دوشنبه ۰۵ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۸ شهريور ۱۳۹۹ - ۰۹:۴۱

فرجام تلخ ازدواج دختر ۱۶ساله برای نجات جان مادرش

فرجام تلخ ازدواج دختر ۱۶ساله برای نجات جان مادرش
زن ۲۶ساله که در تنگنای روزگار و برای رهایی از چنگال مواد افیونی به کلانتری پناه برده بود، درباره سرگذشت سیاه خود به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: ۱۶ بهار بیشتر از عمرم نگذشته بود که منصور به خواستگاریم آمد. آن روزها من ترک تحصیل کرده بودم تا امور خانه را انجام بدهم و از مادرم مراقبت کنم.
کد خبر : ۵۲۱۷۳۲
 زن ۲۶ساله که در تنگنای روزگار و برای رهایی از چنگال مواد افیونی به کلانتری پناه برده بود، درباره سرگذشت سیاه خود به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: ۱۶ بهار بیشتر از عمرم نگذشته بود که منصور به خواستگاریم آمد. آن روزها من ترک تحصیل کرده بودم تا امور خانه را انجام بدهم و از مادرم مراقبت کنم.
 
روزنامه خراسان نوشت: او به سرطان مبتلا شده بود و مدام در مراکز درمانی به سر می‌برد. از سوی دیگر پدرم از عهده مخارج درمان او برنمی‌آمد. به همین دلیل هر شب دست به دعا برمی‌داشتم تا راهی برای تامین هزینه‌های درمان مادرم پیدا شود. در همین گیر و دار بود که به خواستگاری منصور پاسخ مثبت دادم چراکه می‌دانستم طبق آداب و رسوم ما، خانواده داماد باید مبلغی را به عنوان شیربها بپردازند.
با این تفکر و بدون هیچ شناختی از منصور با او ازدواج کردم. اما پول شیربها نتوانست مادرم را از مرگ نجات بدهد و او جان خودش را از دست داد.
با این حال، زندگی مشترک من در حالی آغاز شد که فهمیدم منصور به مواد مخدر و مشروبات الکلی اعتیاد دارد ولی من که به او علاقه‌مند شده بودم، در کنارش ماندم تا اینکه خودم نیز در ۲۰سالگی به مصرف مواد مخدر آلوده شدم. دخترم به دنیا آمده بود و زندگی روی سیاهش را به من نشان می‌داد. همسرم مرا به مصرف مواد مخدر آلوده کرده بود و اختلافات ما به دلیل همین موضوع شدت گرفت تا جایی که یک روز همسرم به بهانه خرید مواد مخدر از خانه خارج شد و دیگر بازنگشت.
اگرچه او در این مدت مرا کتک می‌زد و فحاشی می‌کرد، اما باز هم سایه سرم بود و من در جست‌وجوی او به هر جایی سر می‌زدم. نگران بودم اما امید داشتم روزی همسرم را پیدا کنم. به بیمارستان‌ها، پزشکی قانونی، زندان و... سر می‌زدم اما اثری از منصور نبود. پدرم اصرار می‌کرد طلاق غیابی بگیرم ولی من نمی‌خواستم فکر بدی به ذهنم راه بدهم. امیدوار بودم که روزی همسرم را پیدا می‌کنم. به ناچار برای تامین هزینه‌های اعتیاد و زندگی در خانه‌های مردم به کارگری مشغول شدم. با این حال زندگیم به سختی می‌گذشت و نمی‌توانستم هزینه‌های اعتیاد خودم و کودک خردسالم را تامین کنم. از طرف دیگر، از پدرم کمکی نگرفتم چراکه می‌ترسیدم مرا مجبور به طلاق کند و از سوی دیگر نیز او از اعتیادم خبر نداشت.
بالاخره روزها گذشت تا اینکه ۳ سال بعد روزی به طور اتفاقی منصور را در خیابان دیدم و هراسان و شادمان به سویش رفتم اما خیلی زود غم به چهره‌ام نشست و قلبم شکست. او با دختر دیگری ازدواج کرده بود و هوویم نوزادی را در آغوش می‌فشرد. منصور که حال پریشان مرا دید، خیلی راحت گفت که به اجبار خانواده‌اش با من ازدواج کرده در حالی که به دختر دیگری علاقه‌مند بوده. او گفت که بعد از ازدواج با تو هم نتوانستم او را فراموش کنم و در نهایت تو را ترک کردم. آنقدر به هم ریختم که دیگر پاهایم توان ایستادن نداشت. در این ۳ سال که من در جست‌وجوی او به هر جایی سر می‌زدم، او در خانه عشقش خوش می‌گذراند.
وقتی به خانه رسیدم فقط به مواد مخدر پناه بردم به طوری که دیگر دوز مصرف از دستم خارج شده بود. در حالی که نمی‌توانستم هزینه خورد و خوراکم را تامین کنم، تصمیم دیگری گرفتم. دخترم را به پدرش سپردم و از منصور طلاق گرفتم. با آنکه احتیاج شدیدی به پول داشتم، نه‌تنها نفقه‌ای از او نخواستم، بلکه مهریه‌ام را نیز بخشیدم تا زودتر او را فراموش کنم.
مدتی بعد و در حالی که در شرایط روحی نامناسبی به سر می‌بردم، با کاوه آشنا شدم و به عقد موقت او درآمدم. قرار بود با من ازدواج کند و به طور رسمی زن و شوهر شویم. من هم که به دنبال تکیه‌گاهی می‌گشتم تا از این شرایط رهایی یابم، همه جهیزیه‌ام را به آپارتمانی بردم که کاوه در اختیارم قرار داد. اما او چند ماه بعد وقتی فهمید من در دام اعتیاد گرفتار هستم، به‌شدت کتکم زد و از خانه‌اش بیرون انداخت. او حتی اجازه نداد جهیزیه‌ام را از خانه‌اش خارج کنم و ...
حالا هم در حالی که به آخر خط رسیده‌ام، به کلانتری آمده‌ام تا چاره‌ای برای رهایی از این افیون خطرناک بیابم. به دستور سرگرد امارلو (رئیس کلانتری شفا) مقدمات ترک اعتیاد این زن جوان در مراکز قانونی و حمایت‌های روان‌شناختی از وی فراهم شد تا زندگی جدیدی را شروع کند.