به گزارش پایگاه خبری صراط به نقل از ایسنا، سردار فتحالله جعفری مؤسس و نخستین فرمانده تیپ زرهی سپاه با بیان خاطرهای از دوران دفاع مقدس درباره دیدار با امام خمینی (ره) روایت میکند: حدود۲۰ نفر داخل اتاق حضرت امام شدیم. حسن باقری دوربین خودش را آورده بود. من هم خودکار و دفترم را بههمراه برده بودم. چون قبلاً مسئول سپاه بیت بودم کسی مرا بازدید نکرد؛ یکی از پاسدارها بهنام آقای اکبری بازدید بدنی میکرد، نگاهی به من کرد و خجالت کشید مرا بازدید بدنی بکند؛ لذا دفتر یادداشت همراهم بود و توانستم مطالب را بنویسم.
آقا محسن شروع به صحبت کرد که اینها فرماندهان هستند، وضعیت عملیاتها به جایی رسیده که میخواهیم عملیاتهای وسیع انجام دهیم، نیروهای مردمی استقبال میکنند و سازمان گسترش پیدا کرده. ولی حالا که به این حد رسیدهایم فرماندهان نگرانند که بچههای زیر دستشان شهید شوند، درخواست میکنند بهجای فرمانده، نیروی عادی بشوند یا درسشان را بخوانند.
امام فرمودند: «شما باید شکر کنید که این کار بهدست شما انجام میشود. خدا شما را انتخاب کرده، اسم شهدا در لوح محفوظی است. چه کشته بشوید و چه بجنگید و کشته نشوید، هر دو سعادت است. شما کاری نداشته باشید که چه کسی کشته میشود، چه کسی کشته نمیشود. منتهی از روی تعقل و فکر کار کنید. خودتان را بیخودی به کشتن ندهید. شجاعت با تهور فرق میکند.»
من مثل دورانی که در حفاظت بیت بودم، پیش امام ایستادم. بچهها یکییکی دست امام را بوسیدند. حسن باقری گفت: «دعا کنید ما شهید بشویم»، امام گفتند: «دعا میکنم شما پیروز بشوید.» مؤید رضوانی هم گفت: «ما را نصیحت کنید.» امام گفتند: «کارتان برای خدا باشد.» آخر سر که خودم دست امام را بوسیدم، آقا محسن گفت: «ایشان فرمانده تیپ زرهی ما هستند.» امام تبسم کردند.
وقتی بیرون آمدم، حسن باقری گفت: «تو تنها فرمانده تیپی هستی که به امام معرفی کردیم، قدر این را بدان.» گفتم: «چشم، اگر کاری از دستم بر بیاید انجام میدهم.» ظهر از جماران به دیدن مقام معظم رهبریـ که آنموقع رییسجمهور بودندـ رفتیم. آقا هم صحبت خوبی کردند و ما متوجه شدیم که آقا نسبت به جزییات جنگ، خیلی توجیه هستند. از آقا درخواست شد که دولت وسیعتر در جنگ مشارکت کند. بعد از آن، آقا محسن، آقا رشید، حسن باقری و آقا رحیم با آیتالله خامنهای جلسة خصوصی داشتند.
از آنجا که بیرون آمدیم به حسن گفتم: «هشت ماه است به خانوادهام سر نزدهام.» پرسید: «چرا؟» گفتم: «چون تصمیم گرفتهام تا خرمشهر آزاد نشود به خانه سر نزنم.» گفت: «این دیگر چه عهدی است! آمدیم حالا حالاها خرمشهر آزاد نشد. برو به خانه سر بزن.» همانجا سویچ ماشین خودش را داد. ابوالقاسم عسگری هم گفت: «من هم تا خمینیشهر با شما میآیم.»
آخر شب به اصفهان و پیش پدر و مادرم رسیدم. خواب بودند. پدرم بعد از هشت ماه که مرا دید، گزارش کاملی از کشت و زرع را داد و گفت: «خستهای بخواب.» به اتاق خودم رفتم؛ گردوخاک آنرا گرفته بود. بلافاصله خوابم برد. پدرم در حال بیرون رفتن از منزل بود که از خواب بیدار شدم. پدرم همیشه یک ساعت قبل از اذان صبح بیدار میشد، نافله شب میخواند و برای نماز جماعت به مسجد میرفت؛ وقتی از مسجد برمیگشت، بقیه را برای نماز بیدار میکرد.
صبحانه را کنار خانواده بهسر بردم و بلافاصله به اهواز برگشتم. چون حسن باقری گفته بود جلسه داریم. دیدار با امام چند نکته مهم داشت؛ یکی اینکه تردید ما کاملاً از بین رفت و همه تصمیم گرفتند که جنگ را جدی بگیرند. دیگر آنکه نسبت به مقابله با صدام در سطح استراتژی تصمیم گرفته شد که هرطور هست باید با دشمن بجنگیم. نمیتوانیم و نمیشود نداریم. مسأله بعدی این بود که روح بزرگ امام خیلی کمک کرد تا کار بزرگی انجام شود. حال اینکه کسی کشته و زخمی میشود مسؤولیتش به عهدۀ ما نیست، ولی ما باید خوب فکر و برنامهریزی کنیم. اینها جزء تدابیر امام بود که ما باید انجام میدادیم. دانستیم که مسئولیت سنگینی است. در همین ملاقات بود که امام فرمودند: «ای کاش من هم یک پاسدار بودم.» وقتی امام این جمله را گفتند، حسن باقری با صدای بلند گریه کرد.