سه‌شنبه ۰۶ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۰۶ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۱۷

جیب بری كه توبه كرد

تا ریال آخر مال مردم را باید پس میداد. چون شنیده بود: توبه‌ی مال مردم بردن، مال مردم را پس دادن است و فقط «الهی العفو» گفتن نیست.
کد خبر : ۶۵۳۴۳

به گزارش صراط به نقل از تبیان، نقل این خاطره جالب، از زبان مرحوم کافی (ره) به شرح زیر است:
 
یک شب در تهران، جایی منبر رفته بودیم، شب جمعه و منبر آخرمان بود. احیا گرفته بودیم. از منبر پایین آمدیم، جمعیت هم خیلی بود. یک وقت دیدم یکی از این جوان‌ها، با موهای سر فرفری و ریش تراشیده و پیراهن بی آستین و بازوها هم خال کوبیده، یک هیکل لاتی و... طوری رفتار می‌كرد كه فهمیدم یک کاری دارد. گفتم: با من کاری دارید؟ گفت: حاج آقا (دیدم از بس گریه کرده چشم‌هایش باد کرده) می‌خواهم ده دقیقه خدمت شما شرفیاب بشوم. کجا بیایم؟ گفتم: فردا صبح بیا خانه ما.
 
صبح آمد و نشست و بنا کرد گریه کردن. گفتم: چیه داداش؟ گفت: حاج آقا این منبری که شما رفتی من را منقلب کرده است، اما در کار من یک گرفتاری هست که خوب نمی‌شوم، نمی‌دانم چکار کنم، این گرفتاری برطرف شدنی نیست. گفتم: چرا داداش؟ گفت: من یک شغل بدی داشتم حالا نمی‌دانم چکار کنم. گفت: من جیب بُر بودم. از این گدا بازی‌ها هم در نیاوردم که پنج تومان و ده تومان جیب‌بری کنم، ده پانزده قلم جیب‌بری کردم، ده یا پانزده هزار تومان و 7، 8 هزار تومان و این‌ها. آن قدر هم زرنگ بوده‌ام كه با اینکه این قدر جیب‌ها را زدم یک دفعه هم مچم باز نشده است و گیر نیفتادم، ولی دیشب این منبر تو، من را گیر انداخت، مرا پایبند کرده، آمدم بپرسم که چکار کنم؟
 
گفتم: تا آن یک ریال آخر مال مردم را باید پس بدهی، توبه‌ی مال مردم بردن، مال مردم را پس دادن است، فقط الهی العفو گفتن نیست، فقط یا صاحب الزمان(عج) گفتن نیست. توبه مال مردم خوردن، مال مردم دادن است.
 
گفت: حالا ندارم بدهم. گفتم: باید بروی طرف را از خودت راضی کنی، و به او بگویی کم کم کار می‌کنم پس می‌دهم یا از من بگذر. گفت: حاج آقا بیا یک آقایی در حق من بکن. گفتم: چی؟ گفت: این مردم به تو محبت و لطف و علاقه دارند، حرفت را گوش می‌کنند، بیا یک جوانی را از سر دو راهی نجات بده. گفتم: باشد.
 

تا ریال آخر مال مردم را باید پس می‌داد. چون شنیده بود: توبه‌ی مال مردم بردن، مال مردم را پس دادن است و فقط «الهی العفو» گفتن نیست.
 
نشستیم داخل ماشین و آمدیم از اول بازار شروع کردیم، رفتیم مغازه اولی... به صاحب مغازه گفتم: این (پسرجیب بر) اقرار می‌کند که فلان وقت، این قدر جیب شما را زده، نه چک از او داری نه سفته و نه می‌دانی کی بوده، یک منبر عوضش کرده و حالا می‌خواهد آدم بشود، یا از او بگذر یا مهلت بده کار کند، کم کم پول شما را بدهد. مغازه دار رو به پسر كرد و گفت: خوب چقدر بود؟ یادت هست؟
 
جوان گفت: بله مثلاً هشت هزار و اینقدر. مغازه‌دار دست کرد در جیبش، دو تا صدی هم در آورد به او داد و گفت: خوب، تو حالا می‌خواهی توبه کنی، پس پول هم می‌خواهی که خرج کنی.

عقل را ببینید، انسانیت را ببینید، دویست تومان پولی نیست، اما ببین با آدمی که می‌خواهد خوب شود، چطور برخورد می‌کنند، این چه اثری در دل این می‌گذارد، مسلمان‌ها یاد بگیرید، این طور زیر بال بدها را بگیرید و خوب کنید. دو تا صد تومانی را داد و بوسش هم کرد و تشویقش کرد و گفت بفرما، ما از پولمان گذشتیم. دکان دومی و سومی رفتیم، بعضی‌ها همین طور گذشتند و بعضی هم چند قدمی طولش دادند، خلاصه تا نزدیک ظهر کارها تمام شد.

گفتم: خوب الحمدلله دیگر خیالت راحت شد، کاری دیگر با ما نداری؟ گفت: حاج آقا، یک کار دیگر هم دارم، یک نفر دیگر هم مانده. گفتم: کی؟ گفت: خودت هستی، بیا و از من راضی شو. گفت: چراغ‌های ماشین شما را من باز کرده بودم. گفت: با این که من چیز کوچک نمی‌دزدیدم، ولی آن شب خیلی بی‌پول شده بودم. گفتم: خیلی خوب، ما هم از تو گذشتیم.
 
آن جوان الان یک شغل مختصری دارد. اول ظهر که می‌شود، مؤذن که می‌گوید: «الله اکبر»، با این که کارش طوری است که مشتری سر ظهر به او می‌خورد (کار فروش خوراکی)، ولی تمام زندگی را پرده می‌کشد، می‌رود مسجد نماز بخواند»

نظرات بینندگان
س.م.م
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۹:۴۴ - ۰۶ خرداد ۱۳۹۱
۱
۰
به به ! جوون توّاب مثه جناب حرّه ...
میخونم سرگذشت اینا رو ...
مثه حاج رسول ترک و علی گندابی ...
آدم به مولا امید میگیره ...
خدایا مارم پاک کن و بعد ببر ...
ای خداااااااااااااااااااااااا ...