عملیات مسلم بن عقیل
هر وقت برادر "صياد محمدي" - معاون گردان - به چادرمان ميآمد و ميرفت، اين سؤال براي همهمان پيش ميآمد که:
- چرا برادر صياد هميشه به طرف چپ تکيه ميدهد و کج مينشيند؟
دست آخر يک بار به خودم جرأت دادم و اين مسئله را پرسيدم. روز شنبه 17 مهر که برادر صياد به چادرمان آمد، خيلي ناراحت بود. ظاهرا برايش مشکلي خانوادگي پيش آمده بود و چون وسط عمليات بود، نميخواست از منطقه خارج شود. نامهاي در دست داشت و با تأسف آن را نگاه ميکرد.
وقتي پرسيدم:
- ببخشيد برادر محمدي، مگه اين نامه چيه که اينقدر ناراحتتون کرده؟
گفت:
- هيچي. احضاريهي دادگاهه. از بس زن و بچهام رو ول کردهام و اومدهام جبهه، اونم رفته درخواست طلاق داده تا از دست من راحت بشه.
نميدانستم چه بگويم. هم دلم برايش سوخت، هم نسبت به او احساس غرور کردم و خودم را در برابرش حقير يافتم. براي اينکه حرف را عوض کنم، به خودم جرأت دادم و پرسيدم که چرا کج روي زمين مينشيند.
يکي از بچهها که ظاهرا خيلي با او رفيق بود و در عمليات همواره به عنوان بيسيمچي دنبالش بود، گفت:
- بذارين من براتون بگم.
برادر صياد نگاه تندي به او انداخت، ولي او گفت:
- خب مگه حرف بدي ميخوام بزنم؟ نترس برادر صياد، ريا هم نميشه. اينجا همه اهل دل هستند و خودموني.
و ادامه داد:
- چند وقت پيشتر، برادر صياد به من گفت که يه انبردست بردارم و دنبالش راه بيفتم. من هم با تعجب، انبردست رو برداشتم و دنبالشون رفتم پشت تپهها. خوب که از ديد نيروها دور شديم، يهدفعه ديدم شلوارش رو تا نصفه کشيد پايين. رنگم پريد. به تتهپته افتادم که چه خبره؟ برادر صياد گفت: نترس بچه. يه ترکش کوچولو خورده پشتم، روم نميشه برم دکتر و بگم اونجام ترکش خورده. تو با اين انبردست ترکش رو بگير و يهدفعه بکشش بيرون.
نگاه که کردم، ديدم ترکشه اونجوري هم که برادر صياد ميگه، کوچولو نيست. رفته بود توي باسنش و فقط يه ذره سرش بيرون مونده بود. من ترسيدم دست بزنم. گفتم ميرم بگم يکي ديگه بياد درش بياره که برادر صياد گفت: فقط همينم مونده که بري توي اردوگاه جار بزني که اونجاي صياد محمدي ترکش خورده تا اون دوزار آبرويي هم که داريم، بره. لازم نکرده. با انبردست نوکش رو بگير، چشمت رو ببند و اصلا به من فکر نکن. يهدفعه با تمام قدرت بکشش بيرون. هرچي هم ميخواد بشه، بشه. به تو مربوطي نيست.
من هم نوک ترکش رو گرفتم، روم رو کردم اونور و نامردي نکردم؛ چنان ترکش رو کشيدم بيرون که عربدهي برادر صياد توي اردوگاه پيچيد. با اينکه خونريزي بدي داشت، اما اصلا انگار نه انگار. يه تيکه پنبه گذاشت روش و رفت. الان هم که ميبينيد کج ميشينه، مال اون ترکشهست.
که صياد نگاه تندي به او انداخت و گفت:
- نهخیر، مال ترکش نيست. مال اون جورييه که جناب عالي اون رو کشيدي بيرون. من گفتم صاف بکشش بيرون، تو اين ور و اون ورش کردي و يه زخم گنده برام درست کردي که فکر نکنم حالا حالاها بتونم عين آدم بشينم زمين.