به گزارش پایگاه خبری صراط به نقل از ایسنا، دیانی دانشآموخته حوزه علمیه بود و در عین حال تا رده دکتری دینپژوهی در دانشگاه نیز به تحصیل مشغول بود.
او ابتدا حدود ۴ سال پیش با اجرای برنامه «شب روایت»، از مجموعه برنامههای شبهای هنر شبکه چهار دیده شد؛ چراکه آنجا تا حدودی به نقد برخی جریانهای فکری در حوزه ادبیات داستانی و کتاب پرداخت. سپس خیلی زود در قاب برنامه «سوره» دیده شد که با موضوع دین و به شکل مصاحبه محور (تاک شو) روی آنتن شبکه چهار میرفت.
دیانی سپس با ادغام چند موسسه از جمله دفتر شعر و ادبیات داستانی و شکلگیری موسسه خانه کتاب و ادبیات ایران و در آغاز دور جدید وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، بهعنوان رییس وقت دفتر شعر و ادبیات داستانی منصوب شد که بعدها این دفتر در موسسه یادشده جایگاه معاونت به خود گرفت. بیماری سرطان، اما خیلی زود به سراغ او آمد و اصلا اجازه نداد که ایدهها و کارهایش را در این کسوت آغاز کند.
بیماری که از کبد شروع شده بود، خیلی سریع سیستم گوارشی را درگیر کرد. درنتیجه مجبور شد موسسه خانه کتاب و ادبیات ایران را ترک کند و به روند دشوار درمان بیماری مشغول شود. هرچند چند ماه بعد و با تغییر مدیریت شبکه چهار، به شکلی نمادین بهعنوان قائم مقام این شبکه نیز منصوب شد.
روند درمان مسعود دیانی با شیمی درمانی و جراحی ابتدا امیدوارکننده نمود و بعد به سرعت به سمت خاموشی شمع زندگانی او پیش رفت.
در این روند، دیانی متنهایی درباره مفهوم مرگ و زندگی مینوشت. او که مزه مرگ را هر روز به نوعی چشیده بود، آن را برایمان تعریف میکرد. گاه آنقدر درد آور بود که خواندنش را به زمان دیگری موکول میکردی و گاه چندین و چند باره میخواندی تا در ذهنت ریشه بدواند و رنج آن را بچشی و بدانی زندگی هم چنان شیرین نیست.
او در توضیحی از روند بیماریاش و عملهای پشتسر هم نوشته بود: «عمل جراحی سخت و سنگین بود. نزدیک به ۱۰ ساعت وقت برده بود. حدس نمیزدیم از عمل اول سختتر باشد؛ که بود.... و این یعنی احتمال مرگ مضاعف. میانه جراحی باز از فاطمه رضایت گرفته بودند که خطر مرگ را با تصمیم جدید بپذیرد. امضا کرده بود و میشد حدس زد مادرم، برادرم، فاطمه و دوستانم چه رنج و زجر وحشتناکی از سر گذرانده بودند. تا من نیمهشب از اتاق عمل بیرون بیایم. با...
حالا دیگر کسی حرفی برای گفتن نداشت. این آخرین عمل جراحی ممکن روی بدن یک انسان بود؛ و ما به نقطه صفر که نه، به ماقبل صفر برگشته بودیم. هنوز لکههایی از تودههای سرطانی در کبد مشاهده میشدند و باید میسوختند. احتمالا آن هم بیحاصل. حالا، اما میتوانستیم پرسشی که چند ماه پیش اجازه نیافت با آرامش و به دور از هیجان جواب بگیرد را دوباره مطرح کنیم. هرچند پاسخ این بارمان مشخص بود. دیگر نه تن به عمل میدادیم، نه با شیمیدرمانی به تماشای خاکستری خود مینشستیم. اما هشت ماه پیش چه؟
هنوز هم حق جانب پزشک اول نبود که سایهی سنگین مرگ را در این بیماری میدید و ما را به انتخاب روش تسکینی به جای روش تهاجمی دعوت میکرد؟ حالا بعد از تحمل انبوه درد و زخم و ویرانی عمل و شیمیدرمانی، بعد از صرف چندصد میلیون تومان هزینه، بعد از زمینگیر شدن و خانهنشین شدن و فلج شدن در امور روزمره، بعد از اینکه آیه و ارغوان ماهها پدرشان را جز افتادهای بیجان و ملول بر تخت ندیدند باید به افتخار امید و مقاومت و توکل کف میزدیم؟
وقتی پژوهشهای علمی نشان میدادند که عمل جراحی در سرطان پیشرفته و متاستاز داده بیفایده است، از در بیرونش کنی از پنجره برمیگردد. عدد بقا زیر یک سال است، آنهم به عذاب. اجازه نداشتیم جور دیگری تصمیم بگیریم که متهم به ترس از شیمیدرمانی و زهرناکیاش نشویم؟ انگ بیمسئولیتی نخوریم؟ ضد علم و خرافاتی به حساب نیاییم؟ و داغ ننگ بیایمانی روی پیشانیمان ننشیند؟
بهگمانم تجارت درمان سرطان در روزگار ما خوب خودش را به مفاهیم دینی و روانشناسی و ارزشهای اخلاقی چسبانده بود. میمکید؛ و قهرمان میساخت؛ ساکت و ویران و مظلوم. همین.»
امروز پنجشنبه یک روز پس از نیمه شعبان، دوستانش برای وداع با مسعود دیانی از ساعت ۱۴ در مقابل مسجد بلال صدا و سیما گردهم میآیند تا به خانه ابدیاش در اصفهان بدرقه اش کنند.
مسعود دیانی متولد ۱۳۶۰ همچنین در یکی از نوشتههایش از سفرهایی که رویا شده بود، نوشته بود: «ماشیندار شدیم بعد از یک سال. آن صبحی که خبر آمد در قرعه کشی برنده شدیم در خاطرم بود. ساکن خانه خیابان نادری بودیم. بچهها خواب بودند من از خانه بیرون زده بودم. بلوار کشاورز را به سمت میدان ولیعصر میرفتم که برای صبحانه کیک بخرم. پیامک آمد که خبر خوش شانسی ما را بدهد با کیک صبحانه و خبر شاد برگشتم خانه.
در این یک سال با ارغوان و فاطمه با ماشین نداشته رویا بازی میکردیم. گاهی میفروختیمش ماشین بزرگتری میرفتیم. از آن ماشینهای قدبلند. گاهی میفروختیمش. ماشین ارزانتری میخریدیم. سفر میرفتیم. دور و نزدیک. برای صندلیهای عقب تلویزیون میخریدیم؛ و یک فلش پر میکردیم از موسیقیهای دوست داشتنی برای جادهها.
حالا ماشین داشتیم. رؤیا؟ نه. آنچه از زبان آدمها بیرون میآمد دعا بود. نه رؤیا: «ان شاء الله خوب میشوید باهاش سفر میروید.» آدم موقع بافتن رؤیاهایش دل و دماغ دارد. در رنجوری و بیماری ندارد.
من حتی از تحویل گرفتنش عاجز بودم. بچههای ایران خودرو از حالم خبردار بودند. ماشین را به فاطمه دادند. قرار بود سفید باشد. آن آخریها سیاهش کردیم. از وقتی آمده بود گوشهی پارکینگ خوابیده بود. چادری بر سر کشیده. بیآنکه کسی سراغی از او بگیرد. ارغوان حتی نخواست که ببیندش سراغی هم نگرفت. با آنکه خواستههای او را داشت: سانروف داشت؛ و از صندلی عقب به صندوق راه وجود داشت. یک سال قبل گمان دیگری داشتیم یک ماه قبل هم. زندگی همین بود. همین»