سه‌شنبه ۰۶ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۷ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۲۸
فاش نیوز

ديدگانم بگرفتي كه به غيرازتونبينم

از روي شناسنامه ، دقيقا" امروز مي شد 20 سال . امروز سالگرد ازدواجشون بود و هديه در حاليكه خيره شده بود به صفحه دوم شناسنامه اش ، زيرلب آهسته گفت: علي جان شد20 سال...
کد خبر : ۶۶۷۶۷

به گزارش سرویس وبلاگ صراط؛ شهید گمنام در سایت فاش نیوز نوشت :

... از روي شناسنامه ، دقيقا" امروز مي شد 20 سال . امروز سالگرد ازدواجشون بود و هديه در حاليكه خيره شده بود به صفحه دوم شناسنامه اش ، زيرلب آهسته گفت: علي جان شد20 سال ...
يكدفعه صداي زنگ در ، حال خوش اونو به هم زد و مجبور شد بره ودر رو باز كنه... كيه؟... سلام علي آقا ،بيا تو ... صداي پاي مرد از تو راه پله مي اومد كه كم كم نزديك مي شد وبعدهم قطع شد . هديه با خوشحالي جلوي آينه بالاييجاكفشي،كمي خودشو مرتب كرد و قبل از درزدن اون،در را باز كرد و با ذوق وشوق گفت : سلام به سرور خودم ، بفرماييد...................

مرد كفشاشو در اورد و عصاي سفيدشو از قسمت هاي مجزايي تا كرد و وارد خونه شد و با لبخندي كفت: سلام هديه خانوم،چه استقبال داغي،نميگي يه وقت ميسوزيم؟!......

هديه در حاليكه كيف و عصا رو ازش مي گرفت، با دست ديگه بازوي اونو گرفت و به طرف اتاق پذيرايي هدايت كرد.بعد با خوشحالي گفت: امروز از لباس عوض كردن خبري نيست، بايد با همين لباس رسمي مستقيم بياييد و تو مراسم شركت كنيد.علي كه خيلي تعجب كرده بود، پرسيد: امروز چه خبره؟هديه دستشو گذاشت رو بيني شو و گفت:هيس س س فقط چشماتو وا نكني ها....


علي در حاليكه با كمك هديه روي مبل سه نفره وسط اتاق پذيرايي مي نشست،گفت:خانوم،خدا خيلي ساله داره با ما چشم بندي بازي ميكنه و چشم ما رو بسته،تو ديگه سربه سرمون نذار.

هديه در حاليكه به سمت اتاق خواب مي رفت گفت: ناشكري ممنوع!شوهر من يه قهرمانه كه خدا چشماشو واسه خودش برداشته،اينكه بد نيست.

......تمام اتاق پذيرايي با آويزهاي رنگارنگ تزيين شده بود و هديه 20 شاخه گل نرگس رو به نيت بيستمين سالگرد ازدواجشون گذاشته بود تو 3 تا گلدون رو ميزاي اتاق پذيراييآخه ميدونستعلي گل نرگس دوست داره،علي بعد از چند دقيقه اي كه هديه نيومد،صدا زد:هديه خانوم،ما رو اينجا گذاشتي كجا رفتي؟!چه عطر نرگسي مياد..................

بعد شروع كرد دستاشو رو هوا حركت داد تا بتونه گلدون رو پيدا كنه و نرگس ها رو بيشتر بو كنه.

هديه با لباس آراسته و زيبايي كه به تن كرده بود از اتاق بيرون اومد و كفت:الان ميام،راستس نرگسا20 تان،تو رو ياد چي ميندازن؟!علي كه حواسش به پيدا كردن نرگس ها رفته بود گفت:نه.....كه يكدفعه دستش خورد به گلدون و .....نرگسا افتادن رو ميز.......آب گلدون هم مثل يه چشمه كوچيك ذره ذره از رو ميز ريخت رو فرش اتاق.

صداي محمد از داخل اتاق اومد كه گفت من خسته ام،حوصله ندارم،كيك منو بدين،تو اتاق ميخورم.

هديه كه خيلي ناراحت شده بود، با صداي بلندتري گفت: امروز جشن داريم،منتظر تو بوديم،اونوقت تو ميگي حوصله ندارم؟

محمد با سرعت از اتاق اومد بيرون و گفت:مگه چي شده حالا؟من خسته ام.هديه خواست يه چيزي بگه كه علي دستشو گرفت و آرومش كرد و گفت:مامانت امروز به خاطر سالگرد ازدواجمون اين همه زحمت كشيده،نميخواي بياي ببيني؟پسر با لحن نه چندان خوبي گفت:من ميخوام برم به كارم برسم،حال ندارم،اين قدر به من نگيدمن بعدا كيكشو ميخورم،خب مبارك باشه.

علي ساكت شد و سرشو انداخت پايينو هديه كه اشك تو چشاش حلقه زده بود،با ناراحتي گفت:محمد! بس كن ديگه،كافيه. محمد كه صورتش كمي ملتهب و قرمز شده بود ولي خواست كار خودشو توجيه كنه،خيلي حق به جانب گفت:شما هم خودتو گول ميزني مامان؛مثلا اين آويزايي كه زدي،اين گلا،اين لباسي كه پوشيدي رو مگه مي بينه؟!

من با بابام نمي تونم يه سينما برم،از دوستام كه خجالت مي كشم كه بدونن بابام نابیناست،مي خوان همش مسخره ام كنن.عوض اينكه اون دستمو بگيره،من بايد دست اونو بگيرمو راه ببرم،جشن مي خوام چيكار؟اصلا ما شانس نداريم، بعدا رفت تو اتاقشو و درو بست.

..................علي كه خيلي از حرفاي پسرش جا خورده بود، فقط سرخ و سفيد مي شد و هيچي نمي گفت.

هديه وقتي حال اونو ديد،خودشو جمع و جور كرد و با مهربوني گفت:علي جان به دل نگير،اون جوونه و متوجه نيست تو تو چه شرايطي هستي،مطمئنم اين حرفا رو از ته دل نميگه و ........ بعد ساكت شد.

اون خوشحال بود كه علي نمي بينه، بغضشو،اشكاشو،شرمندگيشو. علي براي اون يه مرد بزرگ بود كه نمي تونست شكستنش رو ببينه......بعد از چند لحظه علي سرشو بلند كرد و رو كرد به هديه و گفت: هديه جان! مي دونم داري گريه مي كني،آروم باش،من از حرف اون ناراحت نمي شم،اون حق داره،ولي مي خوام بگم اگر من چشم ندارم، تو چشماي مني، تو تموم اين سال ها،هم به جاي من ديدي،هم خيلي موقع ها بجام اشك ريختي. امروز بزرگترين هديه اي كه خدا مي تونه به من بده،اينه كه بعد از يك سال دوباره يادم انداخته كه يه هديه واقعي بهم داده، بيست ساله و ...... بعدم خنديد.

با حرفاي علي،هديه آرومتر شده بود،چيزي نمي گفت،فقط خيره شده بود به چشم هاي علي........