دوشنبه ۰۵ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۳۱ تير ۱۳۹۱ - ۱۷:۱۵

به نظر شما چه تیپی بهتر بود؟

کد خبر : ۷۲۰۵۱

به گزارش سرویس وبلاگ صراط، نویسنده وبلاگ طلبه بسیجی در آخرین به روز رسانی وبلاگ خود نوشته است:

خیلی فکرکرده بودم که تیپم چطوری باشه . اولین روز رسمی درس هایم بود، خیلی برام مهم بود که چه لباسی بپوشم . درمدتی که برای ثبت نام وپذیرش به حوزه می رفتم طلبه های مختلفی رو دیده بودم ، با بعضی ها هم دوست شده بودم وسعی می کردم اطلاعات بیشتری از آنها بگیرم . برخلاف انتظارم انگار مساله ی لباس و تیپ طلبگی برای آن ها هم خیلی مهم نبود . اگر از آن ها که لباس آخوندی داشتند بگذریم ، بعضی ها پیراهن یقه شیخی می پوشیدند ، بعضی ها هم پیراهن رنگی و تقریبا همه پیراهن ها روی شلوار بود . با این حساب می شد گفت خیلی حساب و کتابی نداشت . اگه پیراهن هایم آستین کوتاه نبود می توانستم همین لباس های همیشگی رو بپوشم .

ولی نه ؛ این ها به دلم نمی چسبید ، باید لباسی می پوشیدم که معلوم باشد طلبه شده ام ، بالاخره باید یک فرقی با بقیه می کردم .

دوباره سعی کردم که همه ی طلبه هایی رو که در حوزه ی علمیه دیده بودم در ذهن مرور کنم . انواع لباس ها در ذهنم رژه می رفتند ، همه رو خوب مجسم کردم و بعد هم ، در عالم خیال قیافه ی خودم رو با هر کدوم از این لباس ها « پرو » کردم . فقط یکی به دلم چسبید ، یک طلبه ی نوجوان هم قد و قواره ی خودم ، لباسش داد می زد که طلبه است .

پیراهن یقه شیخی سفید و بلند که تا نزدیکی های زانویش می آمد ، می شد گفت کمتر از یک وجب بالای زانو ، یک تسبیح سیاه بلند و کله ای نسبتا کچل و یک کلاه سیاه کوچوچلو و یک نعلین ورنی زرد ، البته نمی دانم چرا این نعلین آنقدر کوچک بود که فقط نصف پایش را گرفته بود . راستی یک عبای مشکی هم داشت . البته خودمانیم با همه ی کلاسی که گذاشته بود ولی باز هم صفر کیلومتر بودنش تابلو بود .

صبح زود لباسم رو پوشیدم ، خودم رو جلوی آینه ورانداز می کردم ، انصافا آخر طلبگی بودم ، تیپم حرف نداشت ، انگار آخوندی رو روی پیشانی من نوشته اند ، مادرم می گفت : ننه ماشاءالله ، اصلا این قیافه جون می دهد برای شیخی ، با خودم گفتم : حالا کجاش رو دیدی بذار عمامه بگذارم اون وقت می فهمی قیافه ی شیخی یعنی چه !!!

بالاخره با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کردن و راهی حوزه علمیه شدم ، توی حوزه ، همه من رو نگاه می کردند و من هم حسابی از تیپ خودم کیف می کردم .

وقتی رفتیم سر کلاس ، همه کتاب ها رو باز کردند استاد شروع کرد : بسم الله الرحمن الرحیم ، اول العلم معرفة الجبار و ... .

ولی من !! بله من هیچ دفتر و کتابی با خود نداشتم ، آنقدر هوش و حواسم مشغول لباس و تکمیل شدن تیپ طلبگی بود که هیچ دفتر و کتابی برنداشته بودم و اصلا راجع به درس فکر نکرده بودم ، به کلی فراموش کرده بودم که برای درس خواندن آمده ام ، که با نگاه استاد ، نگاه بچه ها به طرف من برگشت ، با دست پاچگی پرسیدم : کتاب ها رو کجا می فروشند ؟ نمی دانستم کتاب ها رو از کجا تهیه کنم .

استاد گفت : عیبی نداره ، بعد از کلاس آدرس می دم .

وقتی کلاس تمام شد استاد ، تکه کاغذی به من داد و گفت : این هم آدرس ، کاغذ رو باز کردم ، زیر آدرس این جمله ، چشم رو جذب می کرد که :

صورت زیبا برادر هیچ نیست گر توانی سیرت زیبا بیار

نکته اخلاقی : با اینکه قیافه ی ظاهری انسان مهم هست ، اما این قیافه ی ظاهری نباید ما رو از باطن و هدف اصلی خودمون غافل کنه .