جسد زن ۴۲ ساله و شوهرش در داخل حمام و جسد دختر ۲۰ ساله آن زن داخل یک بشکه اسید، درحالیکه تقریبا از بین رفته بود پیدا و مشخص شد که عاملان این جنایت هولناک دختر بزرگ خانواده به نام بیتا و پسر مورد علاقهاش به نام محسن و جوانی به نام مجید بودند.
متهمان دستگیر شدند و مجید که عامل اصلی قتلها بود اعتراف کرد که آنها قصد سرقت از خانه مادر بیتا را داشتند، اما در آخرین لحظات، او به تنهایی تصمیم به جنایت گرفته و به همین دلیل مادر، خواهر و ناپدری بیتا را به قتل رسانده است. در حالی که تحقیق از متهمان زیرنظر قاضی حبیبالله صادقی، بازپرس شعبه چهارم دادسرای جنایی تهران ادامه دارد، بیتا در گفتگو با همشهری از داستان تلخ زندگیاش و نقشهای میگوید که باعث قتل اعضای خانوادهاش شد.
مادرم، برایم مادری نکرد
بیتا، دختربزرگ خانواده و متولد سال ۷۴ است. او در تمام مدت گفتگو با بغض به سؤالات پاسخ میدهد و میگوید که بیشترین چیزی که عذابش میدهد، قتل خواهر کوچکترش در این ماجراست.
چرا مضطربی و دست و پایت میلرزد؟
من استرس شدیدی دارم. هنوز باورم نمیشود که باید بقیه زندگیام پشت میلههای زندان سپری شود.
شاید به این دلیل است که در قتل ۳ نفر نقش داشتی. مادرت، خواهرت و ناپدریات؟
چرا هیچکس باور نمیکند. من یک درصد هم فکرش را نمیکردم که مجید جان آنها را بگیرد. هرچه باشد مادر و خواهرم بودند. دلم خیلی برایشان تنگ شده است. هرچند که مادرم همیشه مرا اذیت میکرد و هیچ وقت برایم مادری نکرد.
چرا؟
۱۲ سالم بود که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند. پدرم اعتیاد و دست بزن داشت. مادرم هم لجبازی میکرد و به حرفهای پدرم اهمیتی نمیداد. من خیلی بچه بودم، اما خوب یادم است که پدرم به مادرم میگفت: چرا به زندگی اهمیت نمیدهی و شبها دیر به خانه میآیی؟ مادرم هم لج میکرد و مثلا اگر قرار بود ۹ شب به خانه برگردد ۱۱، ۱۲ شب برمیگشت.
اختلافاتشان ادامهدار بود تا اینکه وقتی من ۱۲ ساله و ۲ خواهر دیگرم ۱۰ و ۵ ساله بودند، پدر و مادرم از هم جدا شدند. با این حال مادرم تا ۳ سال بعد از جدایی با پدرم زندگی کرد تا پیش ما باشد. اما هیچ وقت به بچههایش اهمیتی نمیداد و فقط به فکر خودش بود. ۱۵ ساله که شدم، ناگهان از پیش ما رفت. تصور کنید دختری که به سن بلوغ رسیده و وابسته به مادرش است یکباره با جای خالی او روبهرو شود. با این حال همه مشکلاتم این نبود. ۲ خواهرکوچکترم توقع داشتند من برایشان مادری کنم و این سختترین قسمت زندگی من بود.
چرا مادرت بیخبر ترکتان کرد؟
نمیدانم. بیآنکه به ما حرفی بزند رفت. حتی جواب موبایلش را هم نمیداد. پدرم میگفت به او زنگ نزنید. بعد از آن دیگر او را ندیدیم. زندگی من به سختی گذشت، اما من آن روزها خیلی چیزها یاد گرفتم. یاد گرفتم قوی باشم تا بتوانم برای خواهرهایم، مادری کنم. یاد گرفتم اشکهایم را از آنها پنهان کنم تا مبادا خواهرهایم لحظهای دلشان از نبود مادرمان بگیرد. به همین دلیل آن سالها خیلی به من سخت گذشت.
هیچکس را نداشتی؛ مثلا عمه یا خاله؟
عمهام بود، اما میگفت تو بزرگ شدهای و باید قوی باشی. میگفت خیلیها بیمادر بزرگ شده و موفق شدهاند.
رابطهات با پدرت چطور بود؟
رابطهام با او خوب بود تا اینکه بزرگتر که شدم یکبار تلاش کردم مادرم را پیدا کنم و با او تماس بگیرم. پدرم وقتی این موضوع را فهمید خیلی ناراحت شد و از آن روز به بعد رابطهام با او بد شد. بعد از مدتی هم پدرم مجددا ازدواج کرد و وجود نامادری مشکلاتمان را بیشتر کرد. البته این را هم بگویم که خودم به پدرم گفتم ازدواج کن. چون هم تنها بود و هم امید داشتم که شاید بعد از ازدواجش راضی شود تا ما مادرمان را ملاقات کنیم.
راضی شد؟
نه. اما بعد از ازدواج مجدد پدرم، من به جستوجوهایم ادامه دادم و بالاخره شماره تماس مادرم را پیدا کردم و به او زنگ زدم. فکر میکردم صدایم را که بشنود، دلش برایمان پر میکشد، اما او خیلی سرد برخورد کرد و گفت نمیتواند ما را پیش خودش ببرد. شنیدن این جمله از زبان مادرم مرا نابود کرد. دیگر احساس کردم مادرم برایم مرده است. اما نتوانستم با این مسئله کنار بیایم و به همین دلیل مدتی بعد تلاش کردم تا دوباره مادرم را پیدا کنم.
در همه این سالها در خانه پدرت بودی؟
بله. تا اینکه ۲۰ سالم که شد ازدواج کردم. البته ازدواجم بهدلیل لجبازی با پدرم و پسری بود که عاشقش بودم. من عاشق پسر یکی از اقوام بودم و او هم عاشق من بود. میخواستیم با هم ازدواج کنیم، اما یک روز ناگهان گفت که نمیخواهد با من باشد و با من ازدواج کند و زد زیر همه قول و قرارهایمان. برای همین وقتی خواستگار دیگری به خانهمان آمد با او ازدواج کردم.
لجبازیات با پدرت برسر چی بود؟
پدرم خیلی به من گیر میداد. مثلا میگفت چرا فلان موسیقی را گوش میدهی یا با دوستانت بیرون میروی؟ دیگر نمیتوانستم رفتار او را تحمل کنم.
یعنی هیچ علاقهای به خواستگارت نداشتی و فقط بهخاطر لجبازی با او ازدواج کردی؟
نه اینکه به او علاقه نداشتم، اما دلیل اصلیام لجبازی بود. مدتی بعد از ازدواج باردار شدم و در دوران بارداری بود که جستوجوی دوباره برای یافتن مادرم را شروع و او را پیدا کردم. آن موقع با شوهرم دچار اختلاف شده بودم و این بار که مادرم را پیدا کردم، گاهی اوقات پیش او میرفتم تا اینکه از شوهرم طلاق گرفتم.
چرا طلاق گرفتی؟
هم کتکم میزد و هم احساس میکردم معتاد است. بعد از جدایی هم ناچار شدم دختر خردسالم را به او بسپارم، چون خودم نمیتوانستم از پس هزینههای او بربیایم. علاوه بر این مادرم مدام به من سرکوفت میزد و اذیتم میکرد. میگفت باید بچهات را به پدرش بدهی. حدود ۴ سال قبل بود که بعد از جدایی از شوهرم به همراه خواهر دیگرم که با پدرم زندگی میکرد، پیش مادرم رفتیم کهایکاش هرگز او را پیدا نکرده بودیم و پیش او نرفته بودیم.
چرا؟
خیلی ما را اذیت میکرد. رفتار نامناسب و توقعهای بیجا از من و خواهرم داشت. اوایل فکر میکردم مادرم شرکت عطر و ادکلن دارد، اما بعدا متوجه شدم که اشتباه میکردم. او کارهای نامناسبی انجام میداد و حتی من و خواهرم را مجبور میکرد که تن به این کارها بدهیم. اما ما زیربار نمیرفتیم و همین باعث میشد تا مدام با مادرم دعوا داشته باشیم.
به همین دلیل نقشه قتل او را کشیدی؟
نه. نه. من نمیخواستم او بمیرد. من هرگز بهخاطر مرگ خواهرم خودم را نمیبخشم. من باعث شدم خواهرم پیش مادرم برگردد و در این ماجرا بیگناه کشته شود.
پس چهکسی نقشه قتل آنها را کشید؟
همه چیز به مهرماه امسال برمیگردد. آن موقع در یکی از پارکها با پسری به نام محسن آشنا شدم. عاشق هم شدیم و قرار ازدواج گذاشتیم. در این مدت برایش از زندگیام گفتم و وقتی متوجه شد که مادرم اذیتم میکند گفت باید از آن خانه بیرون بیایی. اما پولی نداشتم و اگر بیرون میآمدم کجا میتوانستم بروم؟ محسن دوستی به نام مجید داشت و از وقتی با محسن آشنا شدم، مجید را هم با او میدیدم.
یک روز مجید گفت بیا از خانه مادرت سرقت کنیم. چون مادرم وضع مالی خیلی خوبی داشت. ماشینهای مدل بالا و گاوصندوق پر از طلا. مجید میگفت که اینطوری هم خودش به پول میرسد و هم من میتوانم برای خودم خانهای اجاره کنم. اصلا قرار نبود کسی کشته شود.
اما آن شب مجید دیوانه شده بود. ما با ریختن داروهای خوابآور در شام مادر و خواهر و ناپدریام، آنها را بیهوش کردیم که از خانه سرقت کنیم، اما مجید وقتی وارد خانه شد، ابتدا خواهرم را به قتل رساند و بعد مادر و ناپدریام را. البته چیزی هم دستگیرمان نشد، چون مادرم همه طلاهایش را فروخته و خرج عمل زیبایی کرده بود.
بعد از قتل به خانه مادرت رفتوآمد داشتی؟
دوبار رفتم تا لباس بردارم، اما جرأت نکردم وارد حمام و با اجساد روبهرو شوم. من بعد از این اتفاق مدام کابوس میبینم و حتی دست بهخودکشی زدم، اما نجات پیدا کردم.
چرا به پلیس چیزی نگفتی؟
چون مجید مرا تهدید کرد و گفت اگر به پلیس حرفی بزنی مانند خواهر و مادرت، تو را هم به راحتی میکشم.
ظاهرا بعد از قتل در محل شیرینی پخش کردی؟
به خاطر مرگ مادر و خواهرم نبود. مادرم قبل از مرگش در محل با فردی درگیر شده بود که من برای عذرخواهی ناچار شدم شیرینی پخش کنم!
مادرم، برایم مادری نکرد
بیتا، دختربزرگ خانواده و متولد سال ۷۴ است. او در تمام مدت گفتگو با بغض به سؤالات پاسخ میدهد و میگوید که بیشترین چیزی که عذابش میدهد، قتل خواهر کوچکترش در این ماجراست.
چرا مضطربی و دست و پایت میلرزد؟
من استرس شدیدی دارم. هنوز باورم نمیشود که باید بقیه زندگیام پشت میلههای زندان سپری شود.
شاید به این دلیل است که در قتل ۳ نفر نقش داشتی. مادرت، خواهرت و ناپدریات؟
چرا هیچکس باور نمیکند. من یک درصد هم فکرش را نمیکردم که مجید جان آنها را بگیرد. هرچه باشد مادر و خواهرم بودند. دلم خیلی برایشان تنگ شده است. هرچند که مادرم همیشه مرا اذیت میکرد و هیچ وقت برایم مادری نکرد.
چرا؟
۱۲ سالم بود که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند. پدرم اعتیاد و دست بزن داشت. مادرم هم لجبازی میکرد و به حرفهای پدرم اهمیتی نمیداد. من خیلی بچه بودم، اما خوب یادم است که پدرم به مادرم میگفت: چرا به زندگی اهمیت نمیدهی و شبها دیر به خانه میآیی؟ مادرم هم لج میکرد و مثلا اگر قرار بود ۹ شب به خانه برگردد ۱۱، ۱۲ شب برمیگشت.
اختلافاتشان ادامهدار بود تا اینکه وقتی من ۱۲ ساله و ۲ خواهر دیگرم ۱۰ و ۵ ساله بودند، پدر و مادرم از هم جدا شدند. با این حال مادرم تا ۳ سال بعد از جدایی با پدرم زندگی کرد تا پیش ما باشد. اما هیچ وقت به بچههایش اهمیتی نمیداد و فقط به فکر خودش بود. ۱۵ ساله که شدم، ناگهان از پیش ما رفت. تصور کنید دختری که به سن بلوغ رسیده و وابسته به مادرش است یکباره با جای خالی او روبهرو شود. با این حال همه مشکلاتم این نبود. ۲ خواهرکوچکترم توقع داشتند من برایشان مادری کنم و این سختترین قسمت زندگی من بود.
چرا مادرت بیخبر ترکتان کرد؟
نمیدانم. بیآنکه به ما حرفی بزند رفت. حتی جواب موبایلش را هم نمیداد. پدرم میگفت به او زنگ نزنید. بعد از آن دیگر او را ندیدیم. زندگی من به سختی گذشت، اما من آن روزها خیلی چیزها یاد گرفتم. یاد گرفتم قوی باشم تا بتوانم برای خواهرهایم، مادری کنم. یاد گرفتم اشکهایم را از آنها پنهان کنم تا مبادا خواهرهایم لحظهای دلشان از نبود مادرمان بگیرد. به همین دلیل آن سالها خیلی به من سخت گذشت.
هیچکس را نداشتی؛ مثلا عمه یا خاله؟
عمهام بود، اما میگفت تو بزرگ شدهای و باید قوی باشی. میگفت خیلیها بیمادر بزرگ شده و موفق شدهاند.
رابطهات با پدرت چطور بود؟
رابطهام با او خوب بود تا اینکه بزرگتر که شدم یکبار تلاش کردم مادرم را پیدا کنم و با او تماس بگیرم. پدرم وقتی این موضوع را فهمید خیلی ناراحت شد و از آن روز به بعد رابطهام با او بد شد. بعد از مدتی هم پدرم مجددا ازدواج کرد و وجود نامادری مشکلاتمان را بیشتر کرد. البته این را هم بگویم که خودم به پدرم گفتم ازدواج کن. چون هم تنها بود و هم امید داشتم که شاید بعد از ازدواجش راضی شود تا ما مادرمان را ملاقات کنیم.
راضی شد؟
نه. اما بعد از ازدواج مجدد پدرم، من به جستوجوهایم ادامه دادم و بالاخره شماره تماس مادرم را پیدا کردم و به او زنگ زدم. فکر میکردم صدایم را که بشنود، دلش برایمان پر میکشد، اما او خیلی سرد برخورد کرد و گفت نمیتواند ما را پیش خودش ببرد. شنیدن این جمله از زبان مادرم مرا نابود کرد. دیگر احساس کردم مادرم برایم مرده است. اما نتوانستم با این مسئله کنار بیایم و به همین دلیل مدتی بعد تلاش کردم تا دوباره مادرم را پیدا کنم.
در همه این سالها در خانه پدرت بودی؟
بله. تا اینکه ۲۰ سالم که شد ازدواج کردم. البته ازدواجم بهدلیل لجبازی با پدرم و پسری بود که عاشقش بودم. من عاشق پسر یکی از اقوام بودم و او هم عاشق من بود. میخواستیم با هم ازدواج کنیم، اما یک روز ناگهان گفت که نمیخواهد با من باشد و با من ازدواج کند و زد زیر همه قول و قرارهایمان. برای همین وقتی خواستگار دیگری به خانهمان آمد با او ازدواج کردم.
لجبازیات با پدرت برسر چی بود؟
پدرم خیلی به من گیر میداد. مثلا میگفت چرا فلان موسیقی را گوش میدهی یا با دوستانت بیرون میروی؟ دیگر نمیتوانستم رفتار او را تحمل کنم.
یعنی هیچ علاقهای به خواستگارت نداشتی و فقط بهخاطر لجبازی با او ازدواج کردی؟
نه اینکه به او علاقه نداشتم، اما دلیل اصلیام لجبازی بود. مدتی بعد از ازدواج باردار شدم و در دوران بارداری بود که جستوجوی دوباره برای یافتن مادرم را شروع و او را پیدا کردم. آن موقع با شوهرم دچار اختلاف شده بودم و این بار که مادرم را پیدا کردم، گاهی اوقات پیش او میرفتم تا اینکه از شوهرم طلاق گرفتم.
چرا طلاق گرفتی؟
هم کتکم میزد و هم احساس میکردم معتاد است. بعد از جدایی هم ناچار شدم دختر خردسالم را به او بسپارم، چون خودم نمیتوانستم از پس هزینههای او بربیایم. علاوه بر این مادرم مدام به من سرکوفت میزد و اذیتم میکرد. میگفت باید بچهات را به پدرش بدهی. حدود ۴ سال قبل بود که بعد از جدایی از شوهرم به همراه خواهر دیگرم که با پدرم زندگی میکرد، پیش مادرم رفتیم کهایکاش هرگز او را پیدا نکرده بودیم و پیش او نرفته بودیم.
چرا؟
خیلی ما را اذیت میکرد. رفتار نامناسب و توقعهای بیجا از من و خواهرم داشت. اوایل فکر میکردم مادرم شرکت عطر و ادکلن دارد، اما بعدا متوجه شدم که اشتباه میکردم. او کارهای نامناسبی انجام میداد و حتی من و خواهرم را مجبور میکرد که تن به این کارها بدهیم. اما ما زیربار نمیرفتیم و همین باعث میشد تا مدام با مادرم دعوا داشته باشیم.
به همین دلیل نقشه قتل او را کشیدی؟
نه. نه. من نمیخواستم او بمیرد. من هرگز بهخاطر مرگ خواهرم خودم را نمیبخشم. من باعث شدم خواهرم پیش مادرم برگردد و در این ماجرا بیگناه کشته شود.
پس چهکسی نقشه قتل آنها را کشید؟
همه چیز به مهرماه امسال برمیگردد. آن موقع در یکی از پارکها با پسری به نام محسن آشنا شدم. عاشق هم شدیم و قرار ازدواج گذاشتیم. در این مدت برایش از زندگیام گفتم و وقتی متوجه شد که مادرم اذیتم میکند گفت باید از آن خانه بیرون بیایی. اما پولی نداشتم و اگر بیرون میآمدم کجا میتوانستم بروم؟ محسن دوستی به نام مجید داشت و از وقتی با محسن آشنا شدم، مجید را هم با او میدیدم.
یک روز مجید گفت بیا از خانه مادرت سرقت کنیم. چون مادرم وضع مالی خیلی خوبی داشت. ماشینهای مدل بالا و گاوصندوق پر از طلا. مجید میگفت که اینطوری هم خودش به پول میرسد و هم من میتوانم برای خودم خانهای اجاره کنم. اصلا قرار نبود کسی کشته شود.
اما آن شب مجید دیوانه شده بود. ما با ریختن داروهای خوابآور در شام مادر و خواهر و ناپدریام، آنها را بیهوش کردیم که از خانه سرقت کنیم، اما مجید وقتی وارد خانه شد، ابتدا خواهرم را به قتل رساند و بعد مادر و ناپدریام را. البته چیزی هم دستگیرمان نشد، چون مادرم همه طلاهایش را فروخته و خرج عمل زیبایی کرده بود.
بعد از قتل به خانه مادرت رفتوآمد داشتی؟
دوبار رفتم تا لباس بردارم، اما جرأت نکردم وارد حمام و با اجساد روبهرو شوم. من بعد از این اتفاق مدام کابوس میبینم و حتی دست بهخودکشی زدم، اما نجات پیدا کردم.
چرا به پلیس چیزی نگفتی؟
چون مجید مرا تهدید کرد و گفت اگر به پلیس حرفی بزنی مانند خواهر و مادرت، تو را هم به راحتی میکشم.
ظاهرا بعد از قتل در محل شیرینی پخش کردی؟
به خاطر مرگ مادر و خواهرم نبود. مادرم قبل از مرگش در محل با فردی درگیر شده بود که من برای عذرخواهی ناچار شدم شیرینی پخش کنم!