با حسین خوش و بش کند و این تنها تمام ماجرا هم نبود.
اصلا عشق رابطه آدمها را عجیب میکند.