سه‌شنبه ۰۶ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۲ بهمن ۱۳۹۸ - ۱۵:۴۱

عاقبت لبخندهای عاشقانه‌ دختر معلول به خودکشی کشید

خانواده «صمد» به شدت مخالف ازدواج ما بودند زیرا من معلولیت جسمی داشتم. حالا هم که زندگی ما در آستانه ویرانی قرار دارد، آن ها مرا مقصر زندگی جهنمی پسرشان می دانند چرا که...
کد خبر : ۴۹۲۰۵۵

این ها بخشی از اظهارات زن جوانی است که با یک تصمیم اشتباه و به قول خودش «احمقانه» تا آستانه مرگ پیش رفته است.

این زن جوان با بیان این که تحمل بدرفتاری و کتک کاری های همسرم را نداشتم، درباره قصه زندگی خود به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: زمانی که کودکی خردسال بودم عروسکم را به آغوش گرفتم و با دختر همسایه در حیاط منزل مان مشغول بازی شدم، در همین هنگام دایی بزرگم وارد شد و به سراغ مادرم رفت.

چند دقیقه بعد جیغ و فریاد مادرم به هوا برخاست و من از ترس عروسکم را محکم به آغوش گرفتم.

در یک لحظه همه فامیل و همسایگان به خانه ما آمدند و مادرم را دلداری می دادند.

ساعتی بعد مادرم اشک ریزان مرا به داخل اتاق برد و پیراهن صورتی گلدارم را با بلوز مشکی عوض کرد.

همه گریه می کردند و به من می گفتند پدرت به مسافرت رفته است! از آن روز به بعد همواره چشمم به در بود تا پدرم بازگردد اما این آرزو هیچ وقت محقق نشد زیرا وقتی بزرگ تر شدم فهمیدم پدرم را در یک حادثه رانندگی از دست داده ام.

انگار با رفتن پدرم خوشبختی از زندگی ما فرار کرده بود، مادرم به ناچار من و خواهرم و سه برادر بزرگ ترم را در حالی زیر بال و پرش گرفت که من به طور مادرزادی دچار معلولیت جسمی بودم.

برادر بزرگم ترک تحصیل کرد تا هزینه های زندگی را تامین کند. مادرم نیز کار می کرد تا ما در رفاه باشیم.

اما من به خاطر همین نقص جسمانی که پایم را روی زمین می کشیدم همواره مورد تمسخر دانش آموزان قرار می گرفتم به همین دلیل اعتماد به نفس ضعیفی داشتم و سعی می کردم در زنگ های تفریح خودم را از دید دیگر دانش آموزان مدرسه پنهان کنم.

خلاصه به هر طریقی بود مقطع دبیرستان را به پایان رساندم و دیگر ادامه تحصیل ندادم.

البته مشکلات مالی نیز در این تصمیم بی تاثیر نبود. زیرا برادران و خواهرم ازدواج کرده بودند و مشکلات خودشان را داشتند.

از سوی دیگر نیز مادرم توان کار کردن نداشت اگرچه بعد از ترک تحصیل و به دلیل معلولیت جسمی نمی توانستم شغل مناسبی برای خودم پیدا کنم اما بالاخره در یک فروشگاه عطر و ادکلن به عنوان فروشنده مشغول کار شدم تا حداقل مخارج خودم را تامین کنم.

آن جا بود که با «صمد» آشنا شدم.

او هم در همان فروشگاه کار می کرد و خیلی هوای مرا داشت.

آرام آرام نگاه ها و لبخندهایمان به ارتباطی عاشقانه انجامید.

همه محبتی که به خاطر نقص جسمانی از من دریغ شده بود را در وجود صمد پیدا کرده بودم.

او توجهی به معلولیتم نداشت و مرا زیباترین دختر دنیا می دانست.

زمانی عشقش را باور کردم که به خواستگاری ام آمد اما او تنها بود چرا که پدر و مادرش به شدت مخالف ازدواج مان بودند و هیچ تناسبی بین من و فرزندشان نمی دیدند. به همین دلیل او را تهدید کردند که از خانواده طردش می کنند.

خلاصه صمد در دو راهی تردید مرا انتخاب کرد و مراسم عقدکنان مان بدون حضور خانواده اش برگزار شد.

با آن که مشکلات مالی زیادی داشتیم و من هم نمی توانستم جهیزیه مناسبی فراهم کنم اما باز هم بعد از دو سال نامزدی، منزل کوچکی را در حاشیه شهر اجاره کردیم و بدین ترتیب زندگی مشترک ما آغاز شد.

ولی متاسفانه صمد رفیق باز بود و با افراد نابابی معاشرت می کرد که در آن محله به اعتیاد و خلافکاری شهرت داشتند.

این گونه بود که همسرم در دام این هیولای وحشتناک گرفتار شد و رفتارش به کلی تغییر کرد.

با آن که فرزندم تازه متولد شده بود ، صمد فقط به دنبال تهیه و استعمال مواد مخدر بود و زمانی که دچار توهم می شد مرا به شدت کتک می زد.

چند بار او را در مرکز ترک اعتیاد بستری کردم اما هیچ فایده ای نداشت و زندگی رویایی من به جهنمی تاریک و غیرقابل تحمل تبدیل شده بود. از سوی دیگر نیز صمد را دوست داشتم و نمی توانستم از او طلاق بگیرم.

این بود که در یک تصمیم «احمقانه» و با خوردن چند قرص خودکشی کردم اما با کمک اطرافیانم که مرا به بیمارستان رسانده بودند از مرگ نجات یافتم تا دوباره نوزاد چند ماهه ام را در آغوش بگیرم. حالا هم خانواده صمد مرا مقصر این حال و روز فرزندشان می دانند و ...