زن ۱۹ ساله با بیان این که اختلافات من و همسرم از همان شب عروسی آغاز شد، درباره ماجرای شکایت از همسرش به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: شش سال قبل وقتی از مدرسه به خانه رسیدم، عروسک پارچهای ام را در آغوش گرفتم و به خانه همسایه رفتم تا مثل همیشه خاله بازی کنیم و سپس تکالیف مدرسه را انجام بدهیم، اما در حالی که سرگرم بازی بودیم، مادرم با عجله به خانه همسایه آمد، دستم را گرفت و مرا به خانه برد.
خراسان در ادامه نوشت: او بلافاصله پیراهن گلدارم را از بقچه لباسها بیرون کشید و در حالی که توصیه میکرد حرف اضافی نزنم، مرا برای مراسم خواستگاری آماده کرد. آن شب خانواده دایی ام که ساکن روستا بودند، به خواستگاری من آمدند و با پدر و مادرم صحبت کردند.
هفته بعد هم من و «مراد» پای سفره عقد نشستیم و با یکدیگر نامزد شدیم. با آن که نامزدی ما چهار سال طول کشید، اما هیچ وقت نتوانستم عشق واقعی مراد را در دلم جای بدهم، چون او دست بزن داشت و به خاطر هر چیز بی اهمیتی مرا کتک میزد.
تا جایی که دوست داشتم هیچ وقت در کنارش نباشم. با آن که من هیچ گاه از کتک کاریهای مراد چیزی به خانواده ام نمیگفتم، اما او مدام به مادر و برادرم زنگ میزد که بیایید دخترتان را ببرید، من او را نمیخواهم! ولی هر بار خانواده ام کوتاه میآمدند.
چند بار قصد داشتم از او طلاق بگیرم، ولی با وساطت بزرگ ترها منصرف میشدم و آشتی میکردم تا این که بالاخره قرار شد بعد از گذشت چهار سال زندگی مشترک مان را شروع کنیم. قرار بر این شد که خانواده داماد مراسمی را در روستا برگزار کنند و ما هم جشن عروسی را در یکی از تالارهای شهر برپا کنیم. آن شب همه خوشحال بودند و به رقص و پایکوبی پرداختند تا این که بعد از صرف شام پدرم با داماد تماس گرفت و گفت: ساعت از ۱۲ نیمه شب گذشته است و ما باید تالار را تخلیه کنیم.
ولی مراد مدعی بود مهمانهای آنها در روستا هنوز شام نخورده اند! پدرم مدام با داماد و خانواده اش تماس میگرفت، ولی آنها در حالی بی خیال بودند که من در گوشه سالن چشم به انتظار مانده بودم و مهمانها با آبروریزی تالار را ترک کردند. بالاخره حدود ساعت ۲ بامداد سوار خودرو شدم و با لباس عروسی به خانه پدرم بازگشتم.
مادرم گریه میکرد و پدرم از شدت خشم قدم میزد. یک ساعت بعد از این ماجرا، مراد به منزل ما آمد، ولی پدرم اجازه نداد با او بروم. خلاصه بعد از گذشت یک هفته از این عروسی تاسف بار و با وساطت بزرگ ترهای فامیل به خانه همسرم رفتم تا زندگی مشترک مان را آغاز کنیم، ولی با رفتارهای کودکانه همسرم اختلافات ما شدت گرفت.
او همواره مرا با شکنجههای روحی و روانی آزار میدهد. گاهی با کتک کاری مرا از خانه بیرون میکند و به در منزل قفل دیگری میزند. سال گذشته به خاطر همین رفتارها جنینم سقط شد و اکنون که دوباره باردار شده ام، او نه تنها مدارک پزشکی مرا نمیدهد، بلکه مدام تهدیدم میکند که باید نوزادم را بعد از تولد تحویل آنها بدهم و ...
این جملات حالم را دگرگون میکند به طوری که مدتی است به خاطر شرایط بد روحی زیر نظر پزشک قرار دارم و نمیدانم با این رفتارها چگونه کنار بیایم. مگر میشود نوزادی را بعد از تولد از مادرش جدا کرد و به فرد دیگری سپرد؟...
اکنون هم از شوهرم شکایت کرده ام و نمیدانم چه سرنوشتی در انتظارم است. شایان ذکر است، پرونده این زن جوان با صدور دستوری از سوی سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد) توسط مشاوران کارآزموده دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسیهای کارشناسی و روان شناختی قرار گرفت تا از طلاق آنها جلوگیری شود.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
خراسان در ادامه نوشت: او بلافاصله پیراهن گلدارم را از بقچه لباسها بیرون کشید و در حالی که توصیه میکرد حرف اضافی نزنم، مرا برای مراسم خواستگاری آماده کرد. آن شب خانواده دایی ام که ساکن روستا بودند، به خواستگاری من آمدند و با پدر و مادرم صحبت کردند.
هفته بعد هم من و «مراد» پای سفره عقد نشستیم و با یکدیگر نامزد شدیم. با آن که نامزدی ما چهار سال طول کشید، اما هیچ وقت نتوانستم عشق واقعی مراد را در دلم جای بدهم، چون او دست بزن داشت و به خاطر هر چیز بی اهمیتی مرا کتک میزد.
تا جایی که دوست داشتم هیچ وقت در کنارش نباشم. با آن که من هیچ گاه از کتک کاریهای مراد چیزی به خانواده ام نمیگفتم، اما او مدام به مادر و برادرم زنگ میزد که بیایید دخترتان را ببرید، من او را نمیخواهم! ولی هر بار خانواده ام کوتاه میآمدند.
چند بار قصد داشتم از او طلاق بگیرم، ولی با وساطت بزرگ ترها منصرف میشدم و آشتی میکردم تا این که بالاخره قرار شد بعد از گذشت چهار سال زندگی مشترک مان را شروع کنیم. قرار بر این شد که خانواده داماد مراسمی را در روستا برگزار کنند و ما هم جشن عروسی را در یکی از تالارهای شهر برپا کنیم. آن شب همه خوشحال بودند و به رقص و پایکوبی پرداختند تا این که بعد از صرف شام پدرم با داماد تماس گرفت و گفت: ساعت از ۱۲ نیمه شب گذشته است و ما باید تالار را تخلیه کنیم.
ولی مراد مدعی بود مهمانهای آنها در روستا هنوز شام نخورده اند! پدرم مدام با داماد و خانواده اش تماس میگرفت، ولی آنها در حالی بی خیال بودند که من در گوشه سالن چشم به انتظار مانده بودم و مهمانها با آبروریزی تالار را ترک کردند. بالاخره حدود ساعت ۲ بامداد سوار خودرو شدم و با لباس عروسی به خانه پدرم بازگشتم.
مادرم گریه میکرد و پدرم از شدت خشم قدم میزد. یک ساعت بعد از این ماجرا، مراد به منزل ما آمد، ولی پدرم اجازه نداد با او بروم. خلاصه بعد از گذشت یک هفته از این عروسی تاسف بار و با وساطت بزرگ ترهای فامیل به خانه همسرم رفتم تا زندگی مشترک مان را آغاز کنیم، ولی با رفتارهای کودکانه همسرم اختلافات ما شدت گرفت.
او همواره مرا با شکنجههای روحی و روانی آزار میدهد. گاهی با کتک کاری مرا از خانه بیرون میکند و به در منزل قفل دیگری میزند. سال گذشته به خاطر همین رفتارها جنینم سقط شد و اکنون که دوباره باردار شده ام، او نه تنها مدارک پزشکی مرا نمیدهد، بلکه مدام تهدیدم میکند که باید نوزادم را بعد از تولد تحویل آنها بدهم و ...
این جملات حالم را دگرگون میکند به طوری که مدتی است به خاطر شرایط بد روحی زیر نظر پزشک قرار دارم و نمیدانم با این رفتارها چگونه کنار بیایم. مگر میشود نوزادی را بعد از تولد از مادرش جدا کرد و به فرد دیگری سپرد؟...
اکنون هم از شوهرم شکایت کرده ام و نمیدانم چه سرنوشتی در انتظارم است. شایان ذکر است، پرونده این زن جوان با صدور دستوری از سوی سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد) توسط مشاوران کارآزموده دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسیهای کارشناسی و روان شناختی قرار گرفت تا از طلاق آنها جلوگیری شود.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی