به گزارش سرویس وبلاگ صراط؛نویسنده وبلاگ یاس کبود در آخرین به روزرسانی وبلاگ خود نوشته است:
یقینا ابن ملجم وقت ضربت یاعلی گفت
------------------------------------------------------------------------------------------------
گفت:«از امت تو خیلی سختی کشیدم.»
پیامبر گفت:«راحت می شوی.»
گفت:«خیلی سعی کردم نجاتشان بدهم از سرگردانی و گمراهی.»
پیامبر گفت:«دیگر تمام شد.رهاشان کن.»
گفت:«نشسته اند روی منبر تو.»
پیامبر گفت:«خداوند پاداشت را می دهد به خاطر صبری که کردی.»
گفت:«لجاجت و عناد و دشمنی دیدم از امت تو.»
پیامبر گفت:«نفرینشان کن علی جان.»
سرش را بلند کرد طرف آسمان:«خدایا بدتر از من را نصیب اینها کن و بهتر از این امت را نصیب من.»
پیامبر نگاهش کرد و گفت:«راحت می شوی.سحر فردا....»
چشمهایش باز شد.سرش را تکیه داده بود به دیوار حیاط.ابر سیاه روی ماه را پوشانده بود.
خواب دیده بود.خواب پیامبر و فاطمه را......
----------------------------------------------------------------------------
شب آخر خانه دخترش بود،ام کلثوم.
سفره افطار را که جلویش پهن کرد،نگاه کرد به صورت دخترش.اشک جمع شده بود توی چشمهایش.
ـآخر باباجان!کی دیدی پدرت توی یک وعده،دونوع غذا بخورد؟؟؟
دخترش خم شد یکی از ظرفها را بردارد،گفت:«آن یکی را بردار.»
ام کلثوم که ظرف شیر را برداشت،در سفره نان ماند و نمک......
------------------------------------------------------------------------------------
شب آخر،خانه ام کلثوم..... .
نماز می خواند.گریه می کرد.ذکر می گفت.می رفت از اتاق بیرون.نگاه می کرد به آسمان.زیرلب چیزی می گفت.می آمد داخل،می رفت به سجده.استغفار می کرد.می نشست.گریه می کرد.نماز می خواند.می رفت از اتاق بیرون.به اسمان نگاه می کرد.زیرلب چیزی می گفت.
می گفت:«اللهم بارک لی فی الموت......خدایا!مرگ را برایم مبارک کن.......»
-----------------------------------------------------------------------------------------------
سحر شده بود.از خانه که می رفت بیرون،مرغابی ها آمدند جلوی دست و پایش.پر و بالشان را توی هوا تکان دادند.سر و صدا کردند.جلوی راهش را گرفتند.علی اما از بینشان راه باز کرد و رفت.مرغابی ها ولی هنوز پر و بال می زدند تا به گرد پایش برند.
دست گیره در،کمربندش را گرفت.گیر کرد.یک قدم جلو رفت و دوباره برگشت.دست انداخت،کمربندش را رهانید.راه افتاد.دست گیره انگار هنوز دستش دراز بود برای گرفتن کمر امیرالمومنین.....
---------------------------------------------------------------------------------------------
صدای علی توی مسجد کوفه پیچید:«فزت و رب الکعبه......»
ضربه شمشیر زهرآلود که فرقش را شکافت،توی محراب مسجد کوفه،در سجده نماز،گفت:«به خدای کعبه رستگار شدم.....»