دوشنبه ۰۵ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۰۶ تير ۱۴۰۳ - ۰۸:۳۸

سیر تا پیاز زندگی فریدون فرخزاد از زبان خودش/ عشق فروغ همیشه با درد و اندوه آلوده بود

وقتی بچه‌ام از من دور شد، زنم از من دور شد، خانه‌ام تنها شد و من از تنهایی به حال مرگ افتادم و شب تا سحر توی اتاقم مثل یک دیوانه قدم زدم. مردم را شاد کردم، با مردم خندیدم و با مردم اشک ریختم اما برای من ناجوانمردانه زدند. هزار نسبت ناروا به من دادند.
کد خبر : ۶۶۳۰۰۱

به گزارش صراط به نقل از خبرآنلاین، «تنهایی در خانه‌ای که به‌تازگی فرش‌های آن هم به سرقت رفته است هوار می‌کشد، از زیلو و حصیری که جای فرش‌ها را گرفته‌اند، از مجسمه‌ی حضرت مریم که عیسی مسیح را در آغوش می‌فشرد، تا عکس سیاه و سفید زنی که غمگنانه به «هیچ» می‌نگرد، همه و همه، تنهایی را در این خانه که صدای زنگ در و صدای تلفنش یک لحظه نیز قطع نمی‌شود، هوار می‌کشند. در این خانه مردی زندگی می‌کند که آوازش، خنده‌های مشهورش و انرژی و حرکتش شب‌های بسیار هزاران نفر را تا پاسی از شب گذشته پای تلویزیون نشانده است.»

این مقدمه‌ی گفت‌وگوی مفصلی است که خبرنگار «زن روز» در تیرماه ۱۳۵۱ با فریدون فرخزاد انجام داد؛ درست در زمانی که او شومن بسیار مشهوری بود و به همان نسبت نیز سیل شایعات به سمتش روان! بخش‌هایی از این گفت‌وگو را به نقل از زن روز به تاریخ ۱۰ تیر ۱۳۵۱ در ادامه می‌خوانید:

 

ساعت ۹ صبح است و من با قرار قبلی به دیدن فرخزاد می‌روم. مستخدم در خانه را به اندازه‌ی دری که یک نگهبان زندان باز می‌کند می‌گشاید و از من می‌پرسد که کیستم و وقتی به دنبال یک معرفی کوتاه وارد خانه می‌شوم تلفن و زنگِ در یک نفس سر و صدا می‌کنند و فریدون فرخزاد که کلافه شده است فریاد می‌کشد:

- بگو من نیستم، بگو مرده‌ام، آدم یک روز که می‌تواند بمیرد.

 

و من که سالن بزرگ خانه را نگاه می‌کنم چشمم متوجه کتابخانه می‌شود و می‌گویم:

 

این کتاب‌ها برای دکور نیست؟

ای بابا، شما عجب به همه چیز مظنون هستید، البته که دکور نیست، من همه‌ی این کتاب‌ها را خوانده‌ام. (کتاب‌ها بیش‌تر به زبان آلمانی است، اما من میان آن‌ها مقداری کتاب مربوط به فلسفه و سیاست می‌بینم و فریدون می‌افزاید) من در رشته‌ی حقوق سیاسی درس خوانده‌ام، عاشق سیاست هستم، دلم می‌خواهد از هر اتفاقی که در دنیا می‌افتد آگاه باشم. اگر در ویتنام آدم‌ها مثل برگ خزان به زمین می‌افتند و می‌میرند من یاد نزدیک‌ترین و عزیزترین عزیزان خودم می‌افتم و غصه می‌خورم، درد می‌کشم.

 

اما شما که برای میلیون‌ها آدم محروم و ستم‌دیده رنج می‌کشید چطور آرتیست شده‌اید؟

راستش گاهی خودم از خودم می‌پرسم: «فریدون! تو چطور شد که برای مردم آواز خواندی و رقصیدی و خندیدی؟» ولی فقط گاه‌گاهی توانسته‌ام به پرسش خودم جواب بدهم. شاید من تمام غصه‌ها و حسرت‌های روزگار کودکی‌ام را به روی صحنه جبران کرده باشم. وقتی دیگران را شاد می‌کنم آرامشی در خود می‌بینم که وصف‌نکردنی است.

 

آقای فرخزاد شما چند سال دارید؟

۱۸ سال و هزار سال.

 

یعنی...؟

یعنی وقتی من موفقم و هنرم برای مردم، برای تمام طبقات مردم پذیرفتنی و دوست‌داشتنی است، خود را ۱۸ ساله احساس می‌کنم، اما اگر خاموش بمانم، رشته‌ی ارتباطم با مردمی که برای آن‌ها آواز می‌خوانم قطع شود، می‌پوسم و مبدل به یک فسیل هزارساله می‌شوم.

 

اما سن تقویمی شما ۳۶ سال است.

شما که همه چیز را می‌دانید.

 

خب، حالا از دوران کودکی شروع کنیم، البته آن‌چه را که قبلا گفته‌اید نگویید. در مجله‌ی زن روز ما یک آهنگ را فقط یک بار می‌شنویم، یک بار برای اول و آخر، پس باید آن‌چه که می‌گویید تازه باشد.

ناچار باید بگویم که من سه برادر و سه خواهر دارم و فروغ را.

 

و طبعا با «فروغ» نزدیک‌تر بودید.

آه، یادم می‌آید که من و فروغ را دیوانه‌های زنجیری خانه می‌دانستند. شیطنت ما حسابی نداشت. روزها من بودم و فروغ و درخت‌های کاج بلند و یاس بنفش و اقاقی و سگ و گربه و سنجاقک. یادم هست مادرم گاهی به پدرم می‌گفت: «این دو تا بچه والله مریض هستند، باید ببرم‌شان دکتر. آخر مگر یک بچه این همه مردم‌آزار می‌شود!» در واقع ما مردم‌آزار نبودیم، ما تنها بودیم و خودمان هم نمی‌دانستیم که خشونت‌های پدر و تنهایی و رنج مادر این تنهایی را به ما داده است و اصلا ما تنهایی را می‌شناختیم.

 

چه‌جور دیوانگی‌هایی می‌کردید؟

درست نمی‌توانم بگویم، اما بعضی اوقات که روی سن می‌روم و روبه‌روی دوربین قرار می‌گیرم حس می‌کنم که آن دیوانگی‌ها در من می‌جوشد و بیرون می‌ریزد. کار دیگری که همیشه صدای پدر و مادر را درمی‌آورد تقلیل مقدار خوراکی‌های خانه و حتی کتاب‌های کتابخانه‌ی پدرم بود.

 

یعنی شما به این چیزها دستبرد می‌زدید؟

گاه‌گاهی. من و فروغ پول را خیلی خوب می‌شناختیم و وقتی خوراکی‌ها را با عجله می‌خوردیم نوبت به کتاب می‌رسید. با فروش کتاب‌ها لابد به یک‌دهم قیمت، می‌شد از بچه‌های دیگر سنجاقک و جغجغه و چیزهای دیگر خرید... چه روزهایی بود.

(فریدون فرخزاد، بغض در گلو، نگاه غم‌بارش را به زمین دوخته است و من عکس بزرگ سیاه و سفید فروغ فرخزاد، را روبه‌روی خود می‌بینم که انگار همراه با افسوس و اندوه با برادر زمزمه می‌کند: «آن روزها رفتند/ آن روزهای خوب/ آن روزهای شاد»)

 

در مدرسه چه‌جور پسری بودید؛ درس‌خوان و زرنگ یا تنبل و از آخر اول؟

نه، نه. من هرگز در دوران تحصیل درجا نزدم، همیشه خوب درس می‌خواندم. شاید به علت سخت‌گیری‌های پدرم. نه ریاضی من خوب بود، نه ریاضی فروغ اما هردومان شعر را دوست داشتیم.

 

چرا سعی می‌کنید این همه از فروغ حرف بزنید؟

قصد من بهره‌برداری از شهرت فروغ نیست. من به او تکیه نکردم، روزی که به ایران برگشتم فروغ مرده بود. این دیگران هستند که در پشت نام فروغ سنگر گرفته‌اند و اسم او و شعر او و مرگ او وسیله‌ای شده است برای شهرت هرچه بیش‌تر آن‌ها. من اگر از فروغ حرف می‌زنم به این جهت است که دوستش داشتم. بیش‌تر از هر عزیزی دوستش داشتم. آلمان که بودم فروغ گاه‌گاهی برای من پول می‌فرستاد و نامه می‌نوشت و هر وقت نامه‌ی فروغ می‌رسید از خوشحالی اشک می‌ریختم.

بله، من گاهی ناگهان دیوانه می‌شوم، مثل یک بچه‌ی خل توی اتاق راه می‌روم، با دوستانم آواز می‌خوانم، برای آن‌ها می‌رقصم، از دوران کودکی‌ام حرف می‌زنم. شاید آن‌ها هم خیال می‌کنند من خیلی شاد هستم.

 

این دوستان مرد هستند یا زن؟

هیچ‌کس فقط دوست مرد یا دوست زن ندارد. من هم دوست‌ دختر دارم و هم دوست پسر. اگر منظور شما روابط عشقی زودگذری باشد، من هم مثل هر مردی در زندگی خصوصی خود این عشق‌ها را دارم.

 

روابط دوستانه‌ی شما با دوستان پسر و دخترتان تا چه حد است؟

تا حدی که زیبا و انسانی است. ببینید من به دوستان پسرم همان‌قدر علاقه دارم که به دوستان دخترم. باید باور کنید که در زندگی خیلی خیلی کم مسئله‌ی جنسی برای من مطرح است. آخر من که یک حیوان دوپا هستم که نامش انسان است و اشرف مخلوقات، باید بتوانم غیر از این مسائل به چیزهایی بیندیشم که انسانی هستند.

 

شما اصلا اعتقادی به عشق دارید؟

بله، من به نیمه‌ی دیگر آدمی، آن جفتی که باید پیدا شود تا آدمی کامل شود ایمان دارم. در دنیا هر آدمی یک بار می‌تواند جفت خودش را پیدا کند و من و ما، یعنی خواهران من نیز یک جفت پیدا کرده‌اند که نیمه‌ی دیگر وجودشان بود و دیگر او را رها نکردند.

 

جفت شما کی بود؟

زنم.

 

ولی شما این زن را فراری دادید، مگر آدمی می‌تواند جفت خودش را بیابد و او را دق‌کش بکند. البته من این‌طور شنیده‌ام.

امان از این شایعات. من همیشه عاشق زنم و عاشق پسرم بودم و هستم. من زنم را دق‌کش نکردم. زنم یک آرتیست بود. آلمان که بودم او بازی می‌کرد و وقتی برگشت ایران شد یک زن خانه. البته تا وقتی که من فریدون امروزی نبودم این وضع قابل تحمل بود اما وقتی دور و بر من خیلی شلوغ شد بدون آن‌که خودم بخواهم زنم تنها ماند. من فقط یک بار عاشق شدم و عاشق زنم شدم و همیشه هم عاشقش خواهم بود.

 

آقای فرخزاد! اجازه بدهید این سوگندنامه‌ی شما را رد کنم. من اعتقاد ندارم که مردی زنی را دوست بدارد و از او جدا بماند.

من فکر می‌کنم که زنم از تهران خسته شده بود. دوست داشت برگردد آلمان و باز بازیگری را از سر بگیرد، نه، من فکر می‌کنم او دیگر مرا دوست نداشت.

 

این را هم باور نمی‌کنم آقای فرخزاد، همه می‌گویند که زن و فرزندتان قربانی شهرت شما شدند. (می‌بینم که باز اشک در چشم‌های فریدون سوسو می‌زند، دست‌هایش را تکان می‌دهد، پنجه‌هایش را به هم می‌فشارد و با صدای گرفته‌ای می‌گوید):

در واقع این من هستم که قربانی شده‌ام. حتی در آن روزها که در اوج بودم نیز این احساس را داشتم.

 

یعنی حتی آن روزها که بچه‌ها، هزاران هزار بچه‌ پیراهن‌هایی را به تن می‌کردند که عکس شما روی سینه‌ی آن‌ها نقش بسته بود و زیر عکس نوشته شده بود «من همه‌ی بچه‌های دنیا را دوست دارم» آن روزها هم شما احساس می‌کردید که قربانی هستید؟ یا سرگرم کشتن تدریجی زن فرنگی خودتان بودید که در ایران می‌توانست به شما تکیه کند؟

فقط می‌توانم بگویم که خیلی آدم بی‌رحمی هستید.

 

آقای فرخزاد! گویا کار جدایی و به اصطلاح جریان طلاق رسمی شما و همسرتان روزهای آخرش را می‌گذارند، حالا راستش را بگویید که خیال ازدواج دارید یا نه؟

اگر بگویم می‌خواهم ازدواج کنم خیال‌تان راحت می‌شود؟

 

خیال من ناراحت نیست، اما اگر راست نگویید البته اوقاتم تلخ می‌شود.

پس بگذارید به شما بگویم که من از تنهایی خسته شده‌ام و به‌زودی ازدواج می‌کنم.

 

ازدواج می‌کنید؟ شما که الان خودتان را «عاشق کبیر» و مجنون قرن بیستم نشان می‌دادید؟!

من زنم «آنیا» را دوست داشتم و همیشه نیز دوستش خواهم داشت اما از تنهایی خسته شده‌ام. توی این خانه دارم از تنهایی دق می‌کنم.

 

برای فرار از تنهایی ازدواج می‌کنید یا عاشق شده‌اید؟

عاشق نشده‌ام، یعنی عشق جای خیلی کمی دارد و فرار از تنهایی و حساب‌های دیگر جای بسیاری... خانه‌ام خیلی ساکت و خاموش است.

 

پس شما از صف عاشقان ابدی بیرون می‌روید؟

من همیشه عاشقم. من عاشق پسرکم هستم. «رستم» تمام زندگی من است. دلم برای صدایش و برای قهقهه‌های شادمانه‌اش تنگ شده است.

 

اما شما در یکی از برنامه‌های «جمعه‌بازار» به خانم «پروانه» گفتید: «ای بابا تو چقدر حوصله داری، می‌خواستی تو هم مثل من بخونی پسرم، پسرم بهانه مگیر، و خودت را خلاص کنی.»

وقتی من در رادیو برنامه اجرا می‌کنم انتظار دارید غم‌های درونم را بیرون بریزم و های‌های گریه کنم و روز جمعه‌ی میلیون‌ها شنونده را که می‌خواهند روز خوشی را بگذارنند خراب کنم؟ نه، غم‌های من مال خودم است، من بهتر می‌دانم که فقط شادی‌هایم را با مردم تقسیم کنم. آن روز جمعه نیز قصد فقط شوخی بود. اصلا من فکر می‌کنم که مردم سابقا وقتی مرا روی پرده‌ی تلویزیون می‌دیدند کاملا می‌توانستند حس کنند که چه وقت شاد هستم و چه وقت غمگین، وقتی پسرم از ایران رفت من غمگین شدم. هر پدری وقتی فرزندش از او جدا بشود غمگین می‌شود. من نه‌تنها رستم کوچولویم را دوست دارم، بلکه عاشق تمام بچه‌های دنیا هستم.

 

فکر می‌کنید بچه‌ها هم شما را دوست دارند؟

می‌توانید امتحان کنید و آمار بگیرید. چه کسی بچه‌ها را مجبور می‌کرد که پای تلویزیون بنشینند و برنامه‌ی مرا تماشا کنند، چه کسی بچه‌ها را مجبور می‌کرد پیراهنی را که چهره‌ی من روی سینه‌ی آن نقاشی شده بود به تن کنند. بچه‌ها داوران خوبی هستند و هرگز به سوی کسی که به آن‌ها محبت واقعی ندارد نمی‌روند.

 

شما که چند سال درس خواندید و رشته‌ی شما هم به اصطلاح در دنیای امروز در «بورس» بود، وقتی برگشتید ایران چرا در یکی از وزارتخانه‌ها مشغول کار نشدید؟

من قصد داشتم که در رشته‌ی تحصیلی خودم کار کنم و نشد و چون نشد هرگز به فکر نیفتادم که کارمند بشوم. من هرگز به دنبال آب‌باریکه نرفتم. آدم یک روز به دنیا می‌آید و یک روز می‌رود. من روزی که احساس کنم دیگر وجودم مفید نیست و نمی‌توانم مایه‌ی نشاط و آرامش مردم باشم قید زندگی را می‌زنم.

 

شما از مرگ حرف می‌زنید آقای فرخزاد، اما مرگ چندان هم آسان نیست.

مرگ همزاد من است، هم‌چنان‌که همزاد خواهرم فروغ بود. تمام نوشته‌های فروغ بوی مرگ می‌داد. من هم همین‌طور. بعضی اوقات که تنها می‌نشینم و به روزهایی که در پیش خواهم داشت می‌اندیشم احساس مرگ می‌کنم. در خانواده‌ی ما مرگ یک چیز ترسناک و لمس‌نشدنی نیست.

 

شما که در آلمان درس خواندید و از ۱۷ سالگی تا ۳۲ سالگی در آلمان بودید و همان‌جا عاشق شدید و همان‌جا ازدواج کردید، چرا به ایران برگشتید؟

من کشورم را دوست داشتم. من اگر به زندگی فرنگی عادت کرده‌ام، اگر در اتاق من فرش ماشینی می‌بینید، اگر به زبان آلمانی شعر گفته‌ام، من یک ایرانی هستم.

 

راستی از شعر حرف زدید. شما چرا به زبان آلمانی شعر گفتید؟

چون وقتی دوره‌ی باروری من شروع شد و فکر من جهت خاصی پیدا کرد در آلمان بودم، زن آلمانی داشتم و از این زبان خوشم می‌آمد. در سال ۱۹۴۶ اولین کتاب شعرم به زبان آلمانی چاپ شد و سال بعد کتاب دوم من جایزه‌ی ادبیات جمهوری فدرال آلمان را ربود.

 

این جایزه را به شعرای خارجی که به زبان آلمانی شعر می‌گفتند می‌دادند؟

خیر، به شعرای آلمانی؛ یعنی فرقی نداشت.

 

در شعرهای خودتان از چه چیزهایی صحبت می‌کردید؟

طبعا از زیبایی، از عشق و از سیاست و از آزادی. من عاشق آزادی هستم اما آزادی را چیزی جدا از هرج و مرج می‌دانم. یک آشوب‌گر نمی‌تواند انسان آزادی باشد.

 

آقای فرخزاد! شما چرا دائم می‌گویید «من»؟ شما خیلی خودتان را دوست دارید؟

یادم هست در تلویزیون هم که دو سال پیش برنامه اجرا می‌کردم یک تماشاچی تابلوی بزرگی برای من فرستاده بود که در آن فقط نقاشی کرده بود «من»، اما این ربطی به خودخواهی ندارد.

 

من که نگفتم شما آدم خودخواهی هستید.

نگفتید؟ شما چه آسان زیر حرف خودتان می‌زنید. اما من همیشه می‌گویم «من» و درست هم حرف می‌زنم. من نمی‌توانم بگویم «بنده»، «چاکر»، «اینجانب»... نخیر، من نمی‌توانم. «من» اول‌شخص مفرد است و من هم «من» هستم.

 

حالا چرا عصبانی شده‌اید آقای فرخزاد؟!

من می‌گویم «من» و شما می‌گویید من نباید بگویم «من»!

 

شما را به خدا دیگر از «من» حرف نزنید. شما چه‌جور شاعری هستید که در یک جمله ده بار می‌گویید «من»؟!

شما می‌گویید که چرا عصبانی شده‌ام. من آدمی بودم که خودم را دوست داشتم چون می‌دانستم که می‌توانم هنری داشته باشم. من با صمیمیت و عشق روی صحنه آمدم، من مردم را دوست داشتم، من می‌خواستم آن‌ها را شاد کنم. وقتی بچه‌ام از من دور شد، زنم از من دور شد، خانه‌ام تنها شد و من از تنهایی به حال مرگ افتادم و شب تا سحر توی اتاقم مثل یک دیوانه قدم زدم مردم را شاد کردم، با مردم خندیدم و با مردم اشک ریختم اما برای من ناجوانمردانه زدند. هزار نسبت ناروا به من دادند.

 

چرا برنامه‌ی «شو»ی شما که بسیار پرطرفدار بود ناگهان قطع شد؟

اول این‌که یک برنامه نبایستی تا ابدالدهر ادامه داشته باشد. هم اجراکننده خسته می‌شود و هم مردم و دیگر این‌که من نوآوری کردم، روی صحنه با مردم به زبان خودشان حرف زدم. من به آن‌ها نگفتم «تشریف بیاورید»، از آن‌ها نپرسیدم «جنابعالی به چه کاری اشتغال دارید؟» این تعارفات مردم را بدبخت می‌کند.

 

گفتند که شما در برنامه‌های خودتان از مردم درخواست می‌کردید که به بچه‌های یتیم و بیمار کمک کنند و...

می‌دانم چه می‌خواهید بگویید... دشمنان من که تعدادشان هم کم نبود گفتند «فرخزاد میلیونر شده است، فرخزاد از مردم پول گرفته است و پول‌ها را برای خودش برداشته است.» به خدا، به پیر، به پیغمبر من هرگز پول‌دار نشدم. هرگز مثل بعضی‌ها صد هزار صد هزار دزدی نکردم. اگر پولی به دست آمد از بازی در یک فیلم بود که صد هزار تومان گرفتم. یک شب که در جایی آواز می‌خواندم کمتر از پنج هزار تومان به من نمی‌دادند. من برنامه‌ی یک ‌ساعت‌ونیمه‌ی «شو» را با همان بودجه به سه ساعت رساندم، من مردم را کسل و خسته نکردم. من بسیار روزها و شب‌ها در انجمن‌های خیریه به رایگان آواز خواندم و مردم را سرگرم کردم. مردم فقط یک بار به حساب یک پسر بیمار که قلبش سخت بیار بود به حساب شعبه‌ی دانشگاه پول ریختند که ۲۵ هزار تومان بود و خرج عمل این بچه شد و مادرش نیز همراه او به آلمان رفت.

 

بچه‌ای که بیماری قلبی داشت خوب شد؟

روی قلب او عمل جراحی مقدماتی را انجام دادند. امسال من این بچه را که «سید امیر مهدوی» نام دارد به خرج خودم برای انجام عمل نهایی به آلمان می‌فرستم. من دیناری از پول مردم را حیف و میلی نکردم. اصلا کسی به من پول نداد تا حیف و میل شود.

 

بی‌شک شما میان مردان هنرمند ایرانی پدیده‌ی تازه‌ای بودید. شما روی صحنه رقصیدید، آواز خواندید و آواز شما همراه بود با حرکات مخصوصی که داشتید و این حرکات به نظر بعضی‌ها فقط درخور زن‌ها بود.

من هرگز بد نمی‌دانم که یک هنرمند وقتی آواز می‌خواند برقصد و حرکاتش حالت خاصی داشته باشد. من دست زن‌ها را روی صحنه می‌بوسیدم. من گونه‌ی مردها را که روی صحنه می‌آمدند و میهمان من بودند می‌بوسیدم. کجای این کار زشت بود؟ چرا یک نفر که نوآوری می‌کند و می‌خواهد مردم را شاد کند و خستگی روزانه را از تن آن‌ها به در آورد این‌جور بی‌رحمانه برایش می‌زنند و خوردش می‌کنند؟

 

شما آمدید و دیگران را از میدان در کردید.

گناه من چه بود؟ اگر برنامه‌ی من چند برنامه‌ی دیگر را دچار شکست کرد آیا من می‌بایستی بد می‌خواندم و بد برنامه‌ی «شو» را اجرا می‌کردم؟ اصلا آیا می‌شود در میدان کار و هنر رقابت نکرد؟ رقابت باید باشد اما نه رقابت ناجوانمردانه.

 

شما بارها و بارها ترانه‌ی «شب بود، بیابان بود» را خواندید و خواندید. چرا؟

چون در آلمان یک بار این ترانه را در رادیو اجرا کرده بودم و گذشته از این، شعر و آهنگ هردو قشنگ بودند.

 

بعضی‌ها می‌گویند شما صدای خوبی ندارید؟

نخیر، بعضی‌ها نمی‌دانند ترانه یعنی چه! من خودم را یک آوازه‌خوان می‌دانم. خواننده‌ی تصنیف در ایران فقط روی صدا تکیه می‌کند، در حالی که ادای کلمات و درک مفهوم شعر و آهنگ شرط اصلی است.

 

چه شد که پس از دو سال سکوت بار دیگر به رادیو و تلویزیون برگشتید؟

من از بیکاری به جان آمده بودم، داشتم همان مرداب راکد می‌شدم. خانم منیر وکیلی به داد من رسید و آقای قطبی دستور داد که کارم را دوباره از سر بگیرم. من فقط روی صحنه زنده‌ام. من الان پر از حرف و حرکت و شوقم. دلم می‌خواهد مردم را بیش‌تر از گذشته سرگرم و شاد کنم.

 

ماهی چند برنامه دارید؟

ماهی دو برنامه در رادیو و چهار برنامه در تلویزیون. البته اگر بگذارند.

 

فکر می‌کنید که بتوانید مثل دو سال پیش موفق شوید؟

من موفق شده‌ام. قبلا عده‌ای می‌گفتند که قیافه‌ی من و حرکات من سبب استقبال مردم از برنامه‌های من شده است. اما برنامه‌ی «جمعه‌بازار» من در تلویزیون آن‌قدر گرفته است که انبوه نامه به سوی من روانه شده است. من از تمام مردمی که در گوشه و کنار مملکت برنامه‌ی مرا گوش می‌کنند و مرا تشویق می‌کنند متشکرم. من تا روزی که بتوانم خواهم بود و روزی که در خود توانایی خلق کردن و نوآوری نبینم روز مرگ من است.

 

آقای فرخزاد! شما که فروغ را این همه دوست داشتید و دارید، چه حرفی درباره‌ی عشق و احساس و شعر و زندگی او می‌توانید بگویید؟

فروغ با تمام وجودش عاشق بود. او چندین بار تجربه کرد و سرانجام عشق یگانه‌اش را پیدا کرد. متاسفانه این عشق همیشه با درد و اندوه آلوده بود.

 

چرا در خانواده‌ی شما عشق‌ها به شکست می‌انجامند؟

چون ما وقتی عاشق می‌شویم، همیشه با همان عشق زندگی می‌کنیم و با همان عشق می‌میریم. من چندین نامه از فروغ دارم که جایی چاپ نشده است و فروغ در تمام این نامه‌ها از عشق شورانگیزش حرف می‌زند، هم‌چنان‌که از تنهایی دردآلودش.

 

شما پسر فروغ را می‌بینید؟

نه، سال‌هاست که او را ندیده‌ام. «کامی» الان در انگلیس درس می‌خواند.

 

دوستش دارید؟

از نظر شخص خودش نه، اما چون پسر فروغ است دوستش دارم. اصلا دیگر از فروغ حرف نزنیم. هرکس را که فروغ دوست داشت من هم دوست داشتم. من به پرویز شاپور هم احترام می‌گذاشتم چون پدر کامی بود و زمانی شوهر فروغ بود.