پسر،
داغ تب كرده ... با شوق زايد الوصفي، اين و آن را ميبيند، گريه ميكند،
ميخندد، خودش را لوس ميكند، چربزباني ميكند، مؤدب ميشود، حرف گوش كن
ميشود، ديرخواب و زودخيز ميشود، فعال و كاركُن ميشود، و ميجنگد و
ميجنگد ...
تا راضي ميكند پدر و مادر را به خواستگاري، تا زمينههاي ازدواج را فراهم ميكند، تا كمك و همفكري و همكاري همه را جذب ميكند، تا، تا، تا ...
آخر نميدانيد كه! او عاشق شده است!تا راضي ميكند پدر و مادر را به خواستگاري، تا زمينههاي ازدواج را فراهم ميكند، تا كمك و همفكري و همكاري همه را جذب ميكند، تا، تا، تا ...
آن سوي ميدان هم، دختر تا ميتواند دست و پا ميزند و ميكِشد و كشش ميآفريند براي خانواده تا راضي به اين وصلت شوند، و او هم ميكوشد چون ميداند كه:
تا كه از جانب معشوق نباشد كششي كوشش عاشق بيچاره به جايي نرسد ...
آخر نميدانيد كه! او هم عاشق شده است!
بالاخره كارها همانطور كه ميخواهند و برايش جان كندهاند، راست و ريست ميشود و از الف تا ياء مقدمات و مؤخرات ازدواج با هزار جان كندن رديف ميشود و سرانجام، روزي يا شبي در حضور فاميل و آشنا و همه، آن خطبه ملكوتي خوانده ميشود و اين دو "سر"، "همسر" ميشوند ...
...
چند ماهي ميگذرد، و همه چيز هم، ميگذرد ... ديدهايد يا شنيدهايد آيا؟ مجنون، اندك اندك عاقل ميشود! و ليلي ذره ذره بالغ! و آن موقع هست كه زندگي ميشود "روزمرّگي" يا "روز مرگي" و با پُز تهوّع آور روشنفكري، هر روز و هرشب، وقيح توي صورت هم جمله "وصال، سنگ قبر عشق است" را استفراغ ميكنند ...
...
ديدهايد يا شنيدهايد آيا...؟
و ميدانيد چرا؟
يادتان هست؟ پسر شيدا و شيفته جمال دختر شد، آن روز اولي كه دختر، توي كلاس، يا ماشين، يا كافه، يا پارك يا هرجا، بيباك و بيپروا، به روي پسر تابيد و درخشيد و چشمش را خيره كرد و پسر هم بيباكتر و بيپرواتر، چشمانش را به آن خورشيد دلآرا دوخت و شدت تابش و كشش چنان بود كه وقتي به اطراف نگاه كرد، ديگر چيزي نديد ... .
رونق بازار دختر، حالا رفته، و پسر، آن آفتاب دلآرا را اكنون، خورشيد قلابي و تجمعي از نور خيرهكننده لامپهاي درخشاني ميداند، رنگ به رنگ، ولي مصنوعي، چون حالا مجنون ما ديگر "عاقل" شده!
بازار پسر هم براي دختر كساد شده و غزلهاي سرخ و داغ پسر را، مشتي لفاظي براي تور كردن ميداند ...، چون حالا "ليلي" بالغ شده!
اما اين را يادتان نيست، كه همانوقت در دل پسر، آتشفشاني برپا شد از كششهاي ظاهري طرف و در دل دختر نيز ... آخر كسي از دل آدمها خبر ندارد كه!
...
پسر از روز اول ترمزي براي نگاههايش و براي دل هرزهگردش نداشت، و اين بيترمزي، حالا دارد كار دست ليلي ما و البته مجنون ما ميدهد! از آنجا كه خوش گفتهاند: "در جهان پيل مست بسيار است دست بالاي دست بسيار است" جمال دختر، در پي مقايسههاي پسر از سكه افتاده و پسر، حالا، منيژه و ژوليت و شيرين و فلانه و فلانه و فلانه (!) را "ليليتر" از ليلي همخانهاش ميبيند!!!
و دختر هم شايد ...!
اما چاره كار چيست؟
زياده گفتم، و جايز نيست ملالآفريدن بيشتر ... اما اگر يك زماني، يك جايي، يك مجنوني و ليلايي را ديديد كه ناپرهيزي كردند و اين مدلي هم را ديدند و خواستند و به هم رسيدند، آب پاكي را روي دستشان نريزيد كه من ميدانم! شما آخرش همديگر را مثل آدامس جويده بيمزه شده تف خواهيد نمود...! نه برادر من! چاره دارد، كه خدا هيچ دردي را بيدرمان رها نكرده و درمانش همين نسخه است كه:
دلآرامي كه داري دل در او بند دگر چشم از همه عالم فروبند ...
مواظب چشمشان باشند، دلشان تا ابد براي هم خواهد تپيد برادر!