روزی که پزشک معالجم گفت: «شما هیچ گاه نمیتوانید باردار شوید!» مثل یک مترسک خشک شدم! باورم نمیشد بعد از پنج سال زندگی مشترک تنها آرزویم به خاکستر یأس تبدیل شود، در حالی که فقط محبتهای همسرم امیدبخش زندگی ام بود. ناگهان روزی ...
به خراسان نوشت، زن ۳۳ سالهای که با دیدن صحنهای در خیابان، همه رویاها و آرزوهایش را بر باد رفته میدید، هراسان و نگران وارد کلانتری آبکوه شد و با تشریح سرگذشت خود، به مشاور و مددکار اجتماعی گفت: ۱۷ ساله بودم که عاشق پسرخاله ام شدم. این عشق و علاقه هر روز عمیقتر میشد تا این که من دیپلم گرفتم. پسرخاله ام دو سال از من بزرگتر بود و در دانشگاه تحصیل میکرد، اما خانوادهها رضایت قلبی به این ازدواج نداشتند. در این شرایط من و «عارف» دست به دامان مادربزرگم شدیم و او را به عنوان بزرگتر فامیل واسطه کردیم تا با پدر و مادر مان صحبت کند. مادربزرگم نیز که علاقه ما را به یکدیگر دید، پا پیش گذاشت و در نهایت، من و عارف پای سفره عقد نشستیم. آن قدر به هم علاقهمند بودیم که ازدواج فامیلی را فراموش کردیم، به طوری که سراغ آزمایشهای ژنتیکی هم نرفتیم. پدر عارف از وضعیت اقتصادی بسیار خوبی برخوردار بود و با کمکهای هر دو خانواده خیلی زود صاحب خانه و ماشین شدیم. در حالی که همسرم در رشته مهندسی ساختمان دانش آموخته شده و شرکتی تجاری برای خودش راه اندازی کرده بود، من هم در رشته مهندسی رایانه وارد دانشگاه شدم. آن قدر در خوشبختی و سعادت غرق بودم که گذر زمان را حس نمیکردم. اگرچه به خاطر تحصیل من در دانشگاه و فراهم نبودن شرایط از بارداری اجتناب میکردم، اما از سوی دیگر هم میترسیدم که با به دنیا آمدن یک فرزند فاصلهای بین من و همسرم ایجاد شود. در واقع از این وحشت داشتم که عارف همه محبت اش را نثار فرزندمان کند و من از این عشق و علاقه دور بمانم.
با این حال، پس از مشورت با خانواده ام و اندیشیدن به یک زندگی هدف دار تصمیم عاقلانهای گرفتم، سپس به همراه همسرم نزد پزشک متخصص رفتیم تا اولین بارداری را تجربه کنم. پزشک معالج وقتی روز بعد نتیجه آزمایشهایی را دید که برایم نوشته بود، خیلی راحت به چشمانم خیره شد و گفت: شما به هیچ عنوان نباید باردار شوید چرا که فرزندتان معلول خواهد شد!
با این جمله دکتر روح و روانم به هم ریخت، مثل یک مترسک خشک شده بودم و تنها اشک میریختم. در این لحظه نوازشها و جملات محبت آمیز عارف بود که آرامم میکرد. او میگفت دیگر هیچ گاه به بارداری فکر نکن. من و تو در کنار هم خوشبختیم و تا پایان عمر با عشق به یادماندنی زندگی خواهیم کرد. اگرچه حرفهای همسرم آرامش بخش بود، اما باز هم نزد چند پزشک متخصص دیگر رفتیم، ولی نتیجه تغییری نکرد.
خلاصه زمان میگذشت و زندگی من و عارف دیگر آن گرمای سابق را نداشت. برخی از اطرافیان مان پیشنهاد میکردند دختری را از بهزیستی به فرزندخواندگی بپذیریم، ولی عارف موافق نبود. برخی نیز به من پیشنهاد طلاق میدادند، اما زندگی بدون عارف برای من معنی نداشت. تا این که سالها به همین ترتیب سپری شد و من نمیدانستم بالاخره تقدیر مرا به کدام سو خواهد برد. ۱۰ سال از این ماجرا میگذشت تا این که روزی من تصمیم گرفتم با خودروی شاسی بلند همسرم به خرید بروم. به همین دلیل آن روز صبح خودروام را از پارکینگ بیرون نیاوردم و سوار خودروی همسرم شدم. او را به شرکت رساندم و خودم با خودروی شاسی بلند به بولوارجانباز مشهد رفتم. در حالی که مشغول پارک خودرو مقابل یکی از مراکز خرید بودم، ناگهان پسربچهای به سوی من دوید و فریاد زد: «مامان، ماشین بابا!» با این جمله لبخندی زدم و به آن خانم جوان گفتم حتما رنگ ماشین پدرش شبیه خودروی ماست، اما پسرک دستش را از میان دست مادرش کشید و خطاب به من ادامه داد: نخیر، این ماشین باباعارف است! با شنیدن کلمه عارف با تعجب پرسیدم: فامیل پدرت چیست؟ آن کودک پنج ساله در حالی که شهرت همسرم را بر زبان جاری میکرد، بسیاری از مشخصات و نشانههای داخل خودرو را نیز بازگو کرد. زن جوان که با خشم دست پسرش را میکشید، سعی میکرد هر چه زودتر از این معرکه رهایی یابد، اما من که دیگر به ماجرا حساس شده بودم، رهایش نکردم تا این که آن خانم جوان راز عجیبی را فاش کرد و گفت: «من از ۹ سال قبل هووی تو هستم و این هم پسر عارف است!»
دیگر نمیدانستم چه کار کنم. عارف فقط یک سال بعد از مشخص شدن آزمایشهای پزشکی با زن دیگری ازدواج کرده بود و اکنون در حالی کودکی پنج ساله را در آغوش میفشرد که من هنوز از عشق او تب میکردم و...
شایان ذکر است، به دستور سرهنگ محمدعلی محمدی (رئیس کلانتری آبکوه مشهد) پرونده این زن در دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسیهای کارشناسی و روان شناختی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
به خراسان نوشت، زن ۳۳ سالهای که با دیدن صحنهای در خیابان، همه رویاها و آرزوهایش را بر باد رفته میدید، هراسان و نگران وارد کلانتری آبکوه شد و با تشریح سرگذشت خود، به مشاور و مددکار اجتماعی گفت: ۱۷ ساله بودم که عاشق پسرخاله ام شدم. این عشق و علاقه هر روز عمیقتر میشد تا این که من دیپلم گرفتم. پسرخاله ام دو سال از من بزرگتر بود و در دانشگاه تحصیل میکرد، اما خانوادهها رضایت قلبی به این ازدواج نداشتند. در این شرایط من و «عارف» دست به دامان مادربزرگم شدیم و او را به عنوان بزرگتر فامیل واسطه کردیم تا با پدر و مادر مان صحبت کند. مادربزرگم نیز که علاقه ما را به یکدیگر دید، پا پیش گذاشت و در نهایت، من و عارف پای سفره عقد نشستیم. آن قدر به هم علاقهمند بودیم که ازدواج فامیلی را فراموش کردیم، به طوری که سراغ آزمایشهای ژنتیکی هم نرفتیم. پدر عارف از وضعیت اقتصادی بسیار خوبی برخوردار بود و با کمکهای هر دو خانواده خیلی زود صاحب خانه و ماشین شدیم. در حالی که همسرم در رشته مهندسی ساختمان دانش آموخته شده و شرکتی تجاری برای خودش راه اندازی کرده بود، من هم در رشته مهندسی رایانه وارد دانشگاه شدم. آن قدر در خوشبختی و سعادت غرق بودم که گذر زمان را حس نمیکردم. اگرچه به خاطر تحصیل من در دانشگاه و فراهم نبودن شرایط از بارداری اجتناب میکردم، اما از سوی دیگر هم میترسیدم که با به دنیا آمدن یک فرزند فاصلهای بین من و همسرم ایجاد شود. در واقع از این وحشت داشتم که عارف همه محبت اش را نثار فرزندمان کند و من از این عشق و علاقه دور بمانم.
با این حال، پس از مشورت با خانواده ام و اندیشیدن به یک زندگی هدف دار تصمیم عاقلانهای گرفتم، سپس به همراه همسرم نزد پزشک متخصص رفتیم تا اولین بارداری را تجربه کنم. پزشک معالج وقتی روز بعد نتیجه آزمایشهایی را دید که برایم نوشته بود، خیلی راحت به چشمانم خیره شد و گفت: شما به هیچ عنوان نباید باردار شوید چرا که فرزندتان معلول خواهد شد!
با این جمله دکتر روح و روانم به هم ریخت، مثل یک مترسک خشک شده بودم و تنها اشک میریختم. در این لحظه نوازشها و جملات محبت آمیز عارف بود که آرامم میکرد. او میگفت دیگر هیچ گاه به بارداری فکر نکن. من و تو در کنار هم خوشبختیم و تا پایان عمر با عشق به یادماندنی زندگی خواهیم کرد. اگرچه حرفهای همسرم آرامش بخش بود، اما باز هم نزد چند پزشک متخصص دیگر رفتیم، ولی نتیجه تغییری نکرد.
خلاصه زمان میگذشت و زندگی من و عارف دیگر آن گرمای سابق را نداشت. برخی از اطرافیان مان پیشنهاد میکردند دختری را از بهزیستی به فرزندخواندگی بپذیریم، ولی عارف موافق نبود. برخی نیز به من پیشنهاد طلاق میدادند، اما زندگی بدون عارف برای من معنی نداشت. تا این که سالها به همین ترتیب سپری شد و من نمیدانستم بالاخره تقدیر مرا به کدام سو خواهد برد. ۱۰ سال از این ماجرا میگذشت تا این که روزی من تصمیم گرفتم با خودروی شاسی بلند همسرم به خرید بروم. به همین دلیل آن روز صبح خودروام را از پارکینگ بیرون نیاوردم و سوار خودروی همسرم شدم. او را به شرکت رساندم و خودم با خودروی شاسی بلند به بولوارجانباز مشهد رفتم. در حالی که مشغول پارک خودرو مقابل یکی از مراکز خرید بودم، ناگهان پسربچهای به سوی من دوید و فریاد زد: «مامان، ماشین بابا!» با این جمله لبخندی زدم و به آن خانم جوان گفتم حتما رنگ ماشین پدرش شبیه خودروی ماست، اما پسرک دستش را از میان دست مادرش کشید و خطاب به من ادامه داد: نخیر، این ماشین باباعارف است! با شنیدن کلمه عارف با تعجب پرسیدم: فامیل پدرت چیست؟ آن کودک پنج ساله در حالی که شهرت همسرم را بر زبان جاری میکرد، بسیاری از مشخصات و نشانههای داخل خودرو را نیز بازگو کرد. زن جوان که با خشم دست پسرش را میکشید، سعی میکرد هر چه زودتر از این معرکه رهایی یابد، اما من که دیگر به ماجرا حساس شده بودم، رهایش نکردم تا این که آن خانم جوان راز عجیبی را فاش کرد و گفت: «من از ۹ سال قبل هووی تو هستم و این هم پسر عارف است!»
دیگر نمیدانستم چه کار کنم. عارف فقط یک سال بعد از مشخص شدن آزمایشهای پزشکی با زن دیگری ازدواج کرده بود و اکنون در حالی کودکی پنج ساله را در آغوش میفشرد که من هنوز از عشق او تب میکردم و...
شایان ذکر است، به دستور سرهنگ محمدعلی محمدی (رئیس کلانتری آبکوه مشهد) پرونده این زن در دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسیهای کارشناسی و روان شناختی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی