زن ۳۸ ساله در حالی که بیان میکرد همه حق و حقوقم را میبخشم و همسرم را به خدا میسپارم تا حق مرا بگیرد، درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری مشهد توضیحاتی ارائه داد.
به گزارش خبرآنلاین، او گفت: ۱۸ ساله بودم که با «حشمت» ازدواج کردم. با آن که تا روز عقدکنان همسرم را ندیده بودم، ولی به اجبار تن به این ازدواج دادم، چون خانواده ام اعتقاد داشتند اگر زودتر ازدواج نکنم، دیگر خواهرانم در خانه میمانند و کسی با آنها ازدواج نمیکند.
دو سال دوران نامزدی را به سختی گذراندم و در حالی که تحصیل میکردم مجبور بودم برای تهیه جهیزیه در بیرون از منزل کار کنم. اما سختیهای من بعد از ازدواج نیز نه تنها کاهش نیافت بلکه شدیدتر شد، زیرا همسرم توان اداره زندگی را نداشت و من همچنان باید کار میکردم، به طوری که زن بودن را فراموش کردم، ولی «حشمت» به من بدبین شد و کارمان به اختلاف کشید. این مشاجرهها و ناسازگاریها به جایی رسید که بعد از ۱۰ سال زندگی مشترک و در حالی که پسر ۸ سالهای داشتم، از همسرم طلاق گرفتم و به منزل پدرم بازگشتم.
در این شرایط بود که اطرافیانم دخالت کردند و با وساطت آنها و به خاطر فرزندم بعد از گذشت شش ماه دوباره به عقد حشمت در آمدم. اما دوباره غده سرطانی بدبینی چرکین شد و باز هم توهینها و فحاشیها به شکل شدیدتری ادامه یافت، به گونهای که فرزندم از شدت ترس به خود میلرزید و دچار شب ادراری میشد. بالاخره کارمان به جدایی رسید، اما این بار مجبور شدم برای گرفتن حضانت فرزندم، نه تنها همه حق و حقوق و مهریه ام را ببخشم بلکه ۱۰ میلیون تومان نیز به او بپردازم تا مرا طلاق بدهد!
در این وضعیت باز هم در آزمون کارشناسی ارشد پذیرفته شدم، ولی خانواده ام برای حفظ آبروی خودشان، به شدت مرا زیر نظر داشتند. حتی ساعات رفت و آمد به دانشگاه را کنترل میکردند تا این که آرام آرام حساسیتها کمتر شد و دیدشان نسبت به من به طور کلی تغییر کرد، زیرا سعی میکردم رفتارهایی را که موجب سوءظن میشود، انجام ندهم.
دو سال بعد و در حالی که در یکی از ادارات دولتی استخدام شده بودم، با «ایوب» آشنا شدم. او متأهل و سیم کش ساختمان بود. با این حال، من برای رهایی از این وضعیت و خلأهای عاطفی که در زندگی داشتم، به عقد موقت او در آمدم. ایوب که عاشق من شده بود، به اندازه تاریخ تولدم سکه تمام بهار آزادی مهریه ام کرد.
از آن روز به بعد احساس آرامش بیشتری داشتم و او را به همه فامیل معرفی کردم. با آن که همسر ایوب اولین فرزندش را باردار بود، ولی او بیشتر اوقاتش را با من میگذراند. در عین حال این روزهای خوب خیلی زود به هم ریخت به طوری که ایوب با پسرم بدرفتاری میکرد و او را کتک میزد. آرام آرام مرا نیز به فراموشی سپرد به گونهای که مدتهای زیادی غیب میشد و من هیچ خبری از او نداشتم. گاهی در هر ماه دو یا سه روز بیشتر او را نمیدیدم.
اکنون که ۱۲ سال از ازدواجم میگذرد، تصمیم گرفتم احساسات قلبی ام را برای اولین بار زیر پا بگذارم و تصمیم عاقلانهای برای زندگی ام بگیرم. در حالی که برای ازدواج با ایوب مقابل خانواده ام ایستادم و به صدای قلبم گوش کردم، ولی امروز فهمیدم که مسیر را اشتباه رفته ام و باید منطقی فکر میکردم.
حالا هم خیلی از اطرافیانم تاکید میکنند مهریه سنگینم را به اجرا بگذارم و آبرویش را ببرم، اما من هنوز او را دوست دارم و نمیخواهم موقعیت اجتماعی و زندگی او را خراب کنم. از سوی دیگر نیز نمیتوانم با این شرایط زندگی کنم و فرصتهای کمیاب زندگی را از دست بدهم. اکنون با سراب عشق و احساس درونی ام درگیر هستم، ولی همه حق و حقوقم را میبخشم تا از ایوب جدا شوم. او را هم به خدا میسپارم تا حق مرا بگیرد، چرا که از قدیم گفته اند چوب خدا صدا ندارد.
به گزارش خبرآنلاین، او گفت: ۱۸ ساله بودم که با «حشمت» ازدواج کردم. با آن که تا روز عقدکنان همسرم را ندیده بودم، ولی به اجبار تن به این ازدواج دادم، چون خانواده ام اعتقاد داشتند اگر زودتر ازدواج نکنم، دیگر خواهرانم در خانه میمانند و کسی با آنها ازدواج نمیکند.
دو سال دوران نامزدی را به سختی گذراندم و در حالی که تحصیل میکردم مجبور بودم برای تهیه جهیزیه در بیرون از منزل کار کنم. اما سختیهای من بعد از ازدواج نیز نه تنها کاهش نیافت بلکه شدیدتر شد، زیرا همسرم توان اداره زندگی را نداشت و من همچنان باید کار میکردم، به طوری که زن بودن را فراموش کردم، ولی «حشمت» به من بدبین شد و کارمان به اختلاف کشید. این مشاجرهها و ناسازگاریها به جایی رسید که بعد از ۱۰ سال زندگی مشترک و در حالی که پسر ۸ سالهای داشتم، از همسرم طلاق گرفتم و به منزل پدرم بازگشتم.
در این شرایط بود که اطرافیانم دخالت کردند و با وساطت آنها و به خاطر فرزندم بعد از گذشت شش ماه دوباره به عقد حشمت در آمدم. اما دوباره غده سرطانی بدبینی چرکین شد و باز هم توهینها و فحاشیها به شکل شدیدتری ادامه یافت، به گونهای که فرزندم از شدت ترس به خود میلرزید و دچار شب ادراری میشد. بالاخره کارمان به جدایی رسید، اما این بار مجبور شدم برای گرفتن حضانت فرزندم، نه تنها همه حق و حقوق و مهریه ام را ببخشم بلکه ۱۰ میلیون تومان نیز به او بپردازم تا مرا طلاق بدهد!
در این وضعیت باز هم در آزمون کارشناسی ارشد پذیرفته شدم، ولی خانواده ام برای حفظ آبروی خودشان، به شدت مرا زیر نظر داشتند. حتی ساعات رفت و آمد به دانشگاه را کنترل میکردند تا این که آرام آرام حساسیتها کمتر شد و دیدشان نسبت به من به طور کلی تغییر کرد، زیرا سعی میکردم رفتارهایی را که موجب سوءظن میشود، انجام ندهم.
دو سال بعد و در حالی که در یکی از ادارات دولتی استخدام شده بودم، با «ایوب» آشنا شدم. او متأهل و سیم کش ساختمان بود. با این حال، من برای رهایی از این وضعیت و خلأهای عاطفی که در زندگی داشتم، به عقد موقت او در آمدم. ایوب که عاشق من شده بود، به اندازه تاریخ تولدم سکه تمام بهار آزادی مهریه ام کرد.
از آن روز به بعد احساس آرامش بیشتری داشتم و او را به همه فامیل معرفی کردم. با آن که همسر ایوب اولین فرزندش را باردار بود، ولی او بیشتر اوقاتش را با من میگذراند. در عین حال این روزهای خوب خیلی زود به هم ریخت به طوری که ایوب با پسرم بدرفتاری میکرد و او را کتک میزد. آرام آرام مرا نیز به فراموشی سپرد به گونهای که مدتهای زیادی غیب میشد و من هیچ خبری از او نداشتم. گاهی در هر ماه دو یا سه روز بیشتر او را نمیدیدم.
اکنون که ۱۲ سال از ازدواجم میگذرد، تصمیم گرفتم احساسات قلبی ام را برای اولین بار زیر پا بگذارم و تصمیم عاقلانهای برای زندگی ام بگیرم. در حالی که برای ازدواج با ایوب مقابل خانواده ام ایستادم و به صدای قلبم گوش کردم، ولی امروز فهمیدم که مسیر را اشتباه رفته ام و باید منطقی فکر میکردم.
حالا هم خیلی از اطرافیانم تاکید میکنند مهریه سنگینم را به اجرا بگذارم و آبرویش را ببرم، اما من هنوز او را دوست دارم و نمیخواهم موقعیت اجتماعی و زندگی او را خراب کنم. از سوی دیگر نیز نمیتوانم با این شرایط زندگی کنم و فرصتهای کمیاب زندگی را از دست بدهم. اکنون با سراب عشق و احساس درونی ام درگیر هستم، ولی همه حق و حقوقم را میبخشم تا از ایوب جدا شوم. او را هم به خدا میسپارم تا حق مرا بگیرد، چرا که از قدیم گفته اند چوب خدا صدا ندارد.