به گزارش پایگاه خبری صراط به نقل از جهان نیوز، بعضی از خواسته هایش را بعد از عقد با من در میان می گذاشت. ما با هم دختر عمه، پسر دایی بودیم.
به خاطر رفت و آمد نزدیک و خانوادگی که داشتیم تا حدودی با خلق و خوی هم آشنا بودیم.
من که می دانستم او یک پاسدار است و باید با بود و نبودش در زندگی مان بسازم.
از این که یک فرد متدین و شناخته شده، همسرم شده بود خدا را شکر می کردم.
چند روز قبل از مراسم عقد دو تایی منزل دایی نشسته بودیم و صحبت می کردیم.
گفت: «مادرم خیلی اصرار می کرد که من ازدواج کنم. نمی خواستم چیزی مانع جبهه رفتنم بشه. می دونی که مادرم تنها بود و هر موقع می خواستم برم جبهه باید او رو راضی می کردم.
همه کاراش رو راست و ریس می کردم که خیالم راحت باشه. حالا که به شکر خدا همسری مثل تو نصیبم شده هیچ غم ندارم، تازه مادرم هم از تنهایی در میاد.»
گفتم: «اسماعیل! من مانع جبهه رفتنت نمی شوم ولی یک طوری نباشد که رفتی جبهه پشت سرت را نگاه نکنی. بالاخره اول زندگی مان است.»
گفت: «حالا ما که اینقدر حالیمونه. اگه تونستیم و موقعیتی دست داد، میام خبرتون می گیرم. این رو هم بگم، یکی، چند بار میره جبهه هیچ طوریش نمیشه. یکی همون بار اول می بینی یا مجروح یاشهید یا اسیر می شه.»
یک دفعه، با این حرفهایش دلم ریخت. پیش خودم گفتم: «سر صحبت را برگردانم و از یک گوشه دیگر زندگی مان صحبت کنیم.»
گفتم: «خب، نظرت راجع به خرید عروسی چیه؟ چه رنگ کت و شلوار دوست داری؟ کفش چطور؟»
همین طور با انگشتش گل قالی را خط می کشید گفت: «دوست دارم با همین لباس پاسداری داماد بشم، مگه اشکالی داره؟»
گفتم: «اشکالی نداره ولی رسم است از طرف خانواده عروس برای داماد کت و شلوار و کفش می خرند.»
گفت: «به عمه هم بگو این خرج ها رو نکنه. من کت و شلوار نمی پوشم. مگه همین لباس سپاه چشه؟ خیلی از بچه ها همین کار رو کردن!»
خاطرهای از همسر شهید
برگرفته از کتاب «به رسم آتش» خاطرات شهید اسماعیل نیک صفت