به گزارش سرویس وبلاگ صراط، عطیه هاتفی در سایت چارقد نوشته است:
چگونه روح و روان فرزندان خود را تغذیه کنیم؟
نسل امروز بیشتر از نسل گذشته و حتی خود ما سؤال میکند. انگار باهوشتر هم هستند! کمی هم که بزرگتر شوند، آوار عقاید درست و غلط است که روی سرشان هوار میشود. پس حالا که بچهها، بچههای دیگری هستند، ما مادران امروز و فردا هم باید مادران دیگری باشیم. باید بیشتر از گذشته بدانیم، صبورتر باشیم و مراقبتر. خوراک اعتقادی ما برای تغذیهی روحی و روانی بچههایمان باید قویتر باشد.این را هم یادمان باشد:
فرزندان ما آن میشوند که هستیم، نه آن که ما میخواهیم یا به آنها امر و نهی میکنیم.
این را شنیدهاید که سؤال ،سؤال میآورد. بعضی از والدین به همین دلیل، سؤال بچهها را جواب نمیدهند. میگویند اگر این سؤالش را جواب بدهیم، سؤال دیگری خواهد پرسید و فکر میکنند اگر این روند ادامه یابد، از جواب دادن عاجز میشوند.
خدا و کودک من
بعضی از والدین فکر میکنند وقتی کودک از وجود خدا میپرسد، دنبال یک دلیل عقلی و پیچیده است؛ درحالیکه چه بسا آنها با یک دلیل ساده قانع شوند.
خیلی مهم است که برای معرفی خدا به کودکمان، از ویژگی محبت و رحمت خدا به آفریدههایش صحبت کنیم؛ چون این مسئله برای کودک ملموس است. او محبت مادرش را به خودش خیلی خوب درک میکند. بنابراین، وقتی میگوییم خدا همهی آدمها و حیوانات و هر چیزی که تو می بینی، دوست دارد و به آنها محبت میکند، با این تعریف از خدا، کودک در دلش احساس نزدیکی به خدا میکند و او را دوست خواهد داشت.
کودکان با انگیزههای گوناگون از شما سؤال میکنند؛ گاهی از سر کنجکاوی، گاهی برای جلب توجه، زمانی هم برای برقراری رابطه با مادر و پدرش. والدین باید دقت کنند که سؤال بچه به چه منظوری است تا جواب درست بدهند.
در اینجا به چند جواب خوب برای سؤالهای متفاوت بچهها دربارهی خدا اشاره میکنیم:
- مامان، خدا چه رنگیه؟
- عزیزم به من بگو توپی که باهاش بازی میکنی، چه رنگیه؟
- سفیده.
- آفرین. برگ درختها سبزه. گلهای توی باغچه قرمزن. میدونی چرا ما میفهمیم درخت و گل و توپ چه رنگی هستن؟ چون ما اونها رو میبینیم، ولی اگه چیزی رو نبینیم، میشه بگیم چه رنگیه؟ مثلا تو به من بگو عقلت چه رنگیه. میتونی بگی من که دوستت دارم، چه رنگیه؟ یا وقتی خوشحال میشی، چه رنگیه؟ عزیزم، خدا هم همینطوره؛ خدا دیده نمیشه تا بگیم چه رنگیه.
- مامان، چطوری خدا که بزرگه، توی قلب من هم جا میشه؟
- عزیزم، تو چقدر منو دوست داری؟
- یه عالمه!
- چطوری یه عالمه دوست داشتن و محبت توی دل کوچیک تو جا شده؟ خدا هم همینطوری توی دل ما جا میشه.
- مامان، میشه با خدا تلفنی صحبت کنیم؟
- ببین گلم، مگه تو نگفتی خدا توی قلب ماست؟ پس دستت رو بگذار روی قلبت. ببین خدا چقدر بهت نزدیکه! ما به کسی تلفن میزنیم که ازش دور باشیم و نتونیم صداش رو بشنویم. حالا که اینقدر خدا به ما نزدیکه، پس ما هر وقت که دلمون بخواد، میتونیم باهاش صحبت کنیم.
در همهی این سؤال و جوابها باید به این نکته توجه داشت که از مثالهایی که کودک با آنها سروکار دارد، استفاده کنیم. مثلا به یک کودک چهارساله میتوانیم بگوییم:
خدا گریهها، خندهها، حرفها، شعرها، حتی صدای نفس زدنهای تو رو میشنوه. خدا میتونه دریاها، آسمون، زمین، پرندهها، خونهها و کوهها رو ببینه. واسهی همینم خدا از همه چیز و همه کس قویتر و بزرگتره و توی هرجا و هر زمانی که باشیم، او ما رو میبینه و صدای ما رو میشنوه. پس گل قشنگم، اگه جایی گم بشیم، خدا ما رو میبینه و به ما کمک میکنه. عزیزم، بیا الان با هم دستمون رو روی قلبمون بگذاریم و بگیم «خدایا دوستت داریم».
-مامان، خدا شیرینی دوست داره؟
-عزیزم، اگه از گوسفند بپرسی شیرینی دوست داره یا نه، فکر میکنی چی میگه؟ خب میگه من علف دوست دارم. اگه از درخت بپرسی چی میگه؟ میگه آب دوست داره. اگه از کتابت بپرسی چی دوست داره بخوره، حتما بهت میگه من اصلا چیزی نمیخورم؛ یعنی احتیاجی ندارم. حالا اگه از خدا بپرسی شیرینی دوست داره یا نه، او هم به تو خواهد گفت من به غذا و خوراکی نیاز ندارم. من همهی خوراکیها رو برای تو و همهی بچهها آفریدم، چون شماها رو خیلی دوست دارم.
- مامان، خدا پا داره؟ لباسهای خدا چه رنگیه؟
هروقت بچه از این قبیل سؤالها میپرسد که نشان میدهد خدا را به انسان تشبیه کرده، باید ذهن او را به این سمت ببریم که خدا آدم نیست و با ما خیلی فرق دارد:
- خدا مثل ما نیست که پا داشته باشه یا لباس بپوشه. خدای مهربون همه چیز رو برای «ما» آفریده.
- مامان، خدا جاهای بد مثل دستشویی هم هست؟
- ببین مامانجون، دستشویی از من و تو بده و بو میده و ما ازش بدمون میاد، اما خدا که من و تو رو آفریده، میدونسته که ما دلمون درد میگیره و باید بریم دستشویی. پس به نظر خدا دستشویی جای بدی نیست. مثل مامان که پوشک داداش کوچولو رو عوض میکنه و تمیزش میکنه و بدش هم نمیاد.
- مامان، چه کسی خدا رو آفریده؟
- ببین گلم، تو میدونی چرا هیچوقت مثل بادکنک از روی زمین بلند نمیشی؟ خب نه. نمی دونی. من هم مثل تو. خدا همیشه بوده. هیچکس هم خدا رو نیافریده، ولی دلیلش رو هم هیچکس نمیدونه.