جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۶ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۵:۰۶
علمدار

غروب عدل

و اما اينك اى على، در شامگاهى غم انگيز، با حالتى غمگينانه، و با چشمانى غمبار و با دلهائى غمزده، گردهم آمده ايم و در غم از دست دادنت به سوگ نشسته ايم، اما بدان كه عشق تو با هستيمان، عجين گشته است
کد خبر : ۷۴۴۲۳

به گزارش سرویس وبلاگ صراط؛نویسنده وبلاگ پایگاه مذهبی علمدار(ع) در آخرین به روزرسانی وبلاگ خود نوشته است:


آرى محرابت نيز يتيم شد و سجده گاهت نيز. و راستى هم اى كاش على نرفته بود، اى كاش سياهى و ظلمت شب، مانده بود و اى كاش تيغ سپيده نوزدهم، پرده سياه و ظلمانى شب را ندريده بود، اى كاش على آن روز اذان نگفته بود، اى كاش على در آن سحر گاه، خوابيدگان مسجد را بيدار نكرده بود، مى خواهم بگويم، بلكه فرياد بزنم كه اى كاش على(عليه السلام) به نماز نايستاده بود و پيشانيش را بر سجده گاه محراب مسجد كوفه نساييده بود كه اين چنين گردد و بدينسان خلقت و كائنات عزادار گردند.

اماّ چه مى توان كرد و چه مى شود گفت؟ او، على است فرزند ابو طالب داماد پيامبر است، پدر شباب اهل جنت است، همسر فاطمه و عاشق الله است و شيفته شهادت، دلبسته پيوسته الله و سرگشته دوست كه بگاه شهادت ودرهنگامه راز و نياز با معبود، با آوائى برخاسته ازدل، با بانگى به رسائى رسا بودن،با فريادى مايه گرفته از ژرفناى وجود،صدا برداشت که  

«فزت و رب الكعبه»

 و اما اينك اى على، در شامگاهى غم انگيز، با حالتى غمگينانه، و با چشمانى غمبار و با دلهائى غمزده، گردهم آمده ايم و در غم از دست دادنت به سوگ نشسته ايم، اما بدان كه عشق تو با هستيمان، عجين گشته است و نام تو در ذرّه ذرّه وجودمان حك شده است و اينك ما با عشقى اين چنين و حالتى اندوهيگين،

شهادت جانگدازت را به فرزند بزرگوارت امام مهدى «ارواحنا و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداه» وبه تمامی شیفتگانش تسليت مى گويم  

 

مولود خانه خدا، محبوب خدا، به سوی خانه خدا قدم برمی‏دارد.
دیوارها، دستان ترک‏خورده‏شان را بالا آورده‏اند تا در هیاهوی رفتن او، تلاشی برای ماندنش کرده باشند.
کوچه‏های آشنای کوفه، اشک می‏ریزند. مناجات عاشقانه مولا، ریسه‏های نورانی این کوچه‏های تاریک بود و قدم‏های مهربانش، فرش باشکوه خاک. شب‏های کوفه، حجله حجله از آفتاب حضور او نورانی می‏شد؛ وقتی انبان سخاوت بر دوش، دستان نیاز را سیراب می‏کرد. کوفه، دردهایش را بر شانه این مرد سبک می‏کرد و تنهایی‏هایش را با حضور او مأنوس بود.
کوفه، بر قامت مولا ایستاده بود؛ بی‏آنکه یک‏بار از خود بپرسد این کیست که مرا این‏چنین تاب آورده است؟!
این کیست که ناله یتیمان مرا پاسخ داده و نگذاشته هیچ تهی‏دستی بی‏پناه بماند؟!
کیست که از فانوس‏های روشن هدایتش، شهر روشن شده است و خطبه‏های آسمانی‏اش، بهشت را بشارت می‏دهد؟
مرد می‏آید؛ تنها و استوار، خود، تنها سایه‏سار وسعت خویش است.
او نیامده بود که بماند. پرنده‏ترینِ نسل آدم بود. چگونه می‏توانست در اسارت خاک بماند؟
زهرآلوده‏ترین شمشیر، به دستان شقی‏ترین انسان، انتظار او را می‏کشید، انتظار حیدر خیبرشکن را.
باید برود؛ پس ضربت شمشیر را مرهم زخم‏هایش می‏داند؛ اگرچه هیچ‏کس نتواند بفهمد معنای لبخند مولا در خضاب خون سرش و سرودن «فزت برب الکعبه» را.
اگرچه هیچ‏کس نتواند لذت مرگ را در نظر مولا درک کند که مولا چرا انتظار مرگ را می‏کشید؟