به گزارش سرویس وبلاگ صراط، فاطمه سادات حاجی وثوق در آخرین به روز رسانی وبلاگ بحرآتشین نگاشته است:
سال هاست كه تصور مي كردم دوران عشق هاي افسانه اي به پايان رسيده است
عشق هايي كه تو هيچ نبيني و تنها معشوق ببيني...
سال هاست كه توقعم را از زندگي هاي امروزمان به زير صفر رسانده ام...نه اين كه نااميد باشم نه...
زندگي هاي امروز به گونه ي ديگري تعريف مي شوند...خيلي وقت است كه داريم غربي مي شويم!
حواسمان هم نيست كه غربي شدن هميشه بزك كرده و رنگارنگ به سراغمان نمي آيد كه لعنش كنيم
امروز بايد در زندگي ها به دنبال قطرات كوچكي از عشق هاي كم رنگي بگردي كه ازنسل هاي قبل مانده!
و اين به نظرمان بد نمي آيد...تازه به حقوقمان رسيده ايم...همه ي ما...مردهاي ما و زن هاي ما....
حق من اين است كه حقوق خودم را هم ببينم حق تو هم همين است...
من حق دارم ...اين ارمغان زندگي مدرن است
و تراوشات تفكرات اومانيستي كه ناخواسته قبولش كرده ايم!
باور ديني مي گويد او حق دارد...باور ديني مي گويد از خودت براي او بگذر...
باور ِ امروزي من مي گويد اوبايد از خودش بگذرد...من هم حقي دارم!
كاري با بد و خوب داستان ندارم...
قصه از آن جا شروع مي شود كه با ليلي و مجنوني آشنا مي شوم از جنس عشق،
نه از جنس امروز و امروزي ها!
منوچهر ِ مدق را شايد بعضي هايمان شنيده باشيم و شايد خوانده باشيم ...
منوچهري كه به روايت "فرشته" اين عاشق ِ افسانه اي او را شناختم...
مدت ها بود كه كتابي غليانم نداده بود و شكست ِ حسيِ پس از "قيدار" داشت نااميدم مي كرد!
نااميد نه از دنياي كتاب...نااميد از خودم كه شايد فاصله اي افتاده ميان من و امكانِ به غليان افتادن!
حسِ اين كه شايد به سنگ شدن نزديك مي شوم حس خوبي نبود!
اما زندگي منوچهر مدق و عاشقانه هاي فرشته ملكي يك بار ديگر اميدي باور گونه را به سراغم آورد...
وقتي كتابي را مي خواني و بي آن كه بتواني خودت و حست را كنترل كني،هق هق گريه ات رها مي شود
يعني اتفاقي در تو افتاده كه لااقل سال هاست تجربه اش نكرده اي!
شايد بعد از "فهيمه بابائيان پور" و "غلامرضا صادق زاده" قصه هاي عاشقانه برايت صفايي نداشتند،
اما امروز قصه اي سراغت آمده كه عاشقانه ترين لحظه ها را روايت مي كند...بي آن كه افسانه بنامي اش!
قصه اي كه قهرمانش يك عاشق است كه با همه ي قدرت حتي جلوي شهادت معشوقش را مي گيرد!!
حكايت عجيبي ست كاري با درست و غلط عاشقي اش ندارم،
كاري با اين هم ندارم كه منوچهر برايم دوست داشتني تر از فرشته است،
اما فرشته را هم دوست دارم ،
به خاطر عظمت وجودش، به خاطر وسعت دلش كه بارعظيمِ عشق را كشيد،به خاطر همه ي رنج هايش،
به خاطر آن كه همه ي دارايي ِ دلي و دنيايي و اعتقادي اش را براي معشوق هزينه كرد!
نيمه ي عاقلم مي گويد فرشته جان! دل بكن از منوچهرت تا راحت شود، زودتر خلاصش كن از اين همه رنج،
منوچهر پيش از آن كه براي تو باشد براي خداست،قبول كن عاشقي ات بوي خودخواهي مي دهد!
نيمه ي نه چندان عاقلم مي گويد با چنگ و دندان آن چه براي خود مي داني محافظت كن!
فرشته! امروز جاي اين چنگ و دندان ها عجيب خالي مي نمايد، آن روز بايد رهايش مي كردي تا برود
امروز اما جای آن چنگ و دنداني كه مصروفِ داشتنش كردي خالي است فرشته...خالي!
امروز حتي جرات نداريم كه آرزو كنيم كاش به جاي تو باشيم و به جاي منوچهر و به جاي همه ي آن روزيها!
- دلم براي خودمان مي سوزد فرشته!...براي خودمان...
براي خودمان كه گاهي نمي توانيم حتي يك جرعه از اين بزرگ ترين نعمت خدا را تجربه كنيم...نعمت عاشقي!
دلم براي امروزمان مي سوزد و بيشتر براي فرداي فرداييان...
نيمه مجنونم مي گويد كاش دوباره حادثه هاي بزرگ زندگي هايمان را غليان دهد شايد نيمه هاي خفته و
از هوش رفته مان بيدار شوند به شرط آن كه هنوز زنده باشند...