سه‌شنبه ۲۷ شهريور ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۰ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۶:۳۷

معرفی دو قصه عامیانه ایرانی که بسیار آموزنده اند

کد خبر : ۶۷۱۸۲۴

در فرهنگ ما، قصه‌های بسیاری وجود دارند که از سازنده و سرایندۀ آن‌ها هیچ اطلاعی نیست. این داستان‌ها، ساخته و پرداختۀ یک فرهنگ، ارزش، باور و هنجار جمعی است. این قصه‌ها که با عنوان قصه‌ های عامیانه و یا قصه ‌های فولکور نیز شناخته می‌شوند، سرمنشا بخصوص و دقیقی ندارند. بسیاری از این قصه‌ها، توسط مادرانی ساخته می‌شدند که هنگام شب، برای کودکان خود تعریف می‌کردند. این قصه‌ها توسط همان فرزندان، به کودکان خود و دیگران منتقل شده و طولی نمی‌کشید که چنین قصه‌هایی، نقل صحبت این و آن می‌شدند. همۀ این قصه های عامیانه، دارای درسی ارزشمند و انسان‌ساز هستند که ما را به انسان‌بودن تشویق می‌کنند. در ادامه دو قصه این قصه های عامیانه را تعریف و تشریح کرده‌ایم. با ما همراه باشید.

قصه «موش و گربه»

موشی از اینکه همیشه توسط گربه‌ها تعقیب می‌شد، بسیار ناراحت بود و از ترس دائمی زندگی می‌کرد. او نزد خدا رفت و از خدا خواست که او را به گربه تبدیل کند تا دیگر نیازی نباشد از گربه‌ها بترسد. خداوند دعای او را پذیرفت و موش را به گربه تبدیل کرد.

موش که حالا گربه شده بود، ابتدا احساس رضایت می‌کرد، اما بعد از مدتی متوجه شد که حالا باید از سگ‌ها بترسد، زیرا سگ‌ها همیشه دنبال گربه‌ها می‌افتند. بنابراین، دوباره نزد خدا رفت و این بار از او خواست که او را به سگ تبدیل کند. خداوند خواسته او را نیز برآورده کرد و موش به سگ تبدیل شد.

اما با تبدیل شدن به سگ، موش (که حالا سگ شده بود) متوجه شد که شیرها و حیوانات بزرگ‌تر از سگ‌ها خطرناک هستند و حالا باید از آن‌ها بترسد. بنابراین، یک بار دیگر نزد خدا رفت و از او خواست که او را به یک شیر تبدیل کند.

خداوند دعای او را شنید و او را به شیر تبدیل کرد. اما موش که حالا شیر شده بود، باز هم آرامش نداشت و از انسان‌ها می‌ترسید، زیرا انسان‌ها شکارچی شیرها بودند. او که دید هر بار به مشکلی جدید گرفتار می‌شود، دوباره به نزد خدا بازگشت و از او خواست که دوباره به موش تبدیل شود، زیرا حالا فهمیده بود که هیچ‌کس نمی‌تواند از ترس فرار کند.

قصه «موش و گربه» به ما چه می‌آموزد؟

قصه «موش و گربه» به ما می‌آموزد که در زندگی نباید به دنبال فرار از مشکلات باشیم و مدام تلاش کنیم که وضعیت خود را تغییر دهیم به این امید که هیچ مشکلی نداشته باشیم. هر موقعیتی در زندگی چالش‌ها و مشکلات خاص خود را دارد. به جای فرار از آن‌ها، باید با مشکلات روبه‌رو شویم و سعی کنیم با شرایط خود کنار بیاییم. داستان همچنین به ما یاد می‌دهد که همه موجودات در چرخه‌ای از ترس و تهدید قرار دارند و تغییر وضعیت همیشه به معنای رهایی از مشکلات نیست.

تصویر شماره 2

قصه «سنگ‌تراش»

روزی روزگاری، سنگ‌تراشی بود که از زندگی‌اش راضی نبود. او همیشه از اینکه باید سخت کار کند تا سنگ‌ها را بتراشد، ناراضی بود و احساس می‌کرد دیگران زندگی بهتری نسبت به او دارند. روزی، وقتی مشغول کار بود، دید که یک مرد ثروتمند در کالسکه‌ای زیبا از کنار او عبور می‌کند. سنگ‌تراش با خود فکر کرد: «ای‌کاش من هم مثل آن مرد ثروتمند بودم. در آن صورت، همه به من احترام می‌گذاشتند و زندگی بهتری داشتم.»

ناگهان، آرزویش برآورده شد و او به مردی ثروتمند تبدیل شد. او حالا در کالسکه‌ای زیبا می‌نشست و همه به او احترام می‌گذاشتند. اما بعد از مدتی، متوجه شد که ثروتمند بودن هم مشکلات خودش را دارد. او از گرمای آفتاب رنج می‌برد و متوجه شد که خورشید حتی از او قدرتمندتر است. او با خود فکر کرد: «ای‌کاش من خورشید بودم! در آن صورت، از همه قوی‌تر بودم.»

بار دیگر، آرزویش برآورده شد و او به خورشید تبدیل شد. او حالا با تمام قدرت بر زمین می‌تابید و احساس می‌کرد هیچ‌کس نمی‌تواند با او رقابت کند. اما بعد از مدتی، ابری بزرگ جلوی تابش او را گرفت و سایه‌ای بر زمین انداخت. سنگ‌تراش با خود گفت: «ابری بزرگ‌تر و قدرتمندتر از خورشید است. ای‌کاش من یک ابر بودم!»

این بار هم آرزویش برآورده شد و او به ابر تبدیل شد. او حالا با بارش باران، بر زمین و موجودات آن تسلط داشت. اما پس از مدتی، باد بزرگی آمد و ابر را پراکنده کرد. سنگ‌تراش فکر کرد: «باد از ابر قوی‌تر است. ای‌کاش من باد بودم!» او تبدیل به باد شد و با تمام قدرت بر زمین و درختان می‌وزید. اما ناگهان به کوهی رسید که حتی باد هم نمی‌توانست آن را تکان دهد. سنگ‌تراش با خود گفت: «کوه از باد قوی‌تر است. ای‌کاش من کوه بودم!»

بار دیگر آرزویش برآورده شد و او به کوه تبدیل شد. حالا او احساس می‌کرد هیچ‌چیز نمی‌تواند او را شکست دهد. اما بعد از مدتی، متوجه شد که یک سنگ‌تراش با چکش و قلم خود مشغول تراشیدن کوه است. سنگ‌تراش با حیرت به این فکر افتاد که سنگ‌تراش از کوه قوی‌تر است!

ناگهان به این نتیجه رسید که همان سنگ‌تراش بودن از همه چیز بهتر است و به حالت اولیه خود بازگشت. او فهمید که نباید از چیزی که دارد ناراضی باشد و باید از داشته‌هایش قدردانی کند.

قصه «سنگ‌تراش» به ما چه می‌آموزد؟

این داستان به ما یاد می‌دهد که همیشه نباید به دنبال تغییر وضعیت خود باشیم و فکر کنیم که دیگران زندگی بهتری دارند. هر موقعیت در زندگی چالش‌های خاص خود را دارد و آنچه داریم، شاید بهتر از چیزی باشد که آرزویش را داریم. همچنین این داستان به ما درس قناعت، پذیرش و شکرگزاری از آنچه داریم را می‌دهد. نباید به دلیل مشکلات یا سختی‌ها، همیشه به دنبال جایگاه بالاتر باشیم، بلکه باید یاد بگیریم با داشته‌های خود خوشحال باشیم و از آن‌ها به بهترین شکل ممکن استفاده کنیم.

نمادی از فرهنگ ایرانی

قصه های عامیانه ایرانی، یکی از مصادیق زنده و عینی فرهنگ ایرانی هستند. این قصه‌ها که هر یک به اندازۀ چندین جلد درس و آموخته در خود دارند، فرهنگ غنی و عمیق ایرانی را نشان می‌دهند. به طور کلی، تمامی آثار هنری، از جمله صنایع دستی که هنر بومی محسوب می‌شوند، دربردارندۀ غنای فرهنگی ما هستند. آثار پته دوزی، سوزن دوزی و… درست به مانند این داستان‌ها ارزش فرهنگی و پشتوانۀ حکیمانه دارند.

ما در روستاتیش خود را در برابر فرهنگ ایرانی مسئول می‌دانیم. ما با جمع‌آوری محصولات هنر بومی از روستاهای سراسر کشور، در تلاشیم تا هنر بومی خود را زنده نگه داشته و در کنار آن، به معیشت جامعۀ روستایی کمکی کرده باشیم. شما می‌توانید از طریق این لینک به وبسایت روستاتیش سر بزنید و قصه های قدیمی روستایی را مطالعه و حتی پادکست آن ها را گوش کنید.