به گزارش سرویس وبلاگ صراط؛فردوس امامی نویسنده وبلاگ میقات دل در آخرین به روزرسانی وبلاگ خود نوشته است:
و بغض ..
یگانه واژه ای با صدای دلم .
بغض از سر دوباره گی غربت ؛ بغض دوباره گی کنج نشینی های خلوت ؛ بغض دلتنگی به اندازه ی آسمانی که یک ماه به همان اندازه امانم دادی تا در خود تو را جویم ، تا در خود تو را یابم ، تا که ترانه های بندگی ام را با نفس تو آهنگین کنم ، تا نقاشی های کودکانه ام را با قلموی آبیه تو رنگ زنم ، تا که عشق باشم برایت ، تا که معشوق باشم برایت ، تا که یار باشم برایت ، تا که ..
محبوب من ، آندم که با صدای خود ، خواندی ، با مِهر خواندی ، با شوق خواندی ، با عشق خواندی ؛
گفتی که میخوانم برای آنکه سمیعم ، برای آنکه شب هنگام ، همان لحظه ای که بغض العفو گفتنهایت مجالت نمیداد ، شنیدم و حست کردم و من نیز با تو اشک وصال ریختم ، شیرینی آن را چَشیدم ، نوازشت کردم و لبخندم را به تو ارزانی داشتم و نازپروراندمت . خواندمت برای آنکه باورت کردم ، فردا را دیدم ، اما همین یک لحظه باور را برایم عسل بود ، استغاثه و عفو خواستنت را ، پاک خواستنت را ، عشق خواستنت را باور کردم ، که کیست به اندازه ی من که عاشقت باشد ؟؟!!
برای خودت ، برای آن وجودی که هستی ، برای آنچه که حتی نبوده ای ، دوستت دارم و نوشتم و خواندم که :
تولد دوباره گی ات مبارک ، زیبانگارم ، و ای مخلوق من ..
خداوندگارم !
محبوبم !
معشوقم !
ودودم !
صنمم !
بغضم را دریاب . مگذار بغض بماند ! بهانه ی دوری ات را میگیرد ؛ به او وعده بده ، بگو که یکسالم را سراسر قَدر برایم مقدر فرموده ای ؛ بگو که آنقدر با قلم شجاعت و خلوص برایم نوشتی ، که تسلیم تاریکی های درون نخواهم شد . که در ضیافت واپسین ، چند نفر ، چند پله ، چند خوان به تو نزدیکتر خواهم نشست .
ولی نه ! نشسته نه ؛ میخواهم با تمام بلندیم بایستم و جذب آن لبخند شوم ؛ همانکه با آن نگاه مهربانش ، عیدی ام دادی . و همین را برای من بس است .
شاهدی که نه باغهای بهشتی ات را و نه ارغوان آسمانهایت را و نه روشنی رودهایت را خواهانم ؛
معبودا !
من تورا خواهم .
دریاب مرا ..
بال پرواز دِه تا با بالهایی از جنس اشتیاق سبقت گیرم ، تا رسیدن به آن کنجی که جز آن خلوتگهی ، پناهگاه و ملجأیی ندارم . بگذار بگریم و این بغض نماند ؛ این بغض راه گلویم را بسته ، نفسهایم خشک شده ، ولی باز تو را خواهم .
خدایا ! قلبم را و اندیشه ام را سراسر از نور خود از نو بساز ، که خدایی شوم ، که برای آمدن تا آن اوج ، باید خدایی شد ؛ که حجتت از من خشنود باشد و من نیز عَلَم دار کوچکی در این جمع باشم .
به عشق محمدت ، به یاد عصمت فاطمه ات ، به یاد غربت علی ، به یاد آخرین نفس های حسن ، به یاد ریگهای سرخ از سرخیِ حسین ، به یاد اشک خشکیده ی نازدردانه ی اش ، به یاد لبهای تشنه ی عَلَم دارت ، به یاد لبخندِ بغض گون زینب ، به یاد به یاد به یاد ... به یاد تمام سالهای عمرم که مهدی ات نظاره گرش بود و بر حالم ، بر تیرگی ام ، بر تبار به اتفاق کوفیمان ، آه کشید و اشک ریخت :
پاکم کن ، صیقلم دِه ، رهایم کن که فردا نوروزی باشد برای جبران .
جبران میکنم همه ی همه ی همه ی آنچه که از تکالیفم جا ماند ؛ تمام دفاتر مشق هایم را هنوز دارم ، آن روز که معلم رو به ما کرد و با همان نگاه مهربانش گفت :
کلمه به کلمه ی این ها همه برای توست ، خوب بنویسید و دقت کنید ، شاید فردا از آن شما باشد ..
میخواهم تغییر دهم قَدَر را ؛ میخواهم خوب بنویسم دفتر مشقم را که 20 سال بعد ، روزی همچو امروز ببالم به خود و از نگاه به گام پیشینم ، نه گریزان باشم و نه نادم .
قلمم را تراشیده ام که پُررنگ بنویسم ، خدایا گوش کن :
دوباره عاشقت شده ام ، ای یگانه محبوب زیبایم .
دوباره عاشقت شده ام ، ای یگانه محبوب زیبایم .
دوباره عاشقت شده ام ، ای یگانه محبوب زیبایم .
دوباره عاشقت شده ام ، ای یگانه محبوب زیبایم .
دوباره عاشقت شده ام ، ای یگانه محبوب زیبایم .
دوباره عاشقت شده ام ، ای یگانه محبوب زیبایم .
دوباره عاشقت شده ام ، ای یگانه محبوب زیبایم .
......
تا ابد ..