در غرب و به ویژه در دوران معاصر، اعتقاد غالب بر این است که انسان زاده همین کره ی خاکی است و آنگاه فن آوری و تسلط بر طبیعت و تولید و مصرف زیاد، به تنهایی هنرمند غربی انجامیده است.
به گفته ی پوپر" محصولات ذهن آدمی اعم از علوم و هنرها با مشاهده ی انسان آگاه صورت می گیرد. پس روح بشر مرکز درک ما از جهان است." می توان گفت این گونه ادراک گه گاه رگه ای از ماوراء الطبیعه را در بردارد و نه تنها در شرق که حتی در غرب هم چنین است.
رویاها را می توان تابعی از چنین برداشتی دانست. بدون رویا آدمی مرده ی متحرکی بیش نیست. خودم در شعرواره ای که از زبان «هستی» در جلد دوم جزیره ی سرگردانی سروده ام، عنوان شعرواره را «مرگ رویاها» گذاشته ام و بیت اول آن را از قدما نقل کرده ام که:
سمرقند همچو قند، بدین روزت کی اوفکند؟
که این بیت شامل همه سمرقندهای روزگار می شود.
و باز پوپر می گوید: هدف علوم رسیدن به یک توصیف عینی از جهان طبیعی است در زمان و فضا و مکان، و تصور جهان بدون بعد زمان غیرممکن است.
و من می افزایم به جز اینها، در هنرها هستی شناسی آدمی مطرح است و هستی آدمیان تابعی از عوامل اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و مذهبی و تاریخی و جغرافیایی و غیره است.
این هستی در تغییر است و بدون تغییر تصور هستی بی معناست. علوم هم تغییر می کنند و تکامل می یابند. تا مدت ها کره زمین را مرکز منظومه ی شمسی می دانستند کوپرنیک بود که خورشید را مرکز منظومه شمسی شمرد و واقعیت هم چنین بود.
چون هستی انسان در تغییر است پس ادبیات هم در تغییر خواهد بود. در ادبیات همواره این مسئله مطرح بوده است که چه می خواهیم بگوییم و تا چه حد از عهده بیان آن برآمده ایم؟
یعنی در سرزمین خود چه بذری بیفشانیم، چگونه بپرورانیم و به آرایش و پیرایش بپردازیم و آنگاه چگونه درو کنیم؟ و «هرکس آن درود عاقبت کار که کشت».
پس هر نویسنده و سراینده ای بایستی آن چنان بر محیط و مسایل حاکم بر آن اشراف داشته باشد تا بتواند با تلفیق ادراک خودآگاهی و ناخودآگاهش، یعنی ترکیب مناسب ذهن و عین و بهم پیوستگی واقعیت و تخیل و رویا کشت باروری عرضه بدارد.
اینک اندیشه و تفکر هم خود را بر ادبیات تحمیل کرده اند. شخصا با زیاده روی در کاربرد اندیشه در آفرینش هنری موافق نیستم. زیاده روی در این مقوله راه به علوم می گشایند.
در غرب که ما هم در حال حاضر چشم به آنها داریم، از دهه ی ۱۹۶۰ ببعد پس از مدرنیته، پست مدرنیسم مطرح گردید. میشل فوکو، امبرتو اکو، و رولان بارت از برجستگان چنین طرز تفکری بودند و ما هم تقلیدهایی نابجا یا بجا از پیروان آنها کردیم.
چکیده ی طرز تفکر آنها اهمیت فراوان دادن به زبان و ساختارگرایی بود تا جایی که امبرتو اکو از « جبر ساختاری» سخن گفت و دیگران از «مرگ نویسنده به نفع خواننده» حرفها زدند.
پس نویسنده غایب گردید و تنها ضمن نوشتن و کاربرد زبان حضور یافت نه به صورت نویسنده ای که پیش از نوشتن متن حضور و وجود داشته باشد.
این چنین نویسنده ای با زبانی که سخن می گوید کمابیش حضوری پنهانی دارد و خواننده ی نوشتار است که بایستی در ذهن خود تصویر و تصورات نویسنده را تکمیل یا دست کم حدس بزند.
این گونه زبان بازی با وجود تحسین برانگیز بودن خلق الساعگیش، به گمانم در حال حاضر جا به ساختارگرایی مطلق پرداخته [داده] باشد.
اما ما نویسندگان جهان سوم، بایستی خودمان هستی خود را کشف کنیم و همان را مطرح نماییم و در خور وضعیت تازه، زبان شایسته را پیدا کنیم و ما برای مردم می نویسیم نه برای همقلمان خودمان که تازه آنها هم با همدیگر تفاهم کافی ندارند.
برای مردم بنویسیم اما از عوام پسندی احتراز کنیم. دست خواننده را بگیر و او را بالا ببر نه اینکه پا به پای او راه برو و یا او را به ته چاه بکشان. (آرت نا)