به گزارش صراط به نقل از فارس، خانم ایران ترابی از جمله پزشکان وظیفه شناسی است که در دفاع مقدس پا به پای دیگر رزمندگان در جنگ حضور داشته و تمام تلاششان را می کردند تا با اندک تجهیزات پزشکی ای که در اختیار دارند مجروحان را مداوا کرده و سلامتیشان را برگردانند. علی رغم اینکه به خاطر خطر در صحنه جنگ بسیاری از پزشکان حاضر به انجام چنین کاری نمی شدند اما عده ای مثل خانم ترابی شجاعانه این مسئولیت را پذیرفتند.
آنچه خواهید خواند بخشی است از خاطرات ایشان که از عملیات مرصاد اینگونه تعریف می کند:
*اواخر سال شصت و شش، عراق شهر حلبچه را که مردم آن کُرد بودند، بمباران شیمیایی کرد. تعدادی از مجروحان شیمیایی حلبچه را به تهران آورده بودند. خانوادههای حلبچهای حاضر نبودند از هم جدا شوند. بالاخره مجبور شدیم زن و مرد را با هم در دو اتاق بستری کنیم. تعدادی هم همدیگر را گم کرده بودند. از بیمارستانهای دیگر میآمدند و دنبال اعضای خانوادهشان میگشتند.
بین مجروحانی که به بیمارستان ما فرستاده شدند، زنی بود که نوزاد یک ماههاش در بغلش خشک شده و مرده بود. هر کاری میکردیم مادر حاضر نمیشد بچه را از خودش جدا کند. با اینکه میدانست بچهاش مرده است ولی سینهاش را در دهان او میگذاشت. حدود بیست و چهار ساعت به همین حال مانده بود تا بالاخره به بهانه اینکه بچه را میبریم تا برایش کار درمانی انجام بدهیم، جنازه نوزاد را از مادر جدا کردیم. بچههای دیگر زن همراهش نبودند و دنبال آنها میگشت. شوهرش کنارش بود، ولی به شدت مجروح شده بود و نمیتوانست برای پیدا کردن بچههایش برود.
شاید یک سال از پیشنهاد صلح شورای امنیت سازمان ملل و قطعنامه 598 میگذشت، ولی ایران اعلام کرده بود در صورتی این قطعنامه را میپذیرد که شورای امنیت عراق را به عنوان متجاوز و آغازگر جنگ بشناسد. بعد از یک سال ایران قطعنامه را پذیرفت. آن روز بعد از ظهر بعد از بستری کردن بیماری از نیروهای تعاون سپاه، قرار شد آقای گودرزی، همراه بیمار، با ماشین مرا به خانه برساند. توی ماشین رادیو روشن بود. در اخبار ساعت دو اعلام شد که ایران قطعنامه 598 را پذیرفته است. آقای گودرزی با شنیدن این خبر چنان ترمز گرفت که سرش به شیشه جلو خورد.
خیلی ناراحت شده بود. میگفت: «حالا بعد از اینکه ما این همه شهید دادیم، حالا که داریم پیشرفت میکنیم چرا باید قطعنامه را قبول کنیم؟»
من هم ناراحت بودم، ولی به آقای گودرزی گفتم: «حرفهای شما درست است ولی ما همیشه گوش به فرمان امام بودهایم و همیشه درایت امام انقلاب را نجات داده است. الان هم حتما مسئلهای است که این تصمیم را گرفتهاند.»
دو روز بعد پیام امام را از رادیو شنیدیم که گفتند: «پذیرفتن قطعنامه بنا به مصلحت نظام و کشور بود و من با پذیرفتن آن جام زهر را نوشیدهام.»
هنوز چند روزی از پذیرفتن قطعنامه نگذشته بود که خبر رسید منافقان به شهرهای غربی حمله کردهاند از طرفی عراق هم بعد از پذیرش قطعنامه به مرزهای تعیین شده برنگشته بود.
شب در بیمارستان کشیک بودم که از ستاد جنگ دانشگاه تماس گرفتند و گفتند: «منافقان وارد کشور شدهاند و در غرب درگیری شدیدی است. فردا اعزام نیرو داریم. شما تیم اضطراری را هماهنگ کنید و خودتان هم در این تیم باشید. برای ساعت هشت، نه فردا صبح ماشین میفرستیم و به فرودگاه میرویم. همان شب با نیروهایی که در بیمارستانهای تابع دانشگاه کشیک بودند، صحبت کردم.
بعضی را هم با منزلشان تماس گرفتم و تیمی تشکیل دادم. صبح روز بعد با آمبولانس خودم را به ستاد جنگ دانشگاه رساندم. همه نیروها ساک به دست آمده بودند. از آخرین باری که به جبهه رفته بودم سالها میگذشت. حالا از اینکه اجازه داشتم به منطقه بروم، هم تعجب کرده و هم خوشحال بودم. چهل و پنج نفر خانم بودیم و چند نفری هم مرد بودند. خانم دکتر امیر مقدم و خانم تیزمهر از بیمارستان امام حسین و خانم گنجعلی از بیمارستان مهدیه که در سالهای گذشته در جمعآوری نیرو برای تیم اضطراری همکاری زیادی با من داشت، در این تیم حضور داشتند.
حاج آقا عیوضزاده، مسئول دفتر جنگ دانشگاه، آقای داوودی، معاون او و آقای مقصودی حکمها را دادند و تقریبا ساعت ده بود که با اتوبوسی به طرف فرودگاه به راه افتادیم. به یاد دارم ترافیک سنگینی در راه تا فرودگاه بود. ساعت دوازده به پایگاه یکم شکاری فرودگاه رسیدیم. وقتی وارد فرودگاه شدم مطمئن شدم دارم به منطقه میروم. ناهار را در فرودگاه خوردیم و بعد از نماز اعلام کردند برای حرکت آماده باشید.
ساعت شش بعد از ظهر به فرودگاه کرمانشاه رسیدیم. به کرمانشاه حمله هوایی شده بود و فرودگاهش وضع نابسامانی داشت. مرتب صدای آژیر خطر شنیده میشد.
همه مضطرب و نگران دنبال جایی میگشتند تا خودشان را پنهان کنند. داخل ساختمان فرودگاه کرمانشاه پر از مجروح بود که منتظر اعزام به شهرهای دیگر بودند. بعضی از مجروحان بدحال روی برانکار دراز کشیده و خون و سرم به آنها وصل بود. بیشترشان لباس محلی به تن داشتند. تعدادی امدادگر و دو سه پزشک در حال رسیدگی به آنها بودند. در این میان همراهان مجروحان هم که میخواستند به آنها کمک کنند، مستأصل به این طرف و آن طرف میرفتند. معلوم نبود در این چند روز حمله چه بر آنها گذشته بود طوری که ظاهرشان خاکی و آشفته بود.
مدت کوتاهی در سالن فرودگاه معطل شدیم تا اینکه یک مینیبوس و دو تا سواری برای بردن ما آمد. چند نفری با سواریها و بقیه کیپ تا کیپ سوار مینیبوس شدیم. شهر کرمانشاه در هم ریخته بود. با این حال مردم به کارهای عادیشان مشغول و مغازهها باز بودند، ولی نگرانی و اضطراب در چهرههایشان دیده میشد. در ستاد حکمها را گرفتند. همیشه سه، چهار ساعتی طول میکشید تا حکمها آماده شود. ولی این بار انگار از قبل با تهران هماهنگ شده بود. سریع حکمهایمان را مهر کردند و تاریخ زدند. بعد ما را به دو گروه تخصصی، پرستار و امدادگر تقسیم کردند. گروه امدادگران و پرستارها را به بیمارستانی در کرمانشاه فرستادند. به گروه تخصصی مثل کادر اتاق عمل و رادیولوژی گفته شد که به ایلام بروند. من و هفده نفر دیگر از خانمها در این گروه بودیم.
در مدتی که در کرمانشاه بودیم شنیدیم شهرهای قصر شیرین و سرپل ذهاب به تصرف منافقان درآمده و آنها در حال پیشرویاند. مسئولیت گروه اعزامی به ایلام را از طرف ستاد به عهده پاسداری گذاشتند و برای او حکم زدند. تقریبا ساعت نه شب بود که گروه اعزامی ما همراه دو پاسدار مسلح و یک راننده با مینیبوس به طرف ایلام راه افتاد. در سه راهی کرمانشاه، چهار زبر، دو میهمانخانه وجود داشت که برای خوردن شام آنجا توقف کردیم. وقتی وارد یکی از میهمانخانهها شدیم، دیدیم که میزها چیده شده و غذاها هم کشیده شده روی میزها است. معلوم بود که از ستاد با آنجا تماس گرفتهاند تا برای شام معطل نشویم.
پاسداری که مسئولیت گروه را برعهده داشت، گفت: «کوچکترین فرصتی را از دست ندهید. بدون معطلی و اینکه صحبتی با هم بکنید، سریع شامتان را بخورید و برای حرکت آماده باشید.» همه پشت میزها نشستند و مشغول خوردن شدند.
چند نفر از همراهان گفتند: «ترابی بگو نمازمان را هم همینجا بخوانیم.»
رفتم و به مسئول گروه گفتم: «اجازه میدهید نماز را اینجا بخوانیم؟»
- نه خواهر، الان نماز خواندن همان و اسیر شدن همان. منافقین ریختهاند توی جاده و دارند جلو میآیند. شما این را به بقیه خواهرها نگویید که بترسند. فقط سریع سوار ماشینها بشوید. وضعیت خودمان را هم درست نمیدانیم که داریم میرویم، میتوانیم از این جاده رد شویم یا نه؟
دو مرتبه سوار مینیبوس شدیم و حرکت کردیم. هوا دیگر کاملا تاریک شده بود و ماشین با نور پائین در جاده جلو میرفت. نیروها ترسیده بودند و مرتب درباره امنیت جاده سوال میکردند. سعی میکردم به آنها اطمینان بدهم که خطری متوجه ما نیست. خانم تیزمهر که کنار من نشسته بود، مرتب صلوات میفرستاد و دعا میخواند. آن شب خدا خواست که به سلامت از آن جاده بگذریم. بعدها شنیدم کمی بعد از گذشتن ما منافقان که برای تصرف کرمانشاه وارد جاده شده بودند، هر ماشینی را که از آن گذشته است، گرفته و سرنشینانش را اسیر کرده و یا به شهادت رساندهاند.
ساعت سه نیمه شب به ایلام رسیدیم و یکسره ما را به بیمارستان شهید سلیمی بردند. این بیمارستان بین شهرهای ایلام و اسلامآباد قرار داشت و داخل کوه ساخته شده بود. ظاهرا طرح ساخت چنین بیمارستانی را در دل کوه شهیدی به نام مهندس سلیمی ریخته بود که نامش را هم روی بیمارستان گذاشته بودند. به در کوچکی رسیدیم. مثل اینکه وارد روستایی میشدیم. یک در سنگی، در بیمارستان بود. همه تعجب کرده بودیم که اینجا چه طور میتواند بیمارستان باشد. اصلا از بیرون چنین چیزی را نشان نمیداد. وارد آن که شدیم، دیدیم سالنها متعدد، اتاق عمل، ژنراتور آب و برق و همه امکانات یک بیمارستان خوب و مجهز را دارد. ولی آن قدر مجروح در بیمارستان بود که هرجا را نگاه میکردیم، کسی روی برانکار، پتو و حتی زمین خالی افتاده و صدای ناله از هر طرف بلند بود. مسئولان بیمارستان نبودند تا ما را تقسیم کنند.
یکی، دو نفر از پرسنل به ما گفتند: «شما از راه رسیدهاید و خسته هستید. بهتر است چند ساعت استراحت کنید.» ما را به هتلی به نام دالاهو، که فاصله کمی از بیمارستان داشت و مخصوص استراحت نیروهای اعزامی بود، بردند. دو، سه ساعتی در هتل استراحت کردیم و صبح مینیبوس دنبالمان آمد و سوار شدیم و به بیمارستان برگشتیم.
بچهها توی بخش تقسیم شدند و من هم به اتاق عمل رفتم. پشت در اتاق تعداد زیادی مجروح در نوبت عمل بودند. وقتی وارد اتاق عمل شدم، دیدم دکتر مبصری، یکی از پزشکان بیهوشی بیمارستان امام حسین، هم آنجاست. مرا که دید، گفت: «ترابی اینجا چه کار میکنی؟»
- من با تیم اضطراری آمدهام شما اینجا چه کار میکنید؟
- ما را ماموریت اجباری فرستادهاند. برگشتن ما هم با خداست. هیچ معلوم نیست. درگیری خیلی شدید است.
کار را شروع کردیم. یک رادیوی جیبی با خودم برده و در اتاق عمل آن را روشن کرده بودم. گوینده رادیو گزارش میکرد منافقان اسلامآباد را تصرف کردهاند. درست بعد از وارد شدن ما به بیمارستان، اسلام آباد که در نزدیکی ایلام قرار داشت، سقوط کرده بود. نیروهای منافقان در حال پیشروی بودند. هر لحظه امکان داشت بیمارستان هم شناسایی و تصرف شود. دیگر هیچ کس از پرسنل و کسانی که در بیمارستان بودند، نمیتوانستند از آن خارج شوند. از مجروحانی که تازه از بیمارستان آورده شده بودند، وضعیت بیرون را میپرسیدم. بعضیهایشان میگفتند؛ جنگ است دیگر.
میدانستم در آن شرایط نمیتوانند به هر کسی اعتماد کنند. میگفتم: «من از خودتان هستم. فقط نگرانم میخواهم بدانم بیرون وضعیت چه طور است؟»
یکی از مجروحان گفت: «منافقها تا همین نزدیکیها آمدهاند و همه جا را گرفتهاند. آب و برق و تلفن را هم قطع کردهاند و الان هیچ راه ارتباطی با بیرون نداریم. سر راهشان همه چیز را خراب میکنند. گندمزارها را آتش میزنند. حتی به مردمی هم که از شهرها فرار کردهاند، رحم نمیکنند. خیلی از مردم در آتشسوزی همین گندمزارها سوخته و شهید شدهاند. مردم حتی فرصت نکردهاند کوچکترین چیزی با خودشان بردارند.»
بین مجروحان تعدادی هم منافق دیده میشد. بعضیهایشان با خوردن سیانور خودشان را از بین برده بودند. بعد از اینکه کارم در اتاق عمل تمام شد رفتم و جنازههایشان را دیدم. چند نفری را نگذاشته بودند سیانور بخورند و آنها را برای گرفتن اطلاعات نگه داشته بودند. هیچ کدام از آنها را برای عمل نیاوردند. ظاهرا موقع دستگیری برای اینکه زنده بمانند، آنها را از ناحیه دست و پا مورد هدف قرار داده بودند. کارهای درمانیشان در اورژانس انجام شده بود. این چند نفر منافق را در دو، سه اتاق جداگانه خوابانده و چند نیروی مسلح را بالای سرشان گذاشته بودند. روز دوم تعداد مجروحان کم شد.
پرسیدم: «مجروحها کم شدهاند. شهر دست منافقان افتاده یا دست نیروهای خودمان است؟»
یکی از رزمندهها گفت: «پاسدارها و بسیجیها همراه عشایر وارد عمل شدهاند و دیگر قضیه فرق میکند.»
اما روز سوم درگیری شدیدتر شد و یک دفعه دیدم تعداد زیادی مجروح برای عمل آوردهاند که همگی دنده هایشان شکسته بود و دچار خونریزی ریه شده بودند به قدری حالشان از نظر تنفسی بد بود که کسانی را که پشت در اتاق عمل در انتظار بودند، کنار گذاشتند و آنها را جلو آوردند.
پرسیدم: «امروز چه اتفاقی افتاده که هر مجروحی که میآورند دندههایش شکسته است؟»
یکی از مجروحها که یک سپاهی هیکلی و قد بلندی بود، همان طور که روی تخت دراز کشیده بود و به سختی نفس میکشید، گفت: «دخترهای منافق ما را اینطوری کردهاند.»
- چطور؟
- آمدند دستهایشان را بالا گرفتند و از ما خواستند در امان باشند. گفتند ما ناموس شما هستیم و پشیمان شدهایم. میخواهیم به شما ملحق شویم. از ما خواستند آنها را به عقب منتقل کنیم. وقتی جلو رفتیم. با حرکات رزمی، پوتینهای سنگینشان را به سینههای ما کوبیدند و ما را به این روز انداختند.
- بعد چی شد؟ گذاشتند سالم در بروند؟
- نه نیروهای پشتیبانی همه را از بین بردند.
در بین کادر اتاق عمل یک دکتر بیهوشی پاکستانی داشتیم که آدم با عاطفهای بود و با دل و جان کار میکرد. خیلی دوست داشت وضعیت بیرون را بداند. کم و بیش میپرسید چقدر از دشمن و چقدر از ایرانیها کشته شدهاند فکر میکرد منافقان خارجی هستند. شاید کسی که بیشتر از دیگران درباره وضعیت سؤال میکرد، او بود. در عین حال نمیتوانست فارسی را خیلی خوب صحبت کند. مخصوصا که حرف «خ» را «ک» تلفظ میکرد. گاهی که بین عمل جراحی چیزی میخواست، کلمهاش را اشتباه میگفت و در آن شرایط دلهرهآمیز و نگرانی باعث خنده پرسنل میشد. ولی خودش تعجب میگفت: «حرف کنده نبود، به چه میکندید؟»
عصر روز سوم، تقریبا چهل و هشت ساعت میشد که اصلا نخوابیده بودم. هر کاری میکردم بتوانم بالای سر مریض باشم، نمیتوانستم. پلکهایم روی هم میرفت. مرتب بلند میشدم و صورتم را میشستم. به قدری خواب مرا گرفته بود که به همکارانم گفتم که مراقبم باشند. یک بار نبض مریض توی دستم بود که خوابم برد. یک دفعه صندلی برگشت و به شدت زمین خوردم. خیلی خجالت کشیدم. جراحها گفتند: «چی شد خانم ترابی؟»
گفتم: «نفهمیدم کی خوابم برد.»
بلند شدم صورتم را شستم دیدم باز هم نمیتوانم به خواب غلبه کنم. دمپاییهایم را در آوردم و پایم را روی زمین خنک گذاشتم تا شاید اینطور خواب از سرم بپرد. برای اینکه دوباره خوابم نبرد، مقنعه و لباسم را خیس کردم و شروع به صحبت با پرسنل کردم. بعد از اینکه عمل تمام شد و مریض را بیرون آوردم، دیدم دکتر مبصری در راهرو بالای سر مریضش منتظر به هوش آمدن اوست. دکتر پاکستانی و پرسنلی که از تهران اعزام شده بودند، هم آنجا بودند. دکتر مبصری گفت: «ترابی حالا چه کار کنیم؟ بیمارستان هم محاصره شده. هیچ راهی نداریم.»
به شوخی گفتم: «ناراحت نباشید بیایید عربی یاد بگیریم که اگر اسیر شدیم لااقل بگوییم ما عربیم تا در امان بمانیم.»
دکتر گفت: «چه خوش خیالی! اینها که اسیر نگه نمیدارند. همه را میکشند.»
همه از یک طرف نگران بودند که بیمارستان لو نرود از طرف دیگر نگران مجروحها بودند که اگر همین حداقل امکانات هم تمام شود چه کار کنیم. گفتیم: «هر چه باشد جان ما از جان این نیروهایی که در منطقه هستند، بالاتر که نیست. هرچه خدا بخواهد همان می شود. نگران نباشید.»
شب خبر رسید اسلامآباد که از تصرف منافقان درآمده بود، دوباره سقوط کرده است. غیر از کپسولهایی که در اتاق عمل بود، دیگر کپسول نداشتیم. بانک خون هم اعلام کرده بود که دیگر نمیتوانند از بیرون خون بیاورند. چون جاده کاملا بسته و ارتباطمان با بیرون قطع شده بود. ژنراتور داخل بیمارستان را روشن کرده بودند. به همه اعلام کردند که از حداقل آب استفاده کنند. حتی جراحها وقتی میخواهند سر عمل بروند، از بتادین استفاده یا دو تا دستکش روی هم بپوشند. یکی از منافقانی که در بیمارستان بستری شده بود، گفته بود که نیروهایشان دنبال پیدا کردن این محل هستند. میگفت: «خود من هم چند بار این طرفها آمدهام، ولی نتوانستم بیمارستان را پیدا کنم. الان هم دارند دنبال اینجا میگردند تا کادر و مجروحینش را از بین ببرند.»
بعضی از مجروحان وضع بدی داشتند و در آنجا نمیشد کاری برایشان کرد. باید عمل تخصصی روی آنها انجام میگرفت. باید تا وقتی که وضع به حالت عادی برمیگشت، با همان حال منتظر میشدند. بعضی از آنها در این بین شهید میشدند. این طور وقتها خیلی ناراحت میشدم. وضع درست مثل زمانی شده بود که در سوسنگرد بودم و تانکهای عراقی را به چشم دیدم. هر لحظه ممکن بود حادثهای به وجود بیاید و سرنوشت ما ورق بخورد.
در اتاق عمل هر کس توی خودش بود. کسی چیزی نمیگفت. عمل که تمام میشد، دستکش و لباسهایشان را عوض میکردند، میایستادند تا مجروح بعدی را بخوابانند و دوباره شروع میکردند.
با اینکه تنها نیروی بیهوشی بیمارستان شهید سلیمی من، دکتر مبصری و دکتر پاکستانی بودیم، ولی به خاطر حجم بالای مجروحان چهار مریض برای عمل میخواباندیم. یکی از پرسنل اتاق عمل را بالای تخت چهارم گذاشته بودیم و گاهگاهی به او سر میزدیم. در ضمن به مریضهایی که از زیر عمل بیرون آمده بودند، هم نظارت داشتیم تا وقتی به هوش میآیند آنها را به بخش بفرستیم. تعداد زخمیها زیاد بود. نگران بودیم اکسیژن که تمام شود تکلیف این همه مجروح که پشت در منتظر عمل هستند چه میشود. با این حال به امید اینکه از بیرون کمک برسد، کار را ادامه میدادیم.
بعدازظهر روز چهارم، در بیمارستان باز شد و نیروهای خودی وارد بیمارستان شدند. چند نفری از آنها به اتاق عمل آمدند و گفتند: «کمبودهایتان را بگویید.»
وضعیت منطقه را پرسیدیم. گفتند: «منافقان در حال پیشروی به سمت کرمانشاه بودند که در سه راه چهار زبر نیروهای ما بر آنها مسلط شدند و همه را به درک واصل کردند.»
خیلی خوشحال شدیم. گفتیم: «سریع کپسول اکسیژن و خون برسانید.»
افتخار میکنم یک ایرانی هستم
خداوند این فرقه جنایتکار رو نابود کنه