سه‌شنبه ۰۶ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۰۶ دی ۱۳۹۰ - ۰۹:۳۲

شهیدی که اسمش«انگشت آهنی»بود!

بچه های تبلیغات، از هر رزمنده‌ای پیامی ضبط کردند. من در کنار برادرم محسن بودم که نوبت او شد: «من، محسن گلستانی، اعزامی از پایگاه سیدالشهداء (ع) هستم و در لشکر محمد رسول‌الله (ص)، گردان حمزه سیدالشهدا (ع) گروهان یک، دسته یک مشغول خدمت هستم.
کد خبر : ۴۸۴۸۳

به گزارش صراط به نقل از فارس، شهید محسن گلستانی درسال 1340 در محله‌ای به نام شهرستانک از توابع شهریار در 26 کلیومتری جاده ساوه چشم به جهان گشود.
در 2 سالگی همراه با پدر و مادر به چهاردانگه در 12 کیلومتری جاده ساوه نقل مکان کرده و زندگی را در آنجا شروع کرد. در7سالگی راهی مدرسه شد و در تمام دوره‌ی ابتدایی جزء شاگردان ممتاز به حساب می آمد.
آرامی و گشاده رویی و متانتش زبانزد بود. بعد از دوره‌ی ابتدایی برای کمک به خانواده مشغول به کار شد، در حالی که از آموزش و پرورش برایشان تشویق نامه آمده بود و همه‌ی معلمان اصرار داشتند که باید به درس خود ادامه دهد، محسن از آنجا که دلسوز خانواده بود تصمیم گرفت که درکنار تحصیل، مشغول به کار شود.
او در 12 سالگی به شرکت پشم بافی جهان رفت، طی 2 سال کار کردن نتوانست به تحصیلاتش ادامه دهد به همین خاطر از شرکت بیرون آمد و به نقاشی ماشین پرداخت.
ساعت 6 صبح به شهر می‌رفت که هم صنعتی یاد گرفته باشد و هم بتواند ادامه تحصیل دهد.
محسن در عرض 3 سال استاد نقاشی شد و مشتریان زیادی پیدا کرد و با وجود مشغله‌های کاری زیاد و استراحت کم باز هم شاگرد ممتاز بود. در زمینه‌ی ورزش هم درفوتبال مهارت بسیار زیادی داشت.
محسن در راهپیمایی ها شرکت زیادی می‌کرد و شب ها دیر به خانه می آمد؛ فعالیت‌های انقلابی وی بسیار زیاد بود؛ تا اینکه انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) به پیروزی رسید.
پس از آن به خدمت مقدس سربازی که با شروع جنگ تحمیلی همراه بود رفت. پس از دوره‌ی آموزشی داوطلبانه به کردستان و تا پایان خدمت در سردشت (منطقه‌ی پاک سازی شده) مشغول به خدمت و فعالیت های مذهبی اعم از کلاس مداحی قرآن و اخلاق شد، به همین خاطر چندین بار مورد حمله ی منافقین و کومله دمکرات قرار گرفت.
خوشبختانه این دوسال به سر رسید و بعد از پایان خدمت برای رفتن به جبهه به عنوان بسیجی ثبت نام کرد و زمانی که اقوام به او گفتند که شما وظیفه ی خود را انجام داده اید در جواب گفت:

«آن دو سال هرچقدر هم که سخت بود وظیفه ی هر فرد ایرانی است که برود و لیکن اگر داوطلبانه و عاشقانه برای جهاد به میدان برود اجر و پاداشی جدا دارد.»

او از عملیات والفجر مقدماتی وارد لشکر حضرت رسول(ص) شد و تدارکات و سپس در گردان عمار و بعد در گردان حمزه مشغول شد.
در عملیات والفجر4 در منطقه‌ی کانی‌مانگاه بعد از جدالی سخت با دشمن از ناحیه ی کتف مجروح گشت که بعد از بهبودی در بیمارستان شیراز دوباره راهی جبهه شده بود.
درعملیات خیبر و بدر از ناحیه‌ی چشم و گوش آسیب دید، در حالی که در بیمارستان قم بستری شده بود و تحت معالجه قرار گرفته بود، نگذاشت خانواده اش با خبر شوند و بعد از معالجه بلافاصله به جبهه برگشت.
محسن از صدای گرم و دلنشینی برخوردار بود و به خاطر همین مزیت به عنوان مداح لشکر حضرت رسول(ص) مراسم صبحگاه و دیگر دعاها را انجام می‌داد.
همیشه آرزو داشت که مانند حضرت فاطمه زهرا (س)شهید شود و همان طور که دوست داشت در عملیات پیروز مندانه‌ی والفجر هشت در جاده ی فاو – ام‌القصر در حالی که دو برادرش حسن و حسین مجروح شده بودند، از ناحیه ی پهلو مورد اصابت گلوله‌ی بعثیون قرار گرفت و در حالی که دست به پهلو داشت در سن 25 سالگی به شهادت رسید.
او آنقدر با بچه‌ها مهربان و دلسوز بود که بعد از شهادتش بچه ها احساس می‌کردند پدرشان را از دست داده اند.

آنچه که در قسمت های مختلف در پی خواهید دید خاطرات حسین گلستانی (برادر شهید محسن گلستانی) پیرامون دسته یک گردان یک حمزه است:


***

روزی واحد تعاون لشکر، وسایل شخصی بچه‌ها را تحویل گرفت. غروب آن روز، محسن را دیدم که در حال خودش بود. نشستم کنارش. گفت:

- کاش در کرخه بیشتر می‌ماندیم!

- ان شاء‌الله می‌رویم و باز می‌گردیم همین اردوگاه.

آن روز از من خواست که اگر شهید شد، به خواستگاری دختر مورد علاقه او بروم. اصلا قرار گذاشتیم هر کدام از ما که سالم برگشت، با آن دختر ازدواج کند.
هنوز دل از او نکنده بود. درباره آن دختر فکر کردم، نجیب و مؤمن و پاک بود. با شگفتی از پیشنهادش، پذیرفتم تا خیالش راحت شود.

پس از ترک اردوگاه کرخه به میدان تیر رفتیم. محمد امین شیرازی هم با کلاش تیراندازی کرد. گاه به گاه هم آرنج دستش را می‌مالید. هم خودش جانباز بود، هم برادر دو قلویش، مهران. خودش از ناحیه آرنج آسیب دیده و پای برادرش قطع شده بود. برادر بزرگ‌ترشان مجید هم در عملیات بدر مفقود شده بود. شور و نشاطش برای عملیات بعدی، به ما روحیه می‌داد.
سرانجام ظهر روزی، بعد از نماز و ناهار، اردوگاه کرخه را با اتوبوس ترک کردیم و شب هنگام به اردوگاه بعدی رسیدیم. با تجربه عملیات قبلی و دیدن منطقه جفیر، وقتی اتوبوس‌ها به سمت شرق پیچیدند، فهمیدم که به آنجا نمی‌رویم. اتوبوس‌ها تا نخلستان‌های حاشیه کارون پیش رفتند. هوا تاریک بود که در چادرها مستقر شدیم. اردوگاه جدید، کارون نام داشت.
فردایش تخریبچی کم سن و سال دسته، حسن قابل اعلا، پیشم آمد و از من نوشته یادگاری خواست گفتم:
 
- دفتر کو؟

یک دفترچه کوچک آلبالویی رنگ نشانم داد. خدا را شکر کردم که طول و عرض دفترچه‌اش - برعکس دفتر احمدی‌زاده - کم است. گفتم:
 
- برادر حسن، مثل اینکه نفر اول هستم... نمی‌شد بسم‌الله دفترت را بدهی یک دوست مؤمن و خوشدل بنویسد.

با حاضر جوابی گفت: «چه کسی بهتر از شما مطلب عرفانی می‌داند؟ شما شروع کنید، انشاء‌الله خیلی زود پر می‌شود.»

مهدی کبیرزاده، کمک آرپی جی زن دسته بود. او هم مثل علی قابل، لهجه یزدی داشت. روزی در چادر نشسته بودیم که من پیراهن کهنه و رنگ و رو رفته‌ام را که چند وصله هم داشت، به مهدی نشان دادم و گفتم:

- پیراهن‌هایمان را عوض کنیم؟

- اشکالی ندارد برادر گلستانی.

پیراهن او سالم‌تر و نو تر از پیراهن من بود. پوشیدم؛ کمی تنگ بود. پیراهن من هم برای او کمی گشاد بود. وقتی هر دو با خنده راضی شدیم، محتویات جیب مهدی را به او دادم. میان آنها، یک چراغ قوه جیبی و نخ و سوزن بود. گفتم: «با آن پیراهن، این نخ و سوزن خیلی به دردت می‌خورد.»
مهدی گفت: «من هم خیاط خوبی هستم. جوری وصله و پینه می‌کنم که از روز اول بهتر شود.» یادگاری دادن من و مهدی این طور شد.

روزی در میان نخلستان‌ها به مانور شیمیایی رفتیم. در کرخه برای این منظور به یک تمرین رفته بودیم. اینجا اما به دلیل شرجی بودن هوا، استفاده از ماسک سخت‌تر بود. مانورمان ساعت‌ها راه‌پیمایی با تجهیزات کامل و ماسک بود. همه گردان در این مانور شرکت داشتند و نفس همه‌شان برید.
صمیمت و رفاقت میان من و شیرازی، پنهان از دید دیگران نبود. آن روز در شانزدهم بهمن برای جواد نصیری پور که کمک اول خودم بود، یادگاری نوشتم. در این که اول چه کسی بنویسد، تعارفات شروع شد:

- بنویس محمد آقا، شما بنویس .

- برادر گلستانی، کوچک‌تری، بزرگ‌تری گفته‌اند؛ شما اول هستید.
سرانجام شیرازی دفترچه را گرفت و من بعد از او نوشتم. البته شیرازی قول گرفت که نوشته‌اش را نخوانم؛ ما دو نفر در دو صفحه کنار هم یادگاری نوشتیم؛ درست مثل رفاقت و صمیمیتمان که همیشه کنار هم بودیم.
همان روز با محمد امین درباره برادر دوقلویش مهران که با پای قطع شده به دو کوهه آمده بود، هم کلام شدم. پرسیدم:

- کدام زودتر به دنیا آمده‌اید؟

- مگر نمی‌بینید من همیشه عجله دارم و پایم یک جا بند نمی‌شود؟ معلوم است که من!

بعد او از من پرسید:

- برادر گلستانی، شما با آقا محسن دعوا و کتک‌کاری کرده‌اید؟

- کتک کاری که نه؛ اما با تیر و کمان یا تفنگ ساچمه‌ای همدیگر را زخمی کرده ایم.

- ان شاء‌الله مهران مرا حلال کند. من با او خیلی کتک‌کاری کرده‌ام. چون چند ثانیه از او بزرگ‌تر بودم، همیشه بهش زور می‌گفتم؛ او هم کوتاه می‌آمد تا غائله تمام شود.

- دو قلو بودن هم مزه‌ای داردها!

- در مدرسه و کلاس همیشه با هم بودیم و لباس‌هایمان بعضی وقت‌ها یک شکل و یک اندازه و یک رنگ بود. وقتی کوچک بودیم تشخیص ما دو تا مشکل بود؛ اما بعدا تفاوت‌هایمان زیاد شد.

- الان که تشخیص‌تان راحت است. تو دستت به گردنت آویزان است و او عصا دارد. راستی پای بریده‌اش را کجا دفن کرده اند؟

- در همان بیمارستان شیراز. گاهی مهران می‌رود و برای پای خودش فاتحه می‌خواند.

دو هفته‌ای در کارون بودیم و به چند مانور تمرینی عملیات آبی - خاکی و یک بار هم به میدان تیر رفتیم. شب‌ها پاس هم داشتیم. شبی نوبت پاس من به ساعت دو تا چهار بامداد افتاد. پاس بخش، مرا سر ساعت مقرر بیدار کرد. عادت داشتیم که پس از بیداری از خواب وضو بگیریم. در وقت نگهبانی، چند بار داخل چادر شدم. بچه‌ها در خواب عمیقی بودند. هنوز ساعتی به وقت نماز شب مانده بود. چند تن از بچه‌ها بیدار بودند. یک بار که خوب دقت کردم، صدای ذکر شنیدم صدای آن بیدارها نبود. خواب‌ها در خواب ذکر «یا فاطمه، یا فاطمه»، «یا حسین، یا حسین» و ... می‌گفتند. عجیب بود و مرا به اندیشه واداشت؛ از بس در روز به یاد خدا و اولیای الهی بودند و با وضو می‌خوابیدند، شب هنگام در خواب هم ذکر خدا بر لبشان بود.
آن نوجوانان، چون من چند لقمه کمتر از آنها می‌خوردم، به من زاهد و عارف می‌گفتند؛‌ اما عارف راستین خودشان بودند. روح و قلبشان نورانی بود. اگر چنین نبود، توانایی تحمل آن همه سختی و رنج را نداشتند.

پیش از ترک اردوگاه کارون، بچه های تبلیغات، از هر رزمنده‌ای پیامی ضبط کردند. من در کنار برادرم محسن بودم که نوبت او شد. آن صدا را من بارها گوش کرده‌ام:

«من، محسن گلستانی، اعزامی از پایگاه سیدالشهداء (ع) هستم و در لشکر محمد رسول‌الله (ص)، گردان حمزه سیدالشهدا (ع) گروهان یک، دسته یک مشغول خدمت هستم. الان در این نخلستان، در این شب تاریک، بچه‌ها مشغول جمع‌آوری وسایل و تجهیزات و آماده شدن برای عملیات‌اند. هر لحظه ممکن هست دستور حرکت داده شود. از آینده این نبرد هیچ کدام از ما خبر نداریم. از این جمع سی و چند نفره که الان دور هم هستیم، معلوم نیست چند نفر به شهادت می‌رسند، بچه‌ها شور و حالی به غیر از روزهای دیگر دارند، در این شکی نیست. ان شاء‌الله همه مشتاقانه به سوی پیروزی می‌روند.»

بعدازظهر روزی، اردوگاه کارون را با کامیون‌های سرپوشیده ترک کردیم. اردوگاه بعدی، خانه‌هایی روستایی در حاشیه رودخانه بهمن شیر بود. دسته ما در خانه‌ای جا گرفت و تا صبح در آن ماندیم. همان شب، عملیات والفجر هشت آغاز شد. ناهار فردا، چلو مرغ بود، هر نفر یک کیسه، برنج و مرغ. طبق معمول، غذایم را به دیگران دادم. محسن گودرزی چند قاشق برنج و یک تکه کوچک مرغ از غذایم برداشت. گفتم: «آقا محسن، بیشتر بردار.»

قبول نکرد و گفت: «خودت اگر غذا نخوری، شب حمله قوت و بنیه کار نداری».

به انگشت‌اش اشاره کردم و گفتم: «اگر تو با آن انگشت آهنی‌ات به عراقی‌ها بزنی، من دیگر آرپی‌جی را کنار می‌گذارم و می‌روم حمل مجروح می‌شوم»

گودرزی، روستایی بود و تنومند. قد و قواره بزرگ نداشت، اما بنیه‌اش خوب بود.
بند از دو انگشت‌اش در عملیات‌ والفجر چهار قطع شده بود. انگشت اشاره آن دست زخمی‌اش سالم بود و قدرت عجیبی داشت. بچه‌ها به او «انگشت آهنی» می گفتند.
 
خانه های روستایی را هم ترک کردیم و با کامیون به سوله‌های اروند کنار رفتیم. عملیات شروع شده بود و مخفی‌کاری دیگر لزومی نداشت. از بالای کامیون می‌توانستیم نخلستان‌های منطقه را ببینیم.

سوله کم بود، اما مهندسی لشکر خوب کار کرده و سوله‌های محکمی ساخته و روی آنها چند متر خاک ریخته بود. در سوله، نشسته و چمباتمه زده خوابیندیم. بعضی از بچه‌ها، شب را بیرون سوله و در کیشه خواب به صبح رساندند.
صبح که شد، دیدم سهیل مولایی کتاب ریاضی‌اش را با خود تا اینجا آورده و سرگرم حل مسائل ریاضی است. گوشه دم در سوله نشسته بود تا چشمش خوب ببیند مزاحم درس خواندنش در آن هیاهوی عملیات نشدم.
روز بیست و دوم بهمن، حملات هوایی عراق شدت گرفت. ادوات ضد هوای و پدافند موشکی ایرانی هم عکس‌العمل نشان می‌داد. نماز ظهر را به جماعت در سوله خواندیم. جا کم بود و صف‌ها فشرده. چشمم چرخی در میان دوستان زد. محمد علیان‌نژاد و سعید پور کریم، شادان می‌نمودند. در نماز هم متبسم بودند. شادی و شور وصف‌ناپذیری داشتند. انگار شاد بودن هم جزء وظایفشان بود. فرماندهان هم مثل بسیجی‌ها خوشحال بودند. سید مجتهدی - معاون گردان - هم در ابراز این شادی پنهان کاری نمی‌کرد. او با لحنی صمیمی با بچه‌ها شوخی می‌کرد. یک بار که من و محسن را با هم دید، گفت:

- بعد از شهادت، هر دو شما را می‌بینم.

محسن پاسخ داد:

- اگر سیدها دست ما را نگیرند، همین جا ماندگار هستیم.

بعدازظهر آن روز، سوله‌ها را ترک کردیم و فاصله چند کیلومتری تا اسکله را با کمپرسی طی کردیم. اسکله لشکر در کنار نهری با ده متر عرض بود که خانه‌ای نیمه مخروبه هم در کنارش قرار داشت. بچه‌های گردان در اطراف آن خانه روستایی، در کنار نهر و روی جاده‌ای شنی پراکنده بودند و گروه - گروه به نوبت سوار قایق می‌شدند. هر قایق، یک تیم را با خود می‌برد.
غروب روز بیست و دوم بهمن، دسته ما در جاده آسفالته ساحلی شهر فاو در یک ستون آرایش گرفته بود. پیاده راه افتادیم و چند صد متر آن طرف‌تر، در خانه‌ای سازمانی که اتاق‌هایش خالی بود، مستقر شدیم، شام، همبرگر و خیار شور با نان لواش بود. محسن، با تجربه‌‌ای که داشت، به بچه‌ها گفت:

- اگر نان خالی بخورید، بهتر است.
 
معلوم نبود که این غذا کی پخته شده، از کجا آمده، چقدر در راه بوده و چه احوالی از سر گذرانده تا به دست ما رسیده است. عقل حکم می‌کرد که به تجربه برادرم عمل کنیم.
همان شب، حسن قابل اعلا را دیدم که از درد شکم به خود می‌پیچید و رنگ به صورت نداشت. وقتی محسن به او گفت که می‌تواند در حمله شرکت نکند، حالش خیلی بدتر شد؛ نگران از اینکه نتواند با بچه‌ها همراه شود.
شب چهارشنبه و دعای توسل بود. بچه‌ها با تجهیزات کامل نظامی و پوتین به پا دعا خواندند. آن دعا در آن منطقه صفای دیگر داشت.

ساعت یک نیمه شب، همه گردان با کمپرسی‌های غنیمتی به جلو منتقل شد. فردایش، روز بیست و سوم بهمن، در کنار جاده فاو - ام القصر بودیم، ده - دوازده کیلومتری پیشتر از شهر فاو. یکی - دو تن از بچه‌ها در آن روز زخمی شدند. در خط دوم نبرد بودیم و در معرض حملات هوایی و توپخانه‌ای دشمن. همه روز را در آنجا ماندیم. غروب آن روز و بلافاصله پس از نماز مغرب و عشا، گردان، پیاده به راه افتاد و در تاریکی شب پیش رفت.
در محلی یک ساعت توقف کردیم که بعدا فهمیدیم سه راهی کارخانه نمک است. در آن یک ساعت، مسئولان گردان در حال هماهنگی با فرماندهان لشکر بودند. محسن هم با دیگر مسئولان ارشد گردان حمزه به جلسه هماهنگی در همان نزدیک رفت . در آن جلسه عملیات گردان حمزه قطعی شد و مسئولان گردان به منطقه دشمن توجیه شدند.
هدف حمله، تصرف چند کیلومتر از جاده فاو - ام القصر و رسیدن به پل بزرگ جاده بود که بر روی کانال بزرگی احداث شده بود و دو سوی جاده را به هم وصل می‌کرد. با انفجار آن پل، امنیت کامل خط پدافندی لشکر 27 و همچنین امنیت جناج چپ کل عملیات والفجر هشت تامین می‌شد.
توجیه نیروها به منطقه عملیاتی، بیست دقیقه‌ای طول کشید. به ما گفته شد که روی جاده دشمن فقط چند تانک سوخته و چند تانک سالم دارد؛ مراقب باشید که تانک های سوخته را اشتباهی هدف قرار ندهید که مهمات هدر نرود. همچنین گفته شد که گردان‌هایی که دو شب قبل عمل کرده‌اند، با مشکل چندانی مواجه نبوده‌اند و چون منطقه عملیاتی در عمق خاک عراق و نزدیکی مرز کویت است، عراقی‌ها میدان مین و سیم خاردار ندارند و هنوز فرصت مسلح کردن زمین را پیدا نکرده‌اند...

 

برچسب ها: شهید انگشت آهنی