جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۴ آذر ۱۴۰۱ - ۱۵:۴۶

ارادت خاص سردار سلیمانی به حضرت زهرا(س)

ارادت خاص سردار سلیمانی به حضرت زهرا(س)
حاج قاسم یقین داشت که فرمانده، حضرت زهرا(س) است. هیچ‌جایی نگفت که من فرمانده‌ام. در هور، در اروند، در مهران... گفته بود که من فرماندهی و یاری حضرت زهرا(س) را دیدم.
کد خبر : ۶۰۳۵۹۷

به گزارش پایگاه خبری صراط به نقل از تسنیم، نهمین دوره از پویش کتابخوانی «کتاب‌قهرمان» در آستانه سالروز شهادت سردار شهید قاسم سلیمانی با محوریت کتاب «حاج قاسمی که من می‌شناسم» آغاز به کار کرد. این کتاب که به قلم سعید علامیان نوشته شده، مجموعه خاطراتی است از حجت‌الاسلام و المسلمین علی شیرازی درباره شهید سلیمانی. شیرازی در این کتاب با اشاره به خاطرات متعدد، روایتی از رفاقت 40 ساله خود با سردار شهید را ارائه کرده است. 

کتاب «حاج قاسمی که من می‌شناسم» از 12 فصل تشکیل شده است. خاطرات از دوران جنگ و حضور به‌ عنوان یکی از نیروهای سردار شهید حاج قاسم سلیمانی آغاز می‌شود. آشنایی که از سال 61 طی عملیات فتح‌المبین آغاز می‌شود و تا فعالیت‌های حجت‌الاسلام علی شیرازی در کنار شهید سلیمانی در نیروی قدس ادامه می‌یابد. 

در معرفی این اثر و سابقه دوستی شیرازی با شهید سلیمانی آمده است: «در واقع سال 1361 در حمیدیه‌ اهواز، شروع دوستی رقم خورد. قاسم سلیمانی فرمانده تیپ ثارالله سخنران بود و علی شیرازی روحانی گردان شهید باهنر، شنونده. همانجا عشق حاج‌ قاسم به دلش نشست. فروردین ماه سال 65 دوستی شکل همکاری به خود گرفت و حاج‌ قاسم، مسئولیت تبلیغات لشکر را به علی شیرازی سپرد.

این همراهی پس از جنگ ادامه داشت؛ حجت‌الاسلام علی شیرازی سال 1381 به عنوان مسئول دفتر نمایندگی ولی فقیه در نیروی دریایی سپاه پاسداران منصوب شد. ارتباط او با سردار سلیمانی در مراسم بزرگداشت یاد و خاطره شهدا و خاطرات جنگ ادامه یافت. شهریور سال 1390 به خواست سردار سلیمانی، علی شیرازی، مسئول نمایندگی ولی فقیه در نیروی قدس شد. علی شیرازی هشت سال در این سمت به همراه سردار سلیمانی انجام وظیفه کرد. به گفته او، در این هشت سال همانند روزهای جنگ خود را سرباز سردار سلیمانی می‌دانست».

شیرازی با اشاره به جزئیات کتاب «حاج قاسمی که من می‌شناسم» گفت: این کتاب از 12 فصل تشکیل شده است. خاطرات در این کتاب از زمان جنگ آغاز شده است و تا فعالیت‌های من در کنار شهید سلیمانی در نیروی قدس ادامه می‌یابد. در این اثر فراز و فرودهای مختلف از زندگی شهید سلیمانی از نگاه راوی نقل و ثبت شده است. سخت‌ترین بخش برای روایت این خاطرات نیز لحظه‌ای است که خبر شهادت شهید سپهبد قاسم سلیمانی را شنیدم.

شیرازی در این کتاب به عادات و اخلاق شهید سلیمانی در مقاطع مختلف اشاره کرده است؛ از ارادت به ائمه اطهار(ع) تا رسیدگی به خانواده شهدا و اهمیت فرزندان شهدا در نظر ایشان. شیرازی در این‌باره به تسنیم گفت: برخورد حاج قاسم با خانواده شهدا یک برخورد صمیمانه بود. او می‌خواست جای پدر را برای آنها پر کند. خانواده شهدا با شهید سلیمانی مأنوس بودند و حاج قاسم را با عنوان «عمو» صدا می‌کردند. عشق بچه‌های شهدا هم به حاج قاسم مثل عشقی بود که حاج قاسم به‌ آنها داشت. شهید سلیمانی با آنها زندگی می‌کرد. پیوسته به خانه شهدا می‌رفت، شهید ایرانی، سوری، لبنانی، افغانستانی و پاکستانی برایش تفاوتی نداشت. به مسائل خانواده شهدا رسیدگی می‌کرد؛ چه آنهایی که در دوران جنگ هشت ساله در لشکر ثارالله حضور داشتند و به شهادت رسیدند و چه آن شهدایی که در جبهه مقاومت یا در جنوب شرق به فیض شهادت نائل شدند. حاج قاسم از بعد از شهادت شهید، ارتباطش را با خانواده شهید برقرار می‌کرد؛ به طوری که بچه‌ها با حاج قاسم بزرگ می‌شدند.

به گفته راوی کتاب؛ فرزندان شهدا نیز رابطه خوب و خاصی با شهید سپهبد قاسم سلیمانی داشتند. گاه به اتاق حاج قاسم در محل کار می‌آمدند و ظهر با هم ناهار می‌خوردند. یا این پذیرایی در خانه خود حاج قاسم صورت می‌گرفت. یک‌بار چند تن از فرزندان شهدای کرمان به دیدار مقام معظم رهبری آمده بودند، بعد از دیدار می‌خواستند که حاج قاسم را ببینند. من آنها را به منزل حاج قاسم بردم. شهید سلیمانی بعد از دیدار با فرزندان شهدای کرمان به من گفت که بلیط برگشت این بچه‌ها کِی هست؟ من هم گفتم که شب قرار است به کرمان برگردند. گفت برو و بلیط برگشت آنها را پس بده تا شب در خانه من باشند. بعد حاج قاسم این بچه‌ها را به امامزاده پنج‌تن برد و شب در منزل خودش از آنها پذیرایی کردند. او مانند یک پدر با آنها رفتار می‌کرد.

شیرازی با بیان اینکه یکی از دغدغه‌های شهید سلیمانی، مسائل فرهنگی و رشد نیروها از این منظر بود، ادامه داد: شهید سلیمانی دلش می‌خواست از نظر اعتقادی و فرهنگی روی نیروها کار ویژه صورت گیرد. به همه این ابعاد چه در دوران جنگ و چه پس از آن در نیروی قدس توجه نشان می‌داد. خودش هم به بُعد فرهنگی خود و فرزندانش توجه خاصی نشان می‌داد. بلااستثنا عصر جمعه هر هفته یک روحانی و یک مداح در منزلش دعوت می‌کرد. در این جلسه خود و خانواده‌اش حضور داشتند. او در این جلسات بی‌ریا و با صدای بلند گریه می‌کرد و به پهنای صورت اشک می‌ریخت.

وی در ادامه با بیان اینکه سردار سلیمانی به حضرت زهرا(س) ارادت خاصی داشت، به بیان خاطره‌ای در این زمینه پرداخت و گفت: حاج قاسم یک جا می‌گوید که وقتی بچه‌ها می‌خواستند از اروند عبور کنند، من اروند را به پهلوی شکسته حضرت زهرا(س) قسم دادم. حاج قاسم یقین داشت که فرمانده، حضرت زهرا(س) است. هیچ‌جایی نیز نگفت که من فرمانده‌ام. در هور، در اروند، در مهران، در هورالعظیم، در کوه‌های متفاوت، شلمچه و... گفته بود که من فرماندهی و یاری حضرت زهرا(س) را دیدم.

در بخش‌هایی از کتاب «حاج قاسمی که من می‌شناسم» می‌خوانیم: 

هتل فجر اهواز، محل اقامت خانواده‌های فرماندهان بود. یک اتاق سه‌درچهار در طبقه‌ سوم هتل به ما دادند. یک اتاق بزرگ‌تر هم در طبقه‌ اول، متعلق به خانواده‌ حاج‌قاسم سلیمانی بود که فرمانده لشکر بود؛ اتاق شماره‌ 116. این اتاق را با یک پرده، به دو اتاق تودرتو تبدیل کرده بودند. موقعی که خانمش به کرمان می‌رفت، به من گفت به آن اتاق برویم. وقتی می‌آمدند، اتاق را تحویل ایشان می‌دادیم و به همان اتاق کوچک‌تر طبقه‌ سوم می‌رفتیم. آن موقع، دو بچه داشتند؛ نرگس و حسین. چون حاج‌قاسم در اهواز هم کمتر وقت می‌کرد به هتل برود، مادرخانمش همراه‌شان می‌آمد. گاهی برادرخانمش محمود هم بود. پنج نفر در یک اتاق، با پرده‌ای در وسط و بدون آشپزخانه زندگی می‌کردند. تازه حاج‌قاسم گاهی همان‌جا مهمان‌داری هم می‌کرد! فرمانده لشکر بود و همه‌ فرمانده‌ها با او کار داشتند.

زندگی حاج‌قاسم بعد از جنگ هم تا پایان عمرش که فرمانده نیروی قدس بود، همین‌طور سپری شد. رتبه‌ فرمانده نیرو با فرمانده لشکر خیلی متفاوت است؛ آن هم فرمانده نیروی قدسی. خانه‌اش، وضع زندگی‌اش، پایین‌تر از متوسط بود! به خانه‌ بعضی از افراد درجه‌ سه و چهار نیرو که می‌رفتم، می‌دیدم وضع رفاهی زندگی‌شان، به مراتب از حاج‌قاسم بهتر است.

اتاق کار حاج‌قاسمی که با خیلی از افراد توی دنیا ارتباط داشت، در نهایت سادگی بود. مبل‌های اتاقش ساده بود. میزوصندلی‌ها تشریفاتی نبود. مبل‌ها 20 سال عمر کرده بود! یک بار با اصرار دیگران اجازه داد رویه‌ی مبل را عوض کنند. دنبال تشریفات و تجملات نبود.

رفقایش از کرمان برایش اجناسی مثل میوه و شیرینی می‌فرستادند. بعضی حرف‌هایش را به من می‌زد. می‌گفت «پسرم می‌خواهد داماد شود. وقتی برای خرید رفتیم، زیاد پول نداشتم. نگران بودم اگر خانواده‌ عروس خواستند چیز گران بخرند، چه کار کنم!». کسی این حرف را می‌زد که اگر اشاره می‌کرد، امکانات زیادی برایش فراهم می‌شد. بعد از مدتی گفت «خدا رساند. خرید را حل کردم.».