به گزارش سرویس وبلاگ صراط؛نویسنده وبلاگ پایگاه مذهبی علمدار(ع) در آخرین به روزرسانی وبلاگ خود نوشته است:
آرى محرابت نيز يتيم شد و سجده گاهت نيز. و راستى هم اى كاش على نرفته بود، اى كاش سياهى و ظلمت شب، مانده بود و اى كاش تيغ سپيده نوزدهم، پرده سياه و ظلمانى شب را ندريده بود، اى كاش على آن روز اذان نگفته بود، اى كاش على در آن سحر گاه، خوابيدگان مسجد را بيدار نكرده بود، مى خواهم بگويم، بلكه فرياد بزنم كه اى كاش على(عليه السلام) به نماز نايستاده بود و پيشانيش را بر سجده گاه محراب مسجد كوفه نساييده بود كه اين چنين گردد و بدينسان خلقت و كائنات عزادار گردند.
اماّ چه مى توان كرد و چه مى شود گفت؟ او، على است فرزند ابو طالب داماد پيامبر است، پدر شباب اهل جنت است، همسر فاطمه و عاشق الله است و شيفته شهادت، دلبسته پيوسته الله و سرگشته دوست كه بگاه شهادت ودرهنگامه راز و نياز با معبود، با آوائى برخاسته ازدل، با بانگى به رسائى رسا بودن،با فريادى مايه گرفته از ژرفناى وجود،صدا برداشت که
«فزت و رب الكعبه»
و اما اينك اى على، در شامگاهى غم انگيز، با حالتى غمگينانه، و با چشمانى غمبار و با دلهائى غمزده، گردهم آمده ايم و در غم از دست دادنت به سوگ نشسته ايم، اما بدان كه عشق تو با هستيمان، عجين گشته است و نام تو در ذرّه ذرّه وجودمان حك شده است و اينك ما با عشقى اين چنين و حالتى اندوهيگين،
شهادت جانگدازت را به فرزند بزرگوارت امام مهدى «ارواحنا و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداه» وبه تمامی شیفتگانش تسليت مى گويم
مولود خانه خدا، محبوب خدا، به سوی خانه خدا قدم برمیدارد.
دیوارها، دستان ترکخوردهشان را بالا آوردهاند تا در هیاهوی رفتن او، تلاشی برای ماندنش کرده باشند.
کوچههای آشنای کوفه، اشک میریزند. مناجات عاشقانه مولا، ریسههای نورانی این کوچههای تاریک بود و قدمهای مهربانش، فرش باشکوه خاک. شبهای کوفه، حجله حجله از آفتاب حضور او نورانی میشد؛ وقتی انبان سخاوت بر دوش، دستان نیاز را سیراب میکرد. کوفه، دردهایش را بر شانه این مرد سبک میکرد و تنهاییهایش را با حضور او مأنوس بود.
کوفه، بر قامت مولا ایستاده بود؛ بیآنکه یکبار از خود بپرسد این کیست که مرا اینچنین تاب آورده است؟!
این کیست که ناله یتیمان مرا پاسخ داده و نگذاشته هیچ تهیدستی بیپناه بماند؟!
کیست که از فانوسهای روشن هدایتش، شهر روشن شده است و خطبههای آسمانیاش، بهشت را بشارت میدهد؟
مرد میآید؛ تنها و استوار، خود، تنها سایهسار وسعت خویش است.
او نیامده بود که بماند. پرندهترینِ نسل آدم بود. چگونه میتوانست در اسارت خاک بماند؟
زهرآلودهترین شمشیر، به دستان شقیترین انسان، انتظار او را میکشید، انتظار حیدر خیبرشکن را.
باید برود؛ پس ضربت شمشیر را مرهم زخمهایش میداند؛ اگرچه هیچکس نتواند بفهمد معنای لبخند مولا در خضاب خون سرش و سرودن «فزت برب الکعبه» را.
اگرچه هیچکس نتواند لذت مرگ را در نظر مولا درک کند که مولا چرا انتظار مرگ را میکشید؟