بسم الله؛ امام حسین علیه السلام، قبل رفتن علی اکبر به مردم گفت « شاهد باشید، پسری را به میدان می فرستم، که شبیه ترین مردم از نظر خلق و خوی و منطق به رسول الله (ص) است بدانید هر زمان ما دلمان برای رسول الله(ص) تنگ می شد نگاه به وجه این پسر می کردیم »
پدر روی انگشتان پا گردن افراشت، پسرش را ندید، دوید، روی بلندی، دلش لرزیدن گرفته بود، از روی بلندی ها، پسر را در محاصره ای دهشتناک دید، سواری سیاه پوش را می دید که با نیزه از پشت به سوی پسر، خیز برداشته است، «مره بن منقذ» از یاران عمر سعد را شناخت، از عمق دل فریاد می کشید اما، فریادش در هیاهوی هزار باره فریادها گم شد، دستانش را بسوی پسر دراز کرد، با هر فریاد از روی بلندی، به جلو خم می شد، غبار جنگ بالا گرفت، کسی نمی داند، پدر فرودآمدن نیزه بر پهلوی پسرش را دید یا نه ...
همه دیدند، پدر تاخواست سوی میدان بشتابد، علی اکبر روی زمین افتاد و فریاد حمله صادر شد، حسین (ع) در حال دویدن به سوی معرکه بود، صدای نعره ها بلند و بلند تر شد، هوار می کشیدند و صدایی مثل زوزه گرگ هم شنیده می شد، بسوی پسر حمله ور می شدند...
پدر کنار بدن هزار زخم برداشته جوانش، زانو زد، بوی خاک نم زده از خون، در مشامش پیچید، نفسش حبس شد، دنیا را تیره و تار دید، انبوه غم دور سرش موج زد ...
دوست داشت خاک و خون های دلمه بسته را از صورت پسرکنار زند، دستش رمق نداشت، نگاهش روی صورت پسر خیره ماند، صورت به صورت پسر چسباند، دلش کمی آرام گرفت، راه نفس در سینه اش باز شد تا بتواند بگرید، صدای سوزناک پدر به گریه های بریده بریده بلند شد که می گفت: قَتَلَ اللّهُ قَوْما قَتَلُوكَ، ما اءَجْراءَهُمْ عَلَى اللّهِ وَعَلَى انْتِهاكِ حُرْمَة رَسُولِ اللّهِ صلّى اللّه عليه و آله ، عَلَى الدُّنْيا بَعْدَكَ الْعَفاءُ...
لعن الله قوم قتلوک
صلي الله عليك يا اباعبدالله الحسين (ع)