جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۰۶ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۱:۳۰
شهید آقا مهدی باکری

فرمانده ریاضت کش!

الله بنده‌سی! می‌دانی کولر را که روشن می‌کنی مصرف بنزین ماشین زیاد می‌شود؟ خاموش کن! فردای قیامت چه جوابی داریم که به شهدا بدهیم... خاموش کن! مگر در سنگر، بچه‌ها زیر کولر نشسته‌اند که تو کولر روشن می‌کنی؟
کد خبر : ۵۱۵۰۲
- برویم!

ماشین را روشن کردم و به سوی قرارگاه حرکت کردیم. چشم به جاده دوخته بودم و ذهنم در خاطرات دور دست پرسه می‌زد. آفتاب جنوب از پشت شیشه‌های تویوتا اذیت می‌کرد. هر چه می‌خواستم کولر ماشین را روشن کنم، جرأت نمی‌کردم. آقا مهدی، از لحظه‌ای که سوار شده بود قرآن کوچکش را از داشبورد درآورده بود و مشغول قرآن خواندن بود. راه طولانی بود و عرق از سر و رویمان سرازیر بود. "یا علی" گفتم و دکمه کولر را فشار دادم! هوای سرد و لطیف با فشار وارد ماشین شد. جان تازه‌ای گرفتم ولی زیر چشمی آقا مهدی را زیر نظر داشتم. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که آقا مهدی انگشت سبابه را لای قرآن گذاشت و سرش را به طرف من برگرداند و گفت:

- الله بنده‌سی! می‌دانی کولر را که روشن می‌کنی مصرف بنزین ماشین زیاد می‌شود؟ خاموش کن! فردای قیامت چه جوابی داریم که به شهدا بدهیم... خاموش کن! مگر در سنگر، بچه‌ها زیر کولر نشسته‌اند که تو کولر روشن می‌کنی؟

می‌دانستم نمی‌گذارد، کارش همین بود. کولر را که باز می‌کردم بر می‌گشت بطرف من: "برادر فرجاد! باز چه شد؟" و من کولر را خاموش می‌کردم. آقا مهدی خود را از داشتن خیلی چیزها محروم می‌کرد و همه کس نمی‌توانست با او کنار بیاید. گاه آنچنان بود که لج می‌کردی و می‌خواستی در کنارش نباشی؛ "بیا حساب کن ببینم در بیست – سی کیلومتر راه، مصرف بنزین این ماشین چقدر می‌شود؟" می‌نشستی حساب می‌کردی. نمی‌دانستی برای چه می‌خواهد، حتما برای لشکر می‌خواهد برنامه ریزی کند و یا می‌خواهد مسئله حمل و نقل نیرو به منطقه عملیاتی را برآورد نماید... معما که حل می‌شد، دست در جیب می‌کرد و پول بنزین بیست – سی کیلومتر را بیرون می‌آورد و به حساب لشکر می‌ریخت. "اگر یادت باشد آنروز بیست –سی کیلومتر از همین ماشین برای کار شخصی استفاده کردیم... یادت که هست؟" و تو نگاه می‌کردی که یعنی چه؟ مگر خرید برای خانه، آنهم خانه خودت کار شخصی است؟ همسر تو اگر در زیر آتش دشمن در اهواز زندگی می‌کند، مگر می‌تواند رزمنده نباشد؟ ولی آقا مهدی برای تمامی کارهای خود دلیل قانع کننده‌ای داشت.

یک روز گفتم: "آقا مهدی اگر اجازه بدهی یک یخچال کاچویی کوچک برای ماشین می‌گیرم و چیزهایی را در آنجا می‌گذاریم تا در مواقعی که به نهار و شام نمی‌رسیم، برداریم و بخوریم." با نگاه نافذش به چشمهایم خیره شد که من از شرم سرم را پایین انداختم. گرچه تنها یک نگاه کافی بود ولی گفت: "مؤمن خدا! مگر این امکانات برای همه رزمندگان فراهم شده است؟ آیا درست است ما آب سیب خنکی در داخل یخچال ماشین داشته باشیم و رزمندگان در خط مقدم حتی از داشتن آب گرم و گل‌آلود محروم باشند؟ ...برای ما همین کوتاهی‌ها که در حق رزمندگان کرده‌ایم کافی است و اگر بتوانیم جواب اینها را بدهیم خیلی هنر کرده‌ایم."

(منبع: خداحافظ سردار، سید قاسم ناظمی، چاپ اول، ص ۱۱۶ - ۱۱۵)

پی‌نوشت: قسمتی از یک سخنرانی از آقا مهدی هست که متن پیاده شده آن نزد حاج بهزاد پروین قدس موجود است. فرازهایی از آن که خیلی کوتاه است یادم مانده که به مناسبتهای مختلف اینجا و آنجا نقل کرده‌ام. در فرازی هست که: "یک پاسدار و رزمنده باید از خیلی چیزها که حرام هم نیست بگذرد." این جمله جناب فرجاد را که "آقا مهدی خود را از داشتن خیلی چیزها محروم می‌کرد و همه کس نمی‌توانست با او کنار بیاید" می‌نوشتم، باز یاد حرف آقا مهدی افتادم. فکر کردم مناسب اینجا هم باشد.

گر حلال آمد پی قوت عوام    طالبان دوست را آمد حرام (مولوی )
 
وبلاگ شهید آقا مهدی باکری
نظرات بینندگان
داود
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۲:۱۸ - ۰۷ بهمن ۱۳۹۰
۰
۰
ای کاش فقط یک مقدار کوچکی از عطر و بوی مهدی باکری را داشتیم .... (عضو قدیمی . ا. ع . ) لشگر 31 عاشورا