سه‌شنبه ۰۶ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۳۱ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۵:۱۹

ناگفته هایی اززندگی خصوصی محمدبنا

من بعد از انقلاب عضو کمیته بودم و یک ثانیه از آن لحظاتی که در کمیته و با لباس پاسداری داشتم را با هیچ کدام از لحظات قبل و بعدش در زندگی‌ام عوض نمی‌کنم. لااقل می‌دانم که هرچه بود عشق بود، اخلاص بود، برای خدا بود. اما چون وظیفه کمیته حفظ امنیت شهر بود نتوانستم به جبهه بروم و توفیق شهادت پیدا کنم.
کد خبر : ۷۶۱۷۴
به گزارش صراط به نقل از قدس آنلاین؛ محمد بنا سرمربی تیم ملی کشتی فرنگی کشورمان که افتخار قهرمانی در المپیک و بهترین مربی کشتی جهان در سال گذشته را یدک می کشد در گفتگویی صمیمی پاسخگوی سوالات بسیاری از زوایای پنهان زندگی اش شده است. گوشه ای از این زندگی را با هم می خوانیم:

 *خیلی‌ها می‌گویند بنا 16 سال ایران نبوده. برای همین فرهنگ ایرانی‌ها را یا نمی‌شناسد، یا از یادش رفته. اما من مال همین آب و خاک هستم. اینجا دنیا آمدم، اینجا هم بزرگ شدم. برای همین خیلی خوب فرهنگ کشورم را می‌شناسم.

*من مربی هستم، نه شومن! دوست ندارم آدم رسانه‌ای باشم. دوست ندارم خودم را به همه معرفی کنم. هر چقدر کمتر شناخته شوم، راحت تر زندگی می‌کنم.

*من جو و فرهنگ کشتی ایران را می‌شناختم. کشتی هم جزیی از فرهنگ اجتماعی ماست. من 8 سال پیش با هزار آرزو برگشتم. می‌خواستم دوباره شروع کنم، دوباره کار کنم، دوباره خودم را نشان بدهم. در این هشت سال بارها و بارها در روزنامه‌ها مطالبی را علیه خودم دیدم و خواندم که سرشار از غرض ورزی بود. اما برخوردی نکردم. حتی وقتی نویسنده مطالب را می‌دیدم، اصلا به روی خودم نمی‌آوردم. بعضی از مربیان کشتی که همین الان هم دست به قلم شده اند به من می‌گفتند بگذار فردا جوابش را با یک مقاله دیگر می‌دهیم، من می‌گفتم اگر جوابیه بنویسید، رابطه ما تمام خواهد شد.

*رشته تحصیلی‌ام در زمان دبیرستان ادبیات فارسی بود. نه فقط به خاطر این که به فارسی و ادبیات و شعر و شاعری علاقه داشتم. من آدم مذهبی بودم و هستم. برای همین رشته‌ای را انتخاب کردم که با خصوصیات اخلاقی‌ام تناسب داشته باشد. تیپ محله ما، آدم‌ها را به سمت همین دو تا می‌برد. به سمت دین و شعر. دروازه دولاب، شهباز، شکوفه، قهوه خانه نصرت، مشاعره و ... یادش به خیر!

*در زمان دبیرستانم، فیلمنامه‌ای منتشر شد به نام «دیکته و زاویه». باور می‌کنید که من نمی‌دانستم ساواک چی هست؟! یعنی اصلا اسم سازمان امنیت و اطلاعات کشور به گوشم هم نخورده بود. من فیلمنامه را خواندم و به دوستانم گفتم بیایید همین را به یک تئاتر برای نمایش به بچه‌های مدرسه تبدیل کنیم. بعد از چند روز که آماده شده بودیم، ناظم مدرسه آمد و به من گفت کی گفته این نمایش را اجرا کنید؟ گفتم خودم! گفت مطمئنی کسی تحریکت نکرده؟ بعد تازه به من گفت که این فیلمنامه غیرمجاز است و ساواکی‌ها بشدت دنبال کسانی هستند که این فیلمنامه را می‌خوانند. چه برسد که بخواهی اجرایش بکنی! آنجا تازه فهمیدم ساواک چی هست.

*از پخت و پز لذت می‌برم. من عاشق آشپزی هستم. هر وقت فرصت کنم هم خودم غذا درست می‌کنم. حتی شده برای بچه‌های تیمم خودم غذا پختم.

*34 سال گذشته و همه انقلابیون از انقلاب حرف زدند. انقلاب، برای یک جوان 20 ساله و مذهبی، هزار و یک معنی داشت. همه معنی هایش هم مثبت بود. من در منطقه‌ای زندگی می‌کردم که قلب تپنده انقلاب بود. خب طبیعی هم بود که با سیل مردم همراه شوم.

*من از آنهایی بودم که خواب می‌دیدم امام به کوچه ما آمده. بعد یکی می‌خواهد به امام تیراندازی کند. خودم را پرت می‌کردم جلوی امام و گلوله می‌خوردم و در همان خوابم می‌دیدم که امام سرم را روی پای خود گذاشته و نوازش می‌کند. بعد چشم هایم را باز می‌کردم و می‌دیدم که دارم خواب می‌بینم. صورتم از اشک خیس می‌شد... حال و هوایی داشتیم.

*عضو فعال کمیته انقلاب بودم . همان «کمیته ای» که مردم می‌شناسند... از آن روزها بیش از سی سال گذشته. آدم‌هایی که 33 سال پیش کنار محمد بنا جمع شدند و به آنها هم گفتند «کمیته» حالا یا شهید شده اند، یا درجه گرفتند و با نیروی انتظامی ادغام شدند، یا در وزارت امور خارجه هستند. من که افتخار نداشتم شهید شوم، چون کمیته، وظایف کنترل شهری داشت و حق اعزام به جبهه نداشتیم. بعد از این که جنگ تمام شد هم نخواستم به نیروی انتظامی بروم. چون من از اول به پاسداری به چشم کار نگاه نکرده بودم.

*گاهی وقتها بین نیروهای پاسدار کل شهر تهران قرعه کشی می‌کردند که مثلا 10 نفر را به جبهه اعزام کنند. من دو سه بار هم خواستم تقلب کنم که اسمم در بیاید، اما نشد. انگار آنهایی که دست به تقلب شان بهتر بود و قرعه را به اسم خودشان در می‌آوردند از ما کارشان درست تر بود... همه هم شهید شدند، همه!

 *زمان جنگ، کوپن می‌دادند. کوپن‌های خرید کالا از فروشگاه ها. نمی‌دانم یادتان هست یا نه؟ آن زمان به بچه‌های کمیته هم کوپن‌هایی داده می‌شد. برای خرید برنج و روغن و گوشت و این جور چیزها. یک شب که برگشتم خانه، مادرم صدایم زد و گفت: «محمد جان! این همسایه روبرویی هم مثل تو پاسدار است. مادرش هر روز به من می‌گوید به ما کوپن داده اند. پسرم! به تو کوپن نمی‌دهند؟» من هم خیلی جدی گفتم نه مادر! من مشمول کوپن نمی‌شوم. در حالی که همان صبح آن روز کوپن هایم را داده بودم به همان همسایه مان. چون احساس می‌کردم بیشتر از من نیاز دارد.

*هنوز هم به من می‌گوید که تو وضع مالی ات از همه بدتر بود، ولی کوپن‌ها را برنمی داشتی! من یا یک کاری را برای دلم می‌کنم یا برای جیبم. کاری که برای دلم کرده باشم را جار نمی‌زنم.

*پدرم کارخانه‌ای داشت که ورشکسته شد و همه زندگی اش را از دست داد. من هم کشتی می‌گرفتم، هم پاسدار بودم، هم کار می‌کردم تا کمک خرج خانه باشم. زندگی ما به سختی گذشت، اما از اصل مان نیفتادیم.

*ناشناخته‌ام! من یک روز ته یک چاه افتادم. وقتی می‌گویم چاه، منظورم چاله نیست، دقیقاً چاه بود. ته چاه، در آن سیاهی، در آن بدبختی، در آن مصیبتی که فکر می‌کردم روزهای آخر زندگی من است، حس کردم که دستی از بالا آمد و دستم را گرفت و بلندم کرد. دست خدا را حس کردم. اگر خدا باز هم ته چاه به دادم رسید، به خاطر همان روزهایی بود که با خدا بودم. همان روزهای پاسداری! که من می گویم روزهای با خدایی!

*من یک ثانیه از آن لحظاتی که در کمیته و با لباس پاسداری داشتم را با هیچ کدام از لحظات قبل و بعدش در زندگی‌ام عوض نمی‌کنم. لااقل می‌دانم که هرچه بود عشق بود، اخلاص بود، برای خدا بود.

*از ایران رفتم چون اذیتم کردند. احساس سرخوردگی داشتم. جایی که فکر می‌کردم عشق و زندگی من است، من را نمی‌خواست. با خودم گفتم حالا که شما مرا نمی‌خواهید، هیچ چیز اینجا را نمی‌خواهم. کاری کردند که مجبور باشم از کشتی دور بمانم. زدم به سیم آخر و رفتم.

*سعی کردم هیچ حرفی نزنم. من بهترین قهرمان دوران خودم بودم. چندین و چند سال الگوی جوان‌های هم نسل خودم بودم. اما تک افتادم. نه علاقه‌ای داشتم که وارد باندهای قدرت شان شوم، نه می‌توانستم با باندشان بجنگم. گذاشتم و رفتم. رفتم و اشتباه کردم. الان که زندگی‌ام را مرور می‌کنم می‌بینم فقط در زندگی‌ام 6 ماه دچار اشتباه شدم. فقط 6 ماه...

*بیشتر آدم‌هایی که در این مملکت مرا می‌شناختند نخواستند به من کمک کنند. آن 6 ماه اشتباه و آن چاه لعنتی را پتک کردند کوبیدند توی سرم. وقتی برگشتم آقایان گفتند وقتی ما زیر موشک باران صدام بودیم، بنا داشت توی آلمان کثافت کاری می‌کرد. آخر نامردها، بی‌معرفت‌ها، نالوطی‌ها... من تا بعد از جنگ هم که ایران بودم. من خودم زیر موشک باران بودم. من خودم پاسدار بودم. چقدر صبر کردم؟ چقدر تحمل کردم؟ چقدر دندان گذاشتم روی جگر و زبانم؟

*یک روز از همان روزهایی که ته چاه بودم، سرم را گرفتم بالا و به خدای خودم گفتم: «من نمی‌توانم به تو دروغ بگویم! خودت همه چیز را می‌دانی... خواسته یا ناخواسته بودن غلطی که کردم را هم می‌دانی! حالا خودت نجاتم بده... توبه کردم!» واقعا هم توبه کرده بودم. من می‌گویم برای هر کسی ممکن است آن اتفاقی که برای من افتاد بیفتد. اما مهم این است که بعد از آن اتفاق، چگونه زندگی می‌کنید. خدا مرا دوست داشت. خیلی هم دوست داشت. من درون خودم را دیدم و فهمیدم که مقصرم. می‌دانستم خدا هم بهتر از من تقصیراتم را می‌داند. شرمنده اش شدم... سعی کردم جبران کنم.

*برای برگشتنم دلایل زیادی داشت. وقتی تصمیم گرفتم برگردم، خیلی‌ها سعی کردند منصرفم کنند. می‌گفتند محمد! تو اینجا زندگی ساختی. به چیزهایی رسیدی که مردم بعد از 40 سال کار و زندگی در اروپا و آمریکا به آنها نمی‌رسند. خب من در آلمان همه چیز داشتم. خانه بزرگ، ماشین آخرین مدل، کار خوب، درآمد عالی... اما دلم هوای ایران را کرده بود. می‌خواستم برگردم. می‌گفتند تو راه 30 ساله را در سه سال رفتی و حالا می‌خواهی برگردی که همه چیزت را از دست بدهی؟ می‌گفتند ما رفتیم ایران، هیچ خبری نبود. تو هم نرو. می‌روی می‌بینی خبری نیست، پشیمان می‌شوی. اما گوشم نمی‌شنید. می‌گفتم شماها اگر می‌گویید ایران به درد نمی‌خورد، چرا سالی دو بار می‌روید؟ می‌گفتم اگر شما 15 سال توانستید قید ایران را بزنید، آن وقت مرا نصیحت کنید.

*دنبال یک بهانه می‌گشتم. تا این که بهانه خودش سراغم آمد. از تهران به من زنگ زدند و گفتند خواهرم می‌خواهد با پسر عمه‌ام ازدواج کند. مگر می‌شود خواهر در روز عروسی، برادرش کنارش نباشد؟ بار و بندیل را جمع کردم و می‌روم یک ماه تهران که هم شاهد عقد خواهرم باشم، هم دوباره کشورم را ببینم.

*لطف خدا و البته اعتماد محمدرضا طالقانی بود که من به کشتی کشور برگردم. من شخصا یزدانی خرم را همیشه به عنوان یکی از بهترین مدیران بعد از انقلاب قبول داشتم. اما فکر می‌کنم هیچ مدیری بجز طالقانی حاضر نمی‌شد به محمد بنا چنین فرصتی بدهد. ریسک بزرگی بود...

*هیچ کس هم به اندازه طالقانی مرا نمی‌شناخت. اما واقعاً قبول دارم که طالقانی ریسک صد در صدی کرد. همان روزها خیلی‌ها حرف می‌زدند و پچ پچ می‌کردند که بنا این همه سال کجا بوده؟ چه غلطی می‌کرده؟ رفته و بعد از 15 سال برگشته که بخورد و بچاپد و ببرد؟ اما او خوب مرا می‌شناخت.