محمدجواد سالاریان از جمله آزادگان «کمپ۱۰ رمادی» بود. او در خاطرهای پیرامون یکی از فرماندهان عراقی این اردوگاه روایت میکند: «نقیب مفید» اولین فرمانده عراقی اردوگاه رمادی ۱۰ بود که دو سال بعد به درجه سرگردی (رائد) ترفیع یافت.
به گزارش ایسنا، افسری بسیار خشن، جدی و منظم، متکبر و به خود مغرور بود و کمی هم عقده کمبود شخصیت داشت. از رفتارش به نظر میرسید که خیلی علاقه دارد برایش احترام بگذارند و پا بکوبند؛ فرق هم نمیکرد عراقی باشند یا اسیر ایرانی. نقیب مفید قدی بلند ولاغر اندام داشت و در موقع راه رفتن همیشه یک چوب قانون در دست یا زیر بغل داشت. چنان خشک راه میرفت که شانههایش در موقع راه رفتن تکان نمیخوردند.
دستوراتش قاطعانه بود و همه دژبانهای عراقی حتی عبدالقادر به شدت از او میترسیدند و سعی میکردند در موقع حضورش در اردوگاه یا اصلا در اطراف او آفتابی نشوند یا چندین متر عقبتر از او راه بروند. برخی از دوستان به او لقب «رضاه شاه» داده بودند. موقعی که وارد اردوگاه میشد باید نماینده (فرمانده) ایرانی اسیران در اردوگاه با صدای بلند به همه اردوگاه چنان خبردار میداد که همه اسیران (۲۰۰۰ نفر) صدای او را میشنیدند و بلافاصله باید در هر حالتی که بودند از جا بلند شده و مثل چوب خشک به حالت خبردار ایستاده و به زمین نگاه میکردند و تا او (فرمانده عراقی) «آزاد» نمیگفت و اجازه آزاد او را فرمانده ایرانی به اسیران ابلاغ نمیکرد کسی اجازه تکان خوردن نداشت. هر کسی بدون اجازه تکان میخورد به شدت تنبیه میشد.
ستوان «یکم امیر روحبخش» از لشکر ۷۷ خراسان به تازگی اولین فرمانده اسیران ایرانی شده بود. یک روز صبح ناگهان سروان مفید وارد اردوگاه شد. جناب سروان روحبخش مثل همه ما نمیدانست که باید برای فرمانده عراقی «خبر دار» بدهد برای همین با حالتی عادی مثل بقیه اسیران در محوطه اردوگاه مشغول قدم زدن بود.
وقتی سروان مفید وارد اردوگاه شد و دید کسی به او توجه نمیکند ابتدا نگاهی به چپ و راست کرد و بلافاصله عبدالقادر را صدا زد و از او خواست که مترجم و افسر فرمانده اسیران را احضار کند. من و سروان روحبخش را پیش سروان مفید احضار کردند. سروان مفید نگاه تندی به سروان روحبخش کرد و از من خواست که حرفهایش را برای جناب سروان ترجمه کنم.
ابتدا به سروان دستور داد که خوب به او نزدیک شود. وقتی روحبخش کاملا به سروان مفید نزدیک شد ناگهان سروان مفید یک سیلی محکم به گونه سروان روحبخش نواخت به نحوی که صورتش کاملا قرمز شد، اما سروان روحبخش از جایش تکان نخورد و اصلا به رویش نیاورد. مفید با خشم به سروان روحبخش گفت: «تو فرمانده این اسیران هستی؟» روحبخش پاسخ داد: «بله من هستم.» «میدانی چرا سیلی زدمت؟» «نه، نمیدانم.» «خوب، اگر در ایران یک گروهبان برای تو احترام نگذارد چیکارش میکنی؟» «تنبیهش میکنم.» «خوب، الان من هم وارد اردوگاه شدم و تو به من احترام نگذاشتی چرا؟» جناب سروان روحبخش چیزی نگفت.
مفید گفت: «از این به بعد وقتی من وارد اردوگاه میشوم تو باید جلوی در ورودی اردوگاه بایستی و به همه اردوگاه خبر دار بدهی و خودت هم به من احترام بگذاری و تا من دستور آزاد ندادهام حق راه رفتن ندارید! مفهوم شد؟» «بله قربان.» سروان مفید این را گفت و به کار سرکشیاش از اردوگاه ادامه داد.
به گزارش ایسنا، افسری بسیار خشن، جدی و منظم، متکبر و به خود مغرور بود و کمی هم عقده کمبود شخصیت داشت. از رفتارش به نظر میرسید که خیلی علاقه دارد برایش احترام بگذارند و پا بکوبند؛ فرق هم نمیکرد عراقی باشند یا اسیر ایرانی. نقیب مفید قدی بلند ولاغر اندام داشت و در موقع راه رفتن همیشه یک چوب قانون در دست یا زیر بغل داشت. چنان خشک راه میرفت که شانههایش در موقع راه رفتن تکان نمیخوردند.
دستوراتش قاطعانه بود و همه دژبانهای عراقی حتی عبدالقادر به شدت از او میترسیدند و سعی میکردند در موقع حضورش در اردوگاه یا اصلا در اطراف او آفتابی نشوند یا چندین متر عقبتر از او راه بروند. برخی از دوستان به او لقب «رضاه شاه» داده بودند. موقعی که وارد اردوگاه میشد باید نماینده (فرمانده) ایرانی اسیران در اردوگاه با صدای بلند به همه اردوگاه چنان خبردار میداد که همه اسیران (۲۰۰۰ نفر) صدای او را میشنیدند و بلافاصله باید در هر حالتی که بودند از جا بلند شده و مثل چوب خشک به حالت خبردار ایستاده و به زمین نگاه میکردند و تا او (فرمانده عراقی) «آزاد» نمیگفت و اجازه آزاد او را فرمانده ایرانی به اسیران ابلاغ نمیکرد کسی اجازه تکان خوردن نداشت. هر کسی بدون اجازه تکان میخورد به شدت تنبیه میشد.
ستوان «یکم امیر روحبخش» از لشکر ۷۷ خراسان به تازگی اولین فرمانده اسیران ایرانی شده بود. یک روز صبح ناگهان سروان مفید وارد اردوگاه شد. جناب سروان روحبخش مثل همه ما نمیدانست که باید برای فرمانده عراقی «خبر دار» بدهد برای همین با حالتی عادی مثل بقیه اسیران در محوطه اردوگاه مشغول قدم زدن بود.
وقتی سروان مفید وارد اردوگاه شد و دید کسی به او توجه نمیکند ابتدا نگاهی به چپ و راست کرد و بلافاصله عبدالقادر را صدا زد و از او خواست که مترجم و افسر فرمانده اسیران را احضار کند. من و سروان روحبخش را پیش سروان مفید احضار کردند. سروان مفید نگاه تندی به سروان روحبخش کرد و از من خواست که حرفهایش را برای جناب سروان ترجمه کنم.
ابتدا به سروان دستور داد که خوب به او نزدیک شود. وقتی روحبخش کاملا به سروان مفید نزدیک شد ناگهان سروان مفید یک سیلی محکم به گونه سروان روحبخش نواخت به نحوی که صورتش کاملا قرمز شد، اما سروان روحبخش از جایش تکان نخورد و اصلا به رویش نیاورد. مفید با خشم به سروان روحبخش گفت: «تو فرمانده این اسیران هستی؟» روحبخش پاسخ داد: «بله من هستم.» «میدانی چرا سیلی زدمت؟» «نه، نمیدانم.» «خوب، اگر در ایران یک گروهبان برای تو احترام نگذارد چیکارش میکنی؟» «تنبیهش میکنم.» «خوب، الان من هم وارد اردوگاه شدم و تو به من احترام نگذاشتی چرا؟» جناب سروان روحبخش چیزی نگفت.
مفید گفت: «از این به بعد وقتی من وارد اردوگاه میشوم تو باید جلوی در ورودی اردوگاه بایستی و به همه اردوگاه خبر دار بدهی و خودت هم به من احترام بگذاری و تا من دستور آزاد ندادهام حق راه رفتن ندارید! مفهوم شد؟» «بله قربان.» سروان مفید این را گفت و به کار سرکشیاش از اردوگاه ادامه داد.