به سنين راهنمايي كه ميرسد، راهي «هنرستان هنرهای زیبای» تهران ميشود. اما او كه از همان سالها، خوي شاعرانه دارد و خيلي زود كينهي آنچه را كه بخواهد دست و پاي ابتكارش را ببندد، به دل ميگيرد، در اعتراض به نحوه ی آموزش متون درسی و مدیریت خشک و بیبهره از ظرافتهای تعلیم و تعلّم هنری اولیاء امور هنرستان با مدیر، ناظم و بعضی از اساتید آنجا اختلاف پیدا ميكند. روی همین حساب هم، دو سال پیاپی اورا مردود کرده و دست آخر سال سوم، اخراجش ميکنند.
اين ميشود كه ما در بيوگرافي او مينويسيم: تحصيلات سوم راهنمايي. تعجب نكنيد؛ مگر نشنيدهايد كه علم عشق در دفتر نباشد؟
شاعري در وجود محمدرضا شعله ميكشد. به خصوص اينكه دو برادر بزرگترش هم دستي در شعر داشتهاند. خودش ميگويد: «از زمان بچگی کلمات را به هم می بافتم. مشخصاً از سنین سیزده چهارده سالگی. بعد، به مرور زمان، تا سال 55 به رغم این که هفده هجده ساله بودم، به بعضی از انجمن های ادبی فعّال آن دوران پایتخت سرک می کشیدم.» با اين وجود، آنچه را كه در اين سالها ميسرايد، به عنوان شعر قبول ندارد و فعلاً دارد خودش را محك ميزند.
اما دور و بر محمدرضا دارد اتفاقاتي ميافتد كه او نميتواند نسبت به آن بيتفاوت بماند. شهر و كشور بوي انقلاب، بوي خون مردم بيگناه و بيش از هر چيز بوي خميني گرفته است. محمدرضاي انقلابي حالا شعر را فراموش كرده و تمام فكر و ذكرش شده انقلاب اسلامي. خب حدس زدن از اينجا به بعدش با پيروزي انقلاب خيلي نيست. خودش ميگويد:
«از همان شب اول پیروزی انقلاب در بیست و دو بهمن 57، در کمیتهی انقلاب؛ مستقر در مسجد امامزاده سیّد نصرالدین- محلّهی ما در خیابان خیّام- تفنگ به دوش کشیدم و شدم یکی از صدها هزار جوان پاسدار انقلاب.»
محمدرضا يك سالي در كميتهي انقلاب مشغول مبارزه با منافقين و ديگر گروهكها ميشود. اما اين تازه آغاز انقلابيگري اوست. محمدرضا عزم آزادي فلسطين در سر دارد و بر مبنای همین باور، دوره های مقدّماتی جنگ چریکی را در تهران آموزش ميبيند. در آذرماه 58، به جمهوری عربی سوریه ميرود. آنجا در یکی از پادگانهای متعلّق به جناح نظامی «سازمان آزادی بخش فلسطین»- معروف به قوای العاصفه- مستقر ميشدوند و مربیان زبدهی فلسطینی، یک دوره ی تخصصی از رزم پارتیزانی را به آنها آموزش ميدهند. با پایان دورهی آموزشی، در حالي كه همه چيز آماده است براي جهاد، نیروهای مسیحی لبنانی طرفدار ارتش اسرائیل - معروف به فالانژها راه ورود آنها به لبنان را به روی او و همراهانش ميبندند.
اما محمدرضا انقلابيتر و آرمانيتر از اين است كه نااميد شود. او به اتفّاق تعدادی از دوستانش به تهران برميگردد تا خود را به جبهههای نبرد افغانستان عليه شوروي برساند، اما باز هم سنگي جلوي پاي او ودوستانش قرار ميگيرد...
در اين سالها، هنوز شعر براي چريك جوان ما خيلي جدي نشده و در عوض تا دلتان بخواهد آرمانهايش براي او جدي است. به خصوص اينكه در اين ميان رژيم بعثي عراق هم به ايران حمله ميكند. او بعد از فراغت از حضور در كميتهي انقلاب و ماجراي منافقان، به جبههی جنوب اعزام ميشود. مقصد اين بار كربلاي جبهههاست؛ جزایر مجنون و دشت شلمچه.
جنگ كه تمام ميشود، آقاسي جوان تازه ياد شعر ميافتد. به خصوص اينكه سرو كلهي «يوسفعلي ميرشكاك» و به تبع آن حوزهي هنري هم در اين سالها در زندگي او پيدا ميشود. همين آشنايي با ميرشكاك تأثير عجيبي بر او ميگذارد؛ به حدي كه تا پايان عمر هيچگاه بدون لفظ استاد اورا خطاب نكرد.
در همين دوران از كلاس درس مهرداد اوستا نيز بهرهمند ميشود و كم كم با آغاز سال 68، به صورت جدي شعر را دنبال ميكند. بيش از هر چيزي به اين مقيد است كه در شعرش از ائمه و مرام شيعه بگويد. از همين رو، مثنوي «شيعهنامه» در عمق وجودش ميجوشد و معروفترين اثرش را خلق ميكند.
اي جوانمردان! جوانمردي چه شد؟
شيوة رندي و شبگردي چه شد؟
بندگي تنها نماز و روزه نيست
آب تنها در ميان كوزه نيست
كوزه را پر كن ز آب معرفت
تا در او جوشد شراب معرفت
حرف حق را از محقق گوش كن
وز لب قرآن ناطق گوش كن
بعداز آن بشنو ز «نظم أمركم»
تا شوي آگاه بر اسرار خم
خم تو را سرشار مستي ميكند
بينياز از هرچه هستي ميكند
هرچه هستي، جان مولا مرد باش
گر قلندر نيستي، شبگرد باش
....
شيعه يعني شرح منظوم طلب
از حجاز و كوفه تا شام و حلب
شيعه يعني يك بيابان بيكسي
غربت صدساله، بي دلواپسي
شيعه يعني صد بيابان جستجو
شيعه يعني هجرت از من تا به او
شيعه يعني دست بيعت با غدير
بارش ابر كرامت بر كوير
شيعه يعني عدل و احسان و وقار
شيعه يعني انحناي ذوالفقار
«شيعه نامه» به شدت در ميان مردم جا باز ميكند و نام آقاسي مطرح ميشود. اما او در مورد موفقيت اين مجموعه معتقد است: «در رابطه با معروفترین شعری که خلایق در این ملک مرا به آن میشناسند؛ یعنی شیعهنامه، فقط میتوانم بگویم که من شیعهنامه را از کرم اهل بیت (علیهم السلام) دارم، نه از خودم؛ که هیچام و هیچ.»
انتشار «شيعهنامه» با آن زبان سرخ آقاسي در ذم كوفي منشان همانا و آغاز اختلافاتش با «حجت الاسلام زم» هم همانا. ظاهراً يكي از نوچههاي عبدالكريم سروش كه با «زم» آشنايي و رفاقت داشته، بعد از انتشار «شيعهنامه» آقاسي را متهم ميكند كه تو ضد ولايت فقيه هستي! «زم» هم از اين حرف او آدم حمايت ميكند. در مقابل، آقاسي هم سخت در برابر اين ادعا ميايستد. استاد يوسفعلي ميرشكاك ماجراي اختلاف اين دو نفر را چنين بازگو ميكند:
«یک روز حاج محمدعلی زم، ما را خواست و گفت آقا، یکچیزی به شاگردت بگو. گفتم چه بگویم؟ گفت قد قد میکند، تخم نمیگذارد... گفتم مگر میشود کسی بدون قد قد کردن تخم بگذارد؟ گفت شما قد قد نمیکنید و تخم میگذارید، آقای معلم قد قد نمیکند و تخم میگذارد. گفتم بنده و آقای معلم و اینها، زمان شاه قد قد کردیم، تخمش را برای جمهوری اسلامی میگذاریم. ایشان قرار است در جمهوری اسلامی قد قد کند، تخمش را هم برای جمهوری اسلامی میگذارد؛ بههر صورت زمان قدقدش الان است... بالاخره کار به دعوا کشید و حاجی زم آقاسی را اخراج کرد.»
مرحوم آقاسي خود در مورد اين ماجرا ميگويد: «من از بیان حرف حق پروایی ندارم و خوفی هم ندارم که اگر به خوشایند این حضرات حرف نزنم، نان نداشتهام آجر شود! همین قدر گفته باشم، یکی از دستگاه های متولّی اندیشه و هنر اسلامی، یک بار عکس العمل تندی را نسبت به من نشان داد... حقوق ام را قطع کردند و ضمن ارسال یک دستورالعمل اکید، مرا به صحن و سرای دستگاه شان ممنوع الورود فرمودند! یک بیت نثارشان کردم و سپردم شان به قهر مولا علی (علیه السلام) که:
از آن روزی که در خون پر گشودم
به دار الکفر ممنوع الورودم
آقاسي حوزهي هنري را در اين سالها با تمام خاطرات شيريني كه از آن داشت، ترك ميكند؛ اما همنشيني با بزرگاني چون آويني در ياد او جاودانه ميشود. تا جايي كه بعد از شهادت «سيدمرتضي» شعري براي او ميسرايد:
الا روح طوفانی مرتضی
سلیمان تسلیم امر قضا
از آن دم که در خون شنا کردهای
مرا با جنون آشنا کردهای
جنون را به حیرت درآمیختی
قلم را ز غیرت برانگیختی
بگو نسبتت با شهیدان چه بود
که مرغ دلت سویشان پر گشود
چهها کرد حق با تو در شام قدر
که همسفرهای با شهیدان بدر
ببخشای اگر از تو دم میزنم
و یا در حریمت قدم میزنم
برآنم که درک ولایت کنم
مبادا که ترک ولایت کنم
کنون خالی از عجب و خودبینیام
پُر از سکرآوای آوینیام
....
آقاسي در دههي هفتاد به شدت اوضاع جامعه و ترويج مدل توسعهي غرب از سوي دولتها انتقاد دارد و با زبان شعر اين انتقاد خود را به صريحترين و گزندهترين شكل ممكن بيان ميكند.
مسلمان نمايان تكنو كرات
ره آوردتان چيست جز منكرات
شما گر نماينده مردميد
چرا ماتو مبهوت وسردرگميد
شمايي كه دين را به نان ميدهيد
كجا در ره عشق جان ميدهيد
نمايندگاني كزين امتند
خدا باور و تشنه خدمتند
اگر خشم ديني ملايم شود
در اين سرزمين غرب حاكم شود
الا اي عارفان بي معارف
جهان انديشه گان شبهه عارف
اگر فرهنگتان فرهنگ دين است
چرا آهنگتان كفر آفرين است
شما گر پيرو خط اماميد
چرا دلبسته ميز و مقاميد
فضاي باز يعني بي حياي
در انظار عمومي خود نمايي
فضاي باز يعني نانجيبي
تظاهر سازي و مردم فريبي
كه ميدان داد اين نوكيسه ها را
حمايت كرد اين ابليسه ها را
سر افرازان براي سر فرازي
ضرورت دارد آيا برج سازي
او در اين سالها معتقد است كه بايد «بنويسيد كه اسلام غريب است هنوز...» و به گفتمان غربزدهي دولتها، سياسيبازي آنها و سستي در امر پيروي از ولايت انتقاد دارد. شعر او در اين ايام، آينهاي است تمام نما از مسائل اجتماعي و سياسي روز جامعه. از اعتراض به عبدالكريم سروش (شما را هدف چيست زين التقاط؟ گهي انقباض و گهي انبساط؟) تا نقد شعارهايي مثل فضاي باز دولت خاتمي:
بسیجی سست و بی حال است آیا؟
زبان غیرتش لال است آیا؟
بسیجی از چه رو خاموش ماندی؟
زبان بستی سراپا گوش ماندی؟
نمی بینی مگر دجاله هارا؟
سرود شوم نفی لاله ها را؟
ببین نشخوار صبح و شامشان را
طنین طعنه و دشنامشان را
علی را بیعدالت نام دادند
ولایت را وکالت نام دادند
به سر اندیشههایی خام دارند
ولی داعیهي اسلام دارند...
بسیجی شیعه و سنی ندارد
به فرمان ولی سر میگذارد
خمینی گفت سر گردان نباشید
اسیر دست نامردان نباشید
اگر آزاده هستي اهل دل باش
گر استقلال خواهي مستقل باش
چهها كردند احزاب سياسي؟
به غير از نقض قانون اساسي
الا اي عارفان بي معارف!
جهالت پيشگان شبه عارف
الا اي عارفان اهل ترديد
ولايت را چرا بازيچه كرديد؟ ...
شما گر پيرو خط اماميد
چرا دلبستهي ميز و مقاميد؟!
فضاي باز يعني بي حجابي؟
در انظار عمومي خودنمايي؟
فضاي باز يعني نانجيبي؟
تظاهرسازي و مردم فريبي؟...
اما در تمام اين سالها او با اشعارش از ولايت، شهدا، آرمان و خانوادهي شهدا جانانه دفاع ميكند:
دلم تنــگ شهیـدان اسـت امشب
که همرنگ شهیدان است امشب
من از خـون شهیـــدان شـرم دارم
که خلقی را به خود سرگـرم دارم
زمن پـرسیــد، فــرزنـد شهیـــــــدی
کــه بــابــای شهیــدم را نـدیــدی
به من میگفت مادر او جوان بود
دلیــر و جنگجـــوی و پـرتـوان بـــود
نمیدانم چه سودایی به سر داشت
به دوشش کولهباری از سفر داشت
قــدم در کـوچـهبـاغ عشق میزد
به جان خویش داغ عشق میزد
چه عشقی؟عشق مولایش خمینی
کـــه بـوسـد تـربـت سبــز حسینی
بــه امیـدی کـه از آن گِـل کــام گیرد
بگـریـــد تــا دلـش آرام گیـرد
شعر او مملو است از نشانههاي ارادت او به مقام ولايت. او در مورد مقتدايش رهبر معظم انقلاب چنين مشق عشق ميكند:
بنگـر رحماء بینهــم را
تکـــرار تـب غـــدیـر خــــم را
امروز علی غریب و تنهاست
آماج هجوم اهرمنهاست
او کیست؟ گلی ز باغ زهرا (س)
پروردهي درد و داغ زهرا (س)
او نـور دل بسیجیــان اســت
چون مادر خویش، مهربان است
مستــم ز تبســم نمـازش
لبخند چو غنچه، دلنوازش
چشمانش بوی عشق دارد
مستی ز سبوی عشق دارد
چون فاطمه پشتوانهي اوست
تا هستم و هست دارمش دوست
اين علاقهي شديد به حضرت آقا البته بيپاسخ نميماند و آقاسي دو بار موفق به ديدار حضرت آقا و شعرخواني در حضور ايشان در ديداري به قول خودش نيمه خصوصي ميشود.
اما در تمام اين سالها، بزرگ شاعر آييني مردم ايران، از توجه و التفات حداقلي نهادهاي فرهنگي –اعم از صداوسيما، وزارت ارشاد و ... – بيبهره ميماند و حتي در بسياري از اين نهادها، ممنوع الورود و ممنوع التصوير ميشود. همين بيتوجهي نهادها و البته سادهزيستي عجيب او كه به تبعيت از مشي مولا علي (ع) اختيار كرده بود، باعث ميشود تا حتي تا پايان عمر از يك بيمهي ساده هم محروم باشد و در تنگدستي و البته عزتمند زندگي كند.
او سرانجام در حالي كه بزرگترین آرزويش اين بود كه حضرت ولی عصر(عج) او را به نوکری خود بپذیرد و اعمالش مورد تأیید ایشان باشد، در سوم خرداد 84 ديده از جهان فرو بست.
مقتدايش در سوگ او چنين فرمود:
با تأسف و تأثر خبر در گذشت شاعر آزاده و بسيجي مرحوم محمد رضا آقاسي را دريافت كردم. اين حادثهي غم انگيز ضايعهاي براي هنر و ادبيات متعهد كشور و بويژه شعر مذهبي و انقلاب به شمار ميرود.
شعر روان و با مضمون و خوش ساخت آقاسي كه نمايشگر دل پاك و احساسات صادق و هنر خودش او بود، بي شك داراي جايگاه ويژهاي در ادبيات معاصر است. درگذشت اين شاعر عزيز را به جامعهي ادبي و شعراي كشور و به علاقمندان آثار او و بطور خاص به خانوادهي گرامي و دوستان و ياران اين بسيجي دلباخته تسليت عرض ميكنم و شادي روح و علو درجات او را از خداوند متعال مسألت مينمايم.
سيد علي خامنهاي
7/3/1384
او در 5 خرداد 84 طي تشييعي باشكوه در قطعهي شهداي بهشت زهراي تهران، در كنار همرزمان سابقش به خاك سپرده شد؛ در حالي كه هيچ گاه از مرگ پروا نكرد.
گرچه جز فقر همسایهام نیست
گرچه جز مرگ آسایه ام نیست
نخل سبزم که پر شاخ و برگم
از چه ترسانی از روز مرگم؟
يادش گرامي و روحش شاد.
شيعه يعني تيغ بيرون از نيام...
اين ميشود كه ما در بيوگرافي او مينويسيم: تحصيلات سوم راهنمايي. تعجب نكنيد؛ مگر نشنيدهايد كه علم عشق در دفتر نباشد؟
به گزارش صراط به نقل از رجانیوز، محمدرضا آقاسي فرزند حاج قاسم نه به رسم بيوگرافيهاي آبكي اين چنيني، كه حقا در يك خانوادهي مذهبي به دنيا آمد. نشان به آن نشان كه وقتي از مذهبي بودنش ميپرسيدند، خودش ميگفت: « اوّل از همه به پندارم محیط مساعد خانوادگی منشاء اثر بوده. مرحوم پدرم، با آنکه سوادی به آن صورت نداشت، امّا قاری قرآن بود و از مریدان مرحوم آیت الله«حاج سید احمد طالقانی آل احمد» که روحانی سرشناس محل ما بود و پدر جوانمرد فاضل؛ زنده یاد«جلال آل احمد». تا آنجا که به خاطر دارم، از همان اوان کودکی، هر صبح بعد از نماز، صدای تلاوت قرآنِ بابا، توی خانه میپیچید. از طرفی، مادرم حدود چهل سال افتخار مدّاحی حضرت قمر بنی هاشم (علیه السلام) را دارد.»
چون شیعه امام علی را عین رفتار امام علی (ع) شرح داده بود .و من دیدم که چقدر با آن نشانه ها فاصله دارم .؟
خدایا مارا توفیق بده که راه را بشناسیم .