میترا لبافی با انتشار این عکس نوشت: سفرنامه فرانکفورت
سفرنامه فرانکفورت
٢٣مهر ١٣٩٨
قسمت اول
" من این جا چه کار میکنم؟ "
میرفتم نمایشگاه کتاب فرانکفورت ...
یک سفر کاری که دور نمای اونم برام حوصله سر بر بود.
الان خانواده ام نگرانند که سالم رسیدم فرودگاه یا نه.
نصف مردم شهر خوابند ...
و من تو بند کشی این صف طولانی
و این همه چمدون باید منتظر بمونم.
راستش فرانکفورت فقط سال اول برام جذاب بود؛ و همون سال بود که فهمیدم
این نمایشگاه اتفاقا
"اصلا جای من نیست... ".
چون خودمو شهید میکردم...
و من جنبه جایی که توش این همه کتاب و این همه کار باشه ندارم.
"نکنه من دیگه سفر کاری دوست ندارم؟ "
انگار سفر کاری فقط اوایل خبرنگاریم جذاب بود.
غافل از این که آلمانیها
یک سال بعدش ...
پرافتخارترین نمایشگاهشونو لغو میکنند و همه چی میره تو کما؛ و یورگن باوس ریٔیس نمایشگاه فرانکفورت انقدر نا امید میشه که میگه:
"تعطیلی نمایشگاه کتاب فرانکفورت مرگ نمایشگاههای فیزیکی کتاب است. "
اون شب تو فرودگاه
آغوشهایی رو دیدم که بدون ترس از کرونا برای هم گشوده میشد ...
و الان که فیلم رو به عقب بر میگردونم
تو یک تصویر آهسته.
کرونا رو میبینم که
یک گوشه ایستاده
و
فکر کنم منتظر بود من برم سمتش.
انگار هنوزم منتظره.
ولی من از کنار اون توپ تیغ تیغی رد شدم و ندیدمش.
از کنار اون پروتیٔین و چربی به هم چسبیده ...
اون خواجه تاج دار ...
که نه زنه ...
و نه مرده ....
چون خیلی درهم برهمه ...
نه آنیماست و نه آنیموس ...
ندیدم اون خپل سنگین وزن
چطوری کف زمین افتاد
و بچهای که لیوان پلاستیکی ش روی زمین افتاده بود.
خم شد و لیوان رو برداشت و داد دست مادرش
و مادرش با همون دست چمشانش رو مالید ...
من هیچ کدوم اینها رو اون شب ندیدم وفقط به خودم میگفتم:
" هشت روز دیگه این سفر تموم میشه و میام خونه مون"
هشت روز بعد اون سفر تموم شد و دیگه هیچ سفری پیش نیومد.
کرونا آبان در چین شروع شد.
کرونا مثل گرد نامریٔی همه جا ریخت .. تو هوا ... روی میله اتوبوس ... روی جلد ماکارونی ... روی کیبورد ...
و حالا اون سفری که فکر میکردم لعنتیترین سفر من خواهد بود ...
شد تنها سفری که در یک سال گذشته رفتم و الان دارم ...
تو تاریکیها میگردم و عکسهامو زیر و رو میکنم.
راستی میشه این روزها سفرنامه نوشت
و از کرونا یاد نکرد؟
اون شب حتی یک خط هم برای سفرنامه ام ننوشتم
و هیچ فکر نمیکردم یک سال بعد آهی میکشم و میگم:
" یادش بخیر! کاش چند خطی مینوشتم ... "
سفرنامه فرانکفورت
٢٣مهر ١٣٩٨
قسمت اول
" من این جا چه کار میکنم؟ "
میرفتم نمایشگاه کتاب فرانکفورت ...
یک سفر کاری که دور نمای اونم برام حوصله سر بر بود.
الان خانواده ام نگرانند که سالم رسیدم فرودگاه یا نه.
نصف مردم شهر خوابند ...
و من تو بند کشی این صف طولانی
و این همه چمدون باید منتظر بمونم.
راستش فرانکفورت فقط سال اول برام جذاب بود؛ و همون سال بود که فهمیدم
این نمایشگاه اتفاقا
"اصلا جای من نیست... ".
چون خودمو شهید میکردم...
و من جنبه جایی که توش این همه کتاب و این همه کار باشه ندارم.
"نکنه من دیگه سفر کاری دوست ندارم؟ "
انگار سفر کاری فقط اوایل خبرنگاریم جذاب بود.
غافل از این که آلمانیها
یک سال بعدش ...
پرافتخارترین نمایشگاهشونو لغو میکنند و همه چی میره تو کما؛ و یورگن باوس ریٔیس نمایشگاه فرانکفورت انقدر نا امید میشه که میگه:
"تعطیلی نمایشگاه کتاب فرانکفورت مرگ نمایشگاههای فیزیکی کتاب است. "
اون شب تو فرودگاه
آغوشهایی رو دیدم که بدون ترس از کرونا برای هم گشوده میشد ...
و الان که فیلم رو به عقب بر میگردونم
تو یک تصویر آهسته.
کرونا رو میبینم که
یک گوشه ایستاده
و
فکر کنم منتظر بود من برم سمتش.
انگار هنوزم منتظره.
ولی من از کنار اون توپ تیغ تیغی رد شدم و ندیدمش.
از کنار اون پروتیٔین و چربی به هم چسبیده ...
اون خواجه تاج دار ...
که نه زنه ...
و نه مرده ....
چون خیلی درهم برهمه ...
نه آنیماست و نه آنیموس ...
ندیدم اون خپل سنگین وزن
چطوری کف زمین افتاد
و بچهای که لیوان پلاستیکی ش روی زمین افتاده بود.
خم شد و لیوان رو برداشت و داد دست مادرش
و مادرش با همون دست چمشانش رو مالید ...
من هیچ کدوم اینها رو اون شب ندیدم وفقط به خودم میگفتم:
" هشت روز دیگه این سفر تموم میشه و میام خونه مون"
هشت روز بعد اون سفر تموم شد و دیگه هیچ سفری پیش نیومد.
کرونا آبان در چین شروع شد.
کرونا مثل گرد نامریٔی همه جا ریخت .. تو هوا ... روی میله اتوبوس ... روی جلد ماکارونی ... روی کیبورد ...
و حالا اون سفری که فکر میکردم لعنتیترین سفر من خواهد بود ...
شد تنها سفری که در یک سال گذشته رفتم و الان دارم ...
تو تاریکیها میگردم و عکسهامو زیر و رو میکنم.
راستی میشه این روزها سفرنامه نوشت
و از کرونا یاد نکرد؟
اون شب حتی یک خط هم برای سفرنامه ام ننوشتم
و هیچ فکر نمیکردم یک سال بعد آهی میکشم و میگم:
" یادش بخیر! کاش چند خطی مینوشتم ... "