به گزارش سرویس وبلاگ صراط؛معصومه مرادیان نویسنده وبلاگ قلم سرکش در آخرین به روزرسانی وبلاگ خود نوشته است:
دیشب من و فاطمه تنهایی به مسجد رفتیم. خیلی خوش گذشت. البته بعضی وقتها بهتر است با بزرگترها بروی جایی، وگرنه خانمهای پیر هی دعوایت میکنند که: "نخند. بلند حرف نزن. اینقدر این طرف و آن طرف نرو. یک جا بشین.”
نماز صد رکعتی را تا آخرش خواندیم. آخرهاش دیگر نمیتوانستم روی پاهایم بند شوم. دلم میخواست بنشینم روی زمین، ولی به روی خودم نمیآوردم. فاطمه هیچی نمیگفت و مثل بقیه همهی حواسش به نماز بود. نباید کم می آوردم. تازه، ۲-۳ تا از همکلاسیهایش هم توی مسجد بودند. همهشان هم چادرهای سفید گلدار سرشان بود. شبیهِ هم شده بودند؛ مثل گروه سرود!
وقتی مراسم تمام شد، با فاطمه دویدیم سمت خانه. حتی چسب کفشم را هم نبستم و بیچاره تا خانه روی زمین کشیده میشد. توی مسجد که بودیم، دلم قنج میزد برای اینکه زودتر برسم خانه و صاف بروم سراغ فرنیهایی که از افطار مانده بود. نمیدانم چرا دلم اینقدر دوباره هوسشان را کرده بود. تا مامان در را باز کرد، پریدیم وسط خانه که: "ما همهی صد رکعت را خواندیم و اصلا هم خسته نشدیم!” مامان و مامانبزرگ یک عالمه ازمان تعریف کردند و من رفتم سر وقت فرنیها. از همیشه خوشمزهتر بودند انگار…
***
دیشب با اینکه حسابی خسته بودم، اما بعد از نماز تا صبح خوابم نبرد. انگار یک عالمه فکرهای جوروواجور توی مغزم مشغول پیادهروی بودند. فاطمه اما همان اول خوابش برد و این بیشتر کلافه ام میکرد. اگر بیدار میماند، کلی با هم حرف میزدیم. طفلکی از من هم خستهتر بود. پذیرایی از مهمانها نا نگذاشته بود برایمان. اولش فکر میکردم امسال اصلا نمیتوانم توی احیا گرفتن با بقیه شریک باشم، ولی کمکم دیدم میشود در حین شستن استکانها و یا تعارف کردن خرما و حلوا هم «الغوث الغوث…» و «اجرنا من النار یا مجیر» را زیر لب زمزمه کرد.
موقع خواندن سورهها هم حسابی گوشهایم را تیز میکردم تا هیچ آیهای را از دست ندهم. هرچند، اینطوری دیگر معنی آیهها را نمیفهمیدم، ولی مامان میگفت: "مطمئن باش ثواب شما اگه از بقیه بیشتر نباشه، کمتر هم نیست.” مامان همیشه با گفتن یک جمله میتواند کلی دل آدم را خوش کند.
موقع قرآن سر گرفتن فکر خیلی از بچههای مدرسه آمد توی سرم؛ فکر اول شدن تیم بسکتبالمان توی ناحیه، فکر خوش اخلاق شدن بابای سمیرا، فکر ازدواج سارا با پسرخالهاش. برای خودم هم کلی دعای خوب کردم. از خدا خواستم بهم کمک کند تا توی آزمون تیزهوشان قبول شوم و یا اگر آن نشد، حداقل بتوانم به مدرسهی نمونه دولتی بروم.
خواستم که به بابا کمک کند تا وضع مالیاش بهتر شود و دیگر مجبور نباشد چهار شب در هفته شیفت بردارد. دعا کردم که بهم کمک کند تا وقتی بزرگتر شدم و دانشگاه رفتم، یک کار خوب پیدا کنم و دستم برود توی جیب خودم. آن وقت عاشق بشوم و بعد با مرد رؤیاهایم ازدواج کنم. این آخری را برای الناز و نگار و فاطمه و ملیحه هم خواستم. برای سمیرا نخواستم؛ چون اصلا از عشق و عاشقی خوشش نمیآید. تازه به ماها هم میخندد وقتی از این چیزها حرف میزنیم.
آقایی که برای مداحی آمده بود، بین قسم دادنهای خدا به اسم امامها، از ما خواست که خیلیخیلی برای ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) دعا کنیم. من هم دلم خیلی شکست و بین گریههایم از خدا خواستم ظهورشان را نزدیک کند، ولی توی دلم نگران بودم نکند وقتی امام بیاید، دوست نداشته باشد که ما عاشق شویم و بعد با آن کسی که عاشقش هستیم ازدواج کنیم!
***
امشب شب بزرگی است. چقدر توی این چند ماه منتظرش بودم. چقدر نگران بودم که نکند بیاید و من نتوانم مثل سالهای قبل، خودم را غرق کنم توی همهی آنهایی که او را صدا میزنند؛ هزار تکه شوم و با هر تکهای از زبانی که هیچگاه با آن مرتکب گناه نشدهام، برای خودم دعا کنم.
یاد سالهای قبل که میافتم، انگار قند توی دلم آب میشود. چقدر همهی خاطراتم روشن است؛ آنقدر روشن که انگار همین الان فاطمه را میبینم که مقنعهی مدرسهاش را پوشیده و چادر رنگی توی دست، کنار در، این پا و آن پا میکند که: "زود باش دیگه. اگه دیر برسیم، جا گیرمون نمیادها!”
فاطمه امسال توی همین شبها «مادر» میشود. شاید شب بیستوسوم یکی کنارش باشد که با زبان کوچکش برایش «الغوث» بگوید. فاطمه امسال حال و هوایش با همیشه فرق میکند لابد.
و من امسال بیشتر از همیشه در فراقت بیتابم که تازه فهمیدهام دوریات را و تازه میفهمم این برگها که زرد میشوند و روی زمین میافتند، چه حسرتی بر دلشان است از اینکه هیچ روزی دست نوازش تو روی سرشان نبود و عمرشان بهسر آمد…
نکند من هم از شاخه جدا شوم و دست نوازشت… .