آنچه در ادامه میخوانید ماجرای زندگی زنی است که در ابتدا برای کسب درآمد به عنوان تست کننده مواد کار میکرده، اما کم کم تبدیل به مصرف کننده شده و در نهایت کارتن خواب میشود.او امروز ۹ ماه است که پاک است و دوره درمانش را سپری و تلاش میکند تا با حرفه آموزی و کسب درآمد بتواند، روزی دختر نوزادش را در کنار خود نگهداری کند.
به گزارش ایلنا، به او پیشنهاد میدهم تا درباره گذشتهاش کمی با هم گپ بزنیم و او بیدرنگ میپذیرد و در حالی که به قول خودش سعی دارد تا فاصله اجتماعی را رعایت کند، در صندلی دیگری مقابلم مینشیند و باهم ساعتی گپ میزنیم.
خودش را مارال معرفی میکند و میگوید از ۵ سالگی وارد بهزیستی شده و تا ۱۸ سالگی روزها و شبها را با دیگر کودکان بیسرپرست و بدسرپرست در مراکز مختلف گذرانده، از آن روزها خیلی خاطره ندارد یا شاید نمیخواهد حرفی بزند، اما به قول خودش آن روزها هر چه بود در آرامش بوده است.
اولین بار فندک اتمی را در دست دوستم دیدم، او شیشه مصرف می کرد
به گزارش ایلنا، به او پیشنهاد میدهم تا درباره گذشتهاش کمی با هم گپ بزنیم و او بیدرنگ میپذیرد و در حالی که به قول خودش سعی دارد تا فاصله اجتماعی را رعایت کند، در صندلی دیگری مقابلم مینشیند و باهم ساعتی گپ میزنیم.
خودش را مارال معرفی میکند و میگوید از ۵ سالگی وارد بهزیستی شده و تا ۱۸ سالگی روزها و شبها را با دیگر کودکان بیسرپرست و بدسرپرست در مراکز مختلف گذرانده، از آن روزها خیلی خاطره ندارد یا شاید نمیخواهد حرفی بزند، اما به قول خودش آن روزها هر چه بود در آرامش بوده است.
اولین بار فندک اتمی را در دست دوستم دیدم، او شیشه مصرف می کرد
وقتی به سن ۱۸ سالگی رسیدم، باید مستقل میشدم و چون جایی برای زندگی نداشتم به یک خوابگاه رفتم و در آنجا زندگی میکردم و درس میخواندم و خیری که از همان کودکی کمک هزینه به من پرداخت میکرد، پس از خروج از بهزیستی هم پرداخت هزینه تحصیلم را تقبل کرد.
او درباره نحوه آشناییاش با مواد مخدر اینطور میگوید: «خانوم؛ روزی دوستم در خوابگاه به من گفت شیشه مصرف میکند، نمیدانستم شیشه چیست و اولین بار فندک اتمی را در دست او دیدم. من سیگار مصرف میکردم و فندک هم داشتم. او مدام میگفت من یک چیز خیلی خوب میکشم، یک روز هم از من خواست تا برای تهیه مواد همراه او به پارک حقانی در خیابان شوش برویم.»
به او میگویم پارک حقانی همان جایی است که زنهای معتاد زیادی در آنجا حضور دارند میگوید: «بله» و ادامه میدهد: «۷ الی ۸ سال پیش زنهای معتاد زیادی در آن پارک بودند. یکی از زنانی که آنجا بود، از من پرسید معتادی؟ گفتم نه و بعد او گفت، میخواهی برای خودت درآمد داشته باشی؟ چون تنها زندگی میکردم و نیاز به کار داشتم، گفتم بله و بعد او به من پیشنهاد کار داد.»
او درباره نحوه آشناییاش با مواد مخدر اینطور میگوید: «خانوم؛ روزی دوستم در خوابگاه به من گفت شیشه مصرف میکند، نمیدانستم شیشه چیست و اولین بار فندک اتمی را در دست او دیدم. من سیگار مصرف میکردم و فندک هم داشتم. او مدام میگفت من یک چیز خیلی خوب میکشم، یک روز هم از من خواست تا برای تهیه مواد همراه او به پارک حقانی در خیابان شوش برویم.»
به او میگویم پارک حقانی همان جایی است که زنهای معتاد زیادی در آنجا حضور دارند میگوید: «بله» و ادامه میدهد: «۷ الی ۸ سال پیش زنهای معتاد زیادی در آن پارک بودند. یکی از زنانی که آنجا بود، از من پرسید معتادی؟ گفتم نه و بعد او گفت، میخواهی برای خودت درآمد داشته باشی؟ چون تنها زندگی میکردم و نیاز به کار داشتم، گفتم بله و بعد او به من پیشنهاد کار داد.»
« قرار شد من تستر شوم» با تعجب پرسیدم «تستر؟!» و مارال برایم درباره شغلی که به او پیشنهاد شده بود، توضیح میدهد و میگوید: «برخی افراد به عنوان تستر کار میکنند؛ معمولا این افراد نباید معتاد باشند، من هم که به کار و درآمد نیاز داشتم، پیشنهاد مهتاب را پذیرفتم و شدم تستر مواد، سر پخت بار مقداری از مواد را برای مصرف به ما میدادند تا میزان خالصی مواد را بسنجند. من چند باری برای این کار رفتم و هر دفعه هم حدود ۵ میلیون تومان حدود ۷ سال پیش دریافت میکردم.»
قانون تستر این است که فرد تستر معتاد نباشد، ما موش آزمایشگاهی بودیم و بعد قیمت شیشه را نسبت به حال تسترها قیمتگذاری میکردند. البته پخت مواد در یک مکان مشخص نیست و هر دفعه در مکانهای مختلفی مواد پخت میشد و ما را برای تست به آنجا میبردند.
او ادامه میدهد: بعد از مدتی با صاحب کارم دوست شدم. او ۴۳ ساله بود و از همسر و بچهاش جدا شده بود. تا اینکه پلیس او را بازداشت کرد.
قانون تستر این است که فرد تستر معتاد نباشد، ما موش آزمایشگاهی بودیم و بعد قیمت شیشه را نسبت به حال تسترها قیمتگذاری میکردند. البته پخت مواد در یک مکان مشخص نیست و هر دفعه در مکانهای مختلفی مواد پخت میشد و ما را برای تست به آنجا میبردند.
او ادامه میدهد: بعد از مدتی با صاحب کارم دوست شدم. او ۴۳ ساله بود و از همسر و بچهاش جدا شده بود. تا اینکه پلیس او را بازداشت کرد.
نگهبان پارک تهدیدم کرد اگر صیغهاش نشوم من را به پلیس تحویل میدهد
نگهبان پارک تهدیدم کرد اگر صیغه او نشوم من را به پلیس لو میدهد من هم برای اینکه گرفتار پلیس نشوم پذیرفتم و صیغه مردی ۶۷ساله شدم؛ آن روزها بدترین روزهای عمرم بود. با پرداخت ۱ میلیون تومان ودیعه و ماهی ۳۰۰ هزار تومان اجاره یک اتاق که نه بهتر است بگویم یک آلونک برایم اجاره کرد و سه شب پیش من بود و سه شب پیش زن و بچهاش میرفت.
خوشبختانه حدود سه ماه بیشتر این زندگی مشترک تلخ طول نکشید و یک شب در حالی که بسیار مصرف کرده بود، مشروب خورد و بعد هم سکته کرد و مرد، من آن موقع دو ماهه از او باردار بودم.»
مارال تصریح میکند: «مصرف من هم زیاد شده بود، اما چون پول نداشتم، نمیتوانستم مواد خوب تهیه کنم از همین رو موادم را از همین پارک تهیه میکردم که اصلا خوب نبود و باعث شده بود، روان من بهم بریزد. شرایط خوبی نداشتم و دیوانه شده بودم. گاهی اوقات شبها در پارک میخوابیدم و گاهی اوقات برای خواب به همین مرکز میآمدم. باردار بودم و شرایط خوبی نداشتم. یک شب در پارک دعوا شد و من را کتک زدند، فقط توانستم خودم را به نزدیکی مرکز داخل پارک برسانم. سرم شکافته شده بودم و بیحال و خونین بودم.»
وی ادامه میدهد: «با کمک مددکاران در این مرکز کاهش آسیب حالم کم کم بهتر شد و تلاش کردم ترک کنم. الان هم حدود ۹ ماهی است که پاک هستم. دخترم حدود سه ماه پیش به دنیا آمد.
به او میگویم، مارال شنیدهام میخواستند دخترت را از تو به قیمت ۵۰ میلیون تومان بخرند، کمی سکوت میکند و میگوید: «یک روز ویار پیتزا داشتم و با یکی از خیرینی که در بچگی، من را حمایت میکرد، تماس گرفتم و از او خواستم تا برایم پیتزا بخرد، او هم متوجه شد من باردار هستم. شرایطم را پرسید، وقتی برایش توضیح دادم از من خواست که بچهام را به بهزیستی ندهم و در مقابل به او بدهم و او هم به من ۵۰ میلیون تومان بابت دخترم بدهد به این شرط که تا هنگام زایمان برایم خانهای بگیرد و در بیمارستان هم وقتی زایمان کردم، اصلا دخترم را نبینم و به او بدهم، اما من قبول نکردم.»
مارال تصریح میکند: «دخترم، ناموس من است و نمیخواستم در هیچ شرایطی او را بفروشم و در قبالش پول بگیرم، ترجیح دادم اگر قرار باشد، دخترم را نبینم و به خانواده دیگری بدهم به بهزیستی بدهم تا اینکه او را بفروشم. وقتی در بیمارستان دخترم بدنیا آمد، اجازه ندادند او را ببینم. چون معتاد بودم. او را بلافاصله به مددکاران بهزیستی سپردند. بعد از زایمان به اینجا آمدم و تلاش کردم پاک بمانم، مددکار کودکی خودم، مددکار دخترم است و وقتی هفته پیش بعد از سه ماه توانستم دخترم را ببینم، مددکارم به من گفت اگر پاک باشی و بتوانی کار پیدا کنی و جایی را اجاره کنی، دخترت را به خودت میدهند، من هم همه تلاشم را میکنم تا آن روز برسد و تنها آرزویم همین است و تلاش میکنم تا به آن برسم.»
از او میپرسم از صاحب کار سابقت که با او دوست بودی خبر داری، مارال پاسخ میدهد: «مدتی قبل او را دیدم که از زندان آزاد شده، اما همچنان در کار خلاف بود، او همیشه مدعی بود، خیلی عاشق من است، اما وقیحانه به من نگاه کرد و گفت ازدواج کردهام و از من خواست تا در حالی که متاهل است با او رابطه داشته باشم، اما من نپذیرفتم چراکه حاضر نیستم به زنی که در خانه منتظر اوست خیانت کنم، من هم خودم زن هستم و هیچ وقت راضی نمیشوم که چنین کاری را انجام دهم. من معنای تعهد را میدانم و دوست ندارم چنین خیانتی به یک زن بکنم. بعدا هم شنیدم که دوباره دستگیر شده است. خانوم؛ شاید اگر دخترم نبود دوباره به سمت مواد میرفتم، اما الان با وجود دخترم تمام تلاشم این است که کار پیدا کنم و بتوانم هزینه زندگیام را تامین کنم تا دخترم را پس بگیرم.»
مارال تصریح میکند: «مصرف من هم زیاد شده بود، اما چون پول نداشتم، نمیتوانستم مواد خوب تهیه کنم از همین رو موادم را از همین پارک تهیه میکردم که اصلا خوب نبود و باعث شده بود، روان من بهم بریزد. شرایط خوبی نداشتم و دیوانه شده بودم. گاهی اوقات شبها در پارک میخوابیدم و گاهی اوقات برای خواب به همین مرکز میآمدم. باردار بودم و شرایط خوبی نداشتم. یک شب در پارک دعوا شد و من را کتک زدند، فقط توانستم خودم را به نزدیکی مرکز داخل پارک برسانم. سرم شکافته شده بودم و بیحال و خونین بودم.»
وی ادامه میدهد: «با کمک مددکاران در این مرکز کاهش آسیب حالم کم کم بهتر شد و تلاش کردم ترک کنم. الان هم حدود ۹ ماهی است که پاک هستم. دخترم حدود سه ماه پیش به دنیا آمد.
به او میگویم، مارال شنیدهام میخواستند دخترت را از تو به قیمت ۵۰ میلیون تومان بخرند، کمی سکوت میکند و میگوید: «یک روز ویار پیتزا داشتم و با یکی از خیرینی که در بچگی، من را حمایت میکرد، تماس گرفتم و از او خواستم تا برایم پیتزا بخرد، او هم متوجه شد من باردار هستم. شرایطم را پرسید، وقتی برایش توضیح دادم از من خواست که بچهام را به بهزیستی ندهم و در مقابل به او بدهم و او هم به من ۵۰ میلیون تومان بابت دخترم بدهد به این شرط که تا هنگام زایمان برایم خانهای بگیرد و در بیمارستان هم وقتی زایمان کردم، اصلا دخترم را نبینم و به او بدهم، اما من قبول نکردم.»
مارال تصریح میکند: «دخترم، ناموس من است و نمیخواستم در هیچ شرایطی او را بفروشم و در قبالش پول بگیرم، ترجیح دادم اگر قرار باشد، دخترم را نبینم و به خانواده دیگری بدهم به بهزیستی بدهم تا اینکه او را بفروشم. وقتی در بیمارستان دخترم بدنیا آمد، اجازه ندادند او را ببینم. چون معتاد بودم. او را بلافاصله به مددکاران بهزیستی سپردند. بعد از زایمان به اینجا آمدم و تلاش کردم پاک بمانم، مددکار کودکی خودم، مددکار دخترم است و وقتی هفته پیش بعد از سه ماه توانستم دخترم را ببینم، مددکارم به من گفت اگر پاک باشی و بتوانی کار پیدا کنی و جایی را اجاره کنی، دخترت را به خودت میدهند، من هم همه تلاشم را میکنم تا آن روز برسد و تنها آرزویم همین است و تلاش میکنم تا به آن برسم.»
از او میپرسم از صاحب کار سابقت که با او دوست بودی خبر داری، مارال پاسخ میدهد: «مدتی قبل او را دیدم که از زندان آزاد شده، اما همچنان در کار خلاف بود، او همیشه مدعی بود، خیلی عاشق من است، اما وقیحانه به من نگاه کرد و گفت ازدواج کردهام و از من خواست تا در حالی که متاهل است با او رابطه داشته باشم، اما من نپذیرفتم چراکه حاضر نیستم به زنی که در خانه منتظر اوست خیانت کنم، من هم خودم زن هستم و هیچ وقت راضی نمیشوم که چنین کاری را انجام دهم. من معنای تعهد را میدانم و دوست ندارم چنین خیانتی به یک زن بکنم. بعدا هم شنیدم که دوباره دستگیر شده است. خانوم؛ شاید اگر دخترم نبود دوباره به سمت مواد میرفتم، اما الان با وجود دخترم تمام تلاشم این است که کار پیدا کنم و بتوانم هزینه زندگیام را تامین کنم تا دخترم را پس بگیرم.»