سه‌شنبه ۰۶ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۹ آذر ۱۴۰۱ - ۱۸:۱۲

مادری کردن حضرت زهرا برای یک اسیر ایرانی

مادری کردن حضرت زهرا برای یک اسیر ایرانی
اسیر ایرانی 16 روز بدون آب در زندان انفرادی موصل به جرم بلند گفتن اذان به سر می‌برد. دیگر امیدی به زنده ماندن نداشت و در حال درد و دل با حضرت زهرا (س) بود که نگهبان بعثی با خواهش و تمنا به زندان آمد.
کد خبر : ۶۰۳۰۲۳

در اسارت اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. روزی جوان ۱۷ ساله ضعیف و با جسمانی نحیف، موقع نماز صبح اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: اذان می‌گویی؟ بیا جلو!

یکی از برادران به نام اسدآبادی می‌دانست که اگر این مؤذن جوان ضعیف با آن جثه نحیف، زیر شکنجه برود، معلوم نیست سالم بیرون بیاید. به سمت پنجره رفت و به نگهبان عراقی گفت: من اذان گفتم نه او. آن بعثی گفت: او اذان گفت.

برادرمان اصرار کرد که نه، اشتباه می‌کنی. من اذان گفتم. مأمور بعثی به آن آزاده فداکار توهین کرد و ادامه داد: او اذان گفت، نه تو. آزاده اسدآبادی هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد.

وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر ۱۷ ساله که اذان گفته بود و به او گفت:

بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی. الان دیگر پای من گیر است. به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و ۱۶ روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره ۱ و ۲) زیر زمین بود. آن قدر گرم بود که گویا آتش می‌بارید.

آن مأمور بعثی، گاهی وقت‌ها آب می‌پاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود.

روزی یک دانه سمون (نان عراق) می‌دادند که بیشتر آن خمیر بود. او می‌گفت:

می‌دیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه می‌شوم. نان را فقط مزه مزه می‌کردم که شیره‌اش را بمکم. می‌گفت: روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک می‌شوم. گفتم: یا فاطمه زهرا! امروز افتخار می‌‌کنم که مثل فرزندتان آقا حسین بن علی اینجا تشنه کام به شهادت برسم. یا زهرا! افتخار می‌کنم، این شهادت همراه با تشنه کامی را شما از من بپذیر و به لطف و کَرَمت، این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن. 

دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند، سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم و بعد شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کردن. در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره. او از پشت پنجره مرا صدا می‌‌زد که بیا آب آورده‌‌ام. 

اعتنایی نکردم. دیدم لحن صدایش فرق می‌کند و دارد گریه می‌کند و می‌گوید: بیا که آب آورده‌ام. او مرا قسم می‌داد به حق فاطمه زهرا (س) که آب را از دستش بگیرم. سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و می‌گوید: بیا آب را ببر! این دفعه با دفعات قبل فرق می‌کند. 

همین طور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را در دهانم ریخت. لیوان دوم و سوم را هم آورد. یک مقدار حالم بهتر شد. بلند شدم. او گفت: به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن! گفتم: تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمی‌کنم. 

گفت: نیمه شب دیشب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا (س) شرمنده کردی؟ الان حضرت زهرا (س) را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند: به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آورده‌ای را به دست بیاور، وگرنه همه شما را نفرین خواهم کرد.