یک روز پیرمرد حدود ۷۰ سالهای را سوار کردم. بعد از مدتی که گذشت، این پیرمرد با ناراحتی سر صحبت را باز کرد و گفت: «بازنشسته هستم. زندگی سخت میگذرد! چند وقت پیش با هر سختی که بود، حدود ۲ کیلو گوشت خریده بودم و در حال رفتن به خانه بودم.
به گزارش فارس، وی افزود: وقتی که در خیابان مشغول عبور بودم، ناگهان جوانی با موتور سریع به من رسید و پلاستیک گوشت من را قاپید و رفت!
شوکه شده بودم! داد و بیدا کردم! اما فایدهای نداشت. این جوان نامرد جلوتر رفت و با توفقی خیلی کوتاه به من پوزخندی زد و رفت!
پیرمرد با ناراحتی و در حالی که ابروبالا و پایین میکرد، گفت: آقا! آن لحظه برایم خیلی سخت گذشت؛ چون به سختی پول را فراهم کرده بودم!
خلاصه بعد از یکماه برای خرید به چها راه گلوبندک و بازار رفتم. پس از خرید دیدم جوانی روی موتور سیکلت خود نشسته و داد میزند تا مسافر سوار کند.
من آن جوان را شناختم؛ آن همان جوانی بود که یک ماه پیش از آن، پاکت گوشت من را دزیده و فرار کرده بود.
به او گفتم: «من را تا کلانتری در خیابان بعدی میرسانی؟» گفت: بله، بفرمایید سوار شوید!
خلاصه، سوار موتورش شدم و حرکت کردیم. روبروی کلانتری که رسیدم به او گفتم «میشود من را داخل کلانتری پیاده کنی؟» جوان گفت:بله.
خلاصه من با این نقشه او را داخل کلانتری بردم. وقتی در حیاط کلانتری ایستاد تا پیاده شوم، گفتم: «آی دزد؛ این دزد را بگیرید!
جوان موتور سوار هاج و واج مانده بود! گفت: من دزد نیستم! اما من داد و فریاد کردم که این جوان گوشت من را دزدیده است!
خلاصه افسر کلانتری جلو آمد و گفت: «پدرجان! چی شده؟ حیاط را روی سرت گذاشتی! من هم همه ماجرای آن روز را تعریف کردم.
این دزد جوان همه این حرفها را تکذیب کرد و منکر آن شد؛ اما بنده، چون آن را کاملا شناختم، گفتم: «تو دزد گوشتم هستی! یادت هست وقتی گوشت را دزدیدی جلوتر رفتی و برگشتی و یک لبخند تمسخر آمیز به من زدی؟!
از آن روز چهرهات در حافظهام مانده است! جوان باز انکار کرد و فرمانده کلانتری هم روبه جوان کرد و گفت: راستش را بگو! وگرنه همین الان بازداشت میشوی.
جوان که دیگر راهی نداشت، سرش را پایین انداخت. به جوان سارق گفتم: «من کاری به تو ندارم؛ فقط پول دو کیلو گوشتم را بده و من هم رضایت میدهم تا آزاد شوی.
افسر کلانتری رو به جوان کرد و گفت: «همین الان برو روبروی کلانتری و کل پول گوشت دزدیده شده این پیرمرد را به کارت بانکیاش کارت به کارت کن؛ وگرنه همین الان باز داشت میشوی!»
بالاخره جوان هم که چارهای نداشت، پول را واریز کرد و من هم رضایت دادم.
به گزارش فارس، وی افزود: وقتی که در خیابان مشغول عبور بودم، ناگهان جوانی با موتور سریع به من رسید و پلاستیک گوشت من را قاپید و رفت!
شوکه شده بودم! داد و بیدا کردم! اما فایدهای نداشت. این جوان نامرد جلوتر رفت و با توفقی خیلی کوتاه به من پوزخندی زد و رفت!
پیرمرد با ناراحتی و در حالی که ابروبالا و پایین میکرد، گفت: آقا! آن لحظه برایم خیلی سخت گذشت؛ چون به سختی پول را فراهم کرده بودم!
خلاصه بعد از یکماه برای خرید به چها راه گلوبندک و بازار رفتم. پس از خرید دیدم جوانی روی موتور سیکلت خود نشسته و داد میزند تا مسافر سوار کند.
من آن جوان را شناختم؛ آن همان جوانی بود که یک ماه پیش از آن، پاکت گوشت من را دزیده و فرار کرده بود.
به او گفتم: «من را تا کلانتری در خیابان بعدی میرسانی؟» گفت: بله، بفرمایید سوار شوید!
خلاصه، سوار موتورش شدم و حرکت کردیم. روبروی کلانتری که رسیدم به او گفتم «میشود من را داخل کلانتری پیاده کنی؟» جوان گفت:بله.
خلاصه من با این نقشه او را داخل کلانتری بردم. وقتی در حیاط کلانتری ایستاد تا پیاده شوم، گفتم: «آی دزد؛ این دزد را بگیرید!
جوان موتور سوار هاج و واج مانده بود! گفت: من دزد نیستم! اما من داد و فریاد کردم که این جوان گوشت من را دزدیده است!
خلاصه افسر کلانتری جلو آمد و گفت: «پدرجان! چی شده؟ حیاط را روی سرت گذاشتی! من هم همه ماجرای آن روز را تعریف کردم.
این دزد جوان همه این حرفها را تکذیب کرد و منکر آن شد؛ اما بنده، چون آن را کاملا شناختم، گفتم: «تو دزد گوشتم هستی! یادت هست وقتی گوشت را دزدیدی جلوتر رفتی و برگشتی و یک لبخند تمسخر آمیز به من زدی؟!
از آن روز چهرهات در حافظهام مانده است! جوان باز انکار کرد و فرمانده کلانتری هم روبه جوان کرد و گفت: راستش را بگو! وگرنه همین الان بازداشت میشوی.
جوان که دیگر راهی نداشت، سرش را پایین انداخت. به جوان سارق گفتم: «من کاری به تو ندارم؛ فقط پول دو کیلو گوشتم را بده و من هم رضایت میدهم تا آزاد شوی.
افسر کلانتری رو به جوان کرد و گفت: «همین الان برو روبروی کلانتری و کل پول گوشت دزدیده شده این پیرمرد را به کارت بانکیاش کارت به کارت کن؛ وگرنه همین الان باز داشت میشوی!»
بالاخره جوان هم که چارهای نداشت، پول را واریز کرد و من هم رضایت دادم.