آقا مهدی زین الدین تازه پدر شده بود و عکسش را برایش فرستاده بودند، اما حکایت زیر خواندنی است:
چند روز پیش بچه دار شده بود. دم سنگر که دیدمش، لبهی پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون.
گفتم: "هان، آقا مهدی خبری رسیده؟ "چشم هایش برق زد.
گفت:" خبر که... راستش عکسش رو فرستادن".
خیلی دوست داشتم عکس بچه اش را ببینم. با عجله گفتم: "خب بده، ببینم".
گفت:" خودم هنوز ندیدمش". خورد توی ذوقم.
قیافه ام را که دید، گفت:" راستش میترسم؛ میترسم توی این بحبوحهی عملیات، اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش".
نگاهش کردم. چه میتوانستم بگویم؟
گفتم:" خیلی خب، پس باشه هر وقت خودت دیدی، من هم میبینم".