به گزارش صراط ، محمد دیابتی است. فشار خون دارد. هر دو کلیه اش را از دست داده. چشم چپش
تخلیه شده. سینوس های صورتش تخلیه شده. کام دهان ندارد. مچ دست و راست چپش
ترکش خورده. هر دو کتف و ساعدهایش ترکش خورده. قسمتی از جمجمه اش را قبلا
ترکش برده. می گفت: «انگشت کوچک پای چپم را با انبردست کندیم. چون هر موقع
می خواستم جوراب بپوشم، سختم بود. احساس می کردم تا مغز سرم می سوزد. خودم
زورم نرسید. انبردست را را دادم دست آقا رضا و گفتم تو زورت بیشتره.
کندیم. خون زد بیرون و با گاز استریل بستیم. یواش یواش درست شد. الان هم یک
بند نداره.» بعد از چند مدت پای چپش را قطع کردند. همان پایی که قبلا کف و
مچش ترکش خورده بود. هنوز هم آهنگران گوش می دهد و موهای تنش سیخ می شود و
احساس می کند خط مقدم است. محمد هنوز در ارتفاع 1904 است.
آنچه خواهید خواند خاطرات شنیدنی جانباز 69 درصد(!!) محمد جعفری منش است.
*سال 1340 صد متری منزل قدیمی حضرت امام (ره) در محلهای به نام کوچه باغ به دنیا آمدم. تا پنج سالگی قم بودیم و یک سال هم در تهران سکونت داشتیم. 1346آمدیم وارمین و ورامینی شدیم. نه ساله بودم که پدرم بیمار شد و از دنیا رفت. بعد از فوت پدر، زندگیمان از طریق یک مغازه نانوایی میگذشت که سه دانگش را با پسر عموی پدرم شریک بودیم. کنارش مادرم قالی بافی هم میکرد. مادرم میخواست حتما درسم را تمام کنم.
آن زمان امکاناتی نداشتیم. سه اتاق داشتیم که یکی دست مستاجر بود و یکی را هم مادرم دار قالی گذشته بود با اثاثیه و اتاق وسط مانده بود برای ما که شش تا خواهر و برادر بودیم. برای درس خواندن میرفتم. زیر نور چراغ برق و تا دو، سه ی نیمه شب درس میخواندم. وقتی برمیگشتم میدیدم هنوز مادرم مشغول بافتن قالی است. میگفتم، بخواب. میگفت خرج شما را چطور تهیه کنم. به هر صورت درسم را خواندم و سال 57 با معدل 14/68 در رشته ریاضی دیپلم گرفتم.
مدرسهای که در آن درس میخواندیم الان شده دبیرستان شهید مصطفی خمینی آن موقع نامش رضا پهلوی بود. در بحبوبهی انقلاب، حوالی شهریور 57 تصمیم گرفتیم با بچهها نام مدرسه را عوض کنیم، روز جمعه بود همراه محمد حیدری، شهید اصغر بوربور و ابوالقاسم یزدانیان و غلامرضا نوریزاده و چند نفر دیگر که هفت، هشت نفر میشدیم، به اتفاق رفتیم و از خادم مدرسه کلید را گرفتیم و خودمان را به پشت بام رساندیم. از پایین و از بالا کمک کردیم و تابلوی مدرسه را کشیدیم پایین و جایش، تابلویی را که با پارچه و چوب درست کرده بودیم با میخ کوبیدیم و محکم کردیم.
آن روزها همهی مردم دوست داشتند که رژیم از بین برود. مثلا اگر میشد با جابجا کردن حتی یک لیوان آب، مردم برای این کار، کمک میکردند. آن چند ماه باقی مانده به انقلاب هم حدود پنج، شش ماهی کلاسهایمان تق و لق بود. با نظام و مدیر میگفتم، میخواهم برویم قم به اقوام سر بزنیم آنها هم اجازه میدادند بلند میشدیم میرفتیم قم و توی تظاهرات و درگیری های آنجا شرکت میکردم. قم کشتار زیاد بود. بعضیها هم به صورت گروهی میرفتند تهران و توی تظاهرات تهران شرکت میکردند. چند بار هم به اتفاق دوستم جعفر ولی زاده رفتیم تهران، از میدان امام حسین (ع) تظاهرات میکردیم تا دانشگاه تهران از آنجا درگیری بود تا میدان انقلاب و ما از آنجا پیاده تا میدان آزادی میرفتیم و بعد متفرق میشدیم.
من هفده سالم بود. آن ایام جوانها در درگیریهای ورامین نقش موثری داشتند. ساواک هم بچههای حزب اللهی و انقلابی را دستگیر میکرد. شهربانی شهر محل اصلی آنها بود. مردم هم تا مدتها از شهربانی میترسیدند. ولی یک روز نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود که یکی از معلمها را با گلوله زده بودند و شهید شده بود. جنازهاش را آوردند. قرار شد تشییع جنازه شود. رفتیم از پشت مهدیه دور زدیم و رسیدیم جلوی شهربانی جمعیت زیادی آمده بود و همه میگفتند، مرگ بر شاه همین طور که از جلوی شهربانی رد میشدیم. میدیدیم نیروهای شهربانی مسلح هستند. مظاهری رئیس شهربانی ایستاده بود و از پشت بلند گو داد میزد شعار ندید، شعار ندید. کسی گوش نمیکرد همین طور که مظاهری داد میزد یک دفعه پاره آجری از بین جمعیت خورد توی سینهای او. او هم بلافاصله یک تیر هوایی شلیک کرد یکی از پاسبانها ژ.3 دستش بود سر ژ.3 هم پایین بود گرفت رو به مردم یک رگبار شلیک کرد. یکدفعه دستش رفت روی ماشه، پنج، شش تا گلوله شلیک کرد. یکی از گلولهها خورد توی مغز یکی از تظاهر کنندگان و مغزش پاشید به لباس کسی که کنار من ایستاده بود. فردی که گلوله خورد بود، شهید شیرازی بود.
جمعیت از هم پاشیده شد و دیگر کسی شعار نداد و مردم پراکنده شدند. توی کل عمرم چنین صحنهی وحشتناکی ندیده بودم. بعد از متفرق شدن جمعیت، شهربانی، نیروهای گارد شاهنشاهی را آماده دستگیری نیروهای حزب الله کرد. من هم رفتم نانوایی سنگکی مخفی شدم. آبگوشت داشتند گفتند بخور گفتم نمیتوانم حالم اصلا خوب نبود. داییام گفت بلند شو برو خانه تا سر و صداها بخوابد آنروز و در آن تیر اندازی ورامین سه تا شهید داد.
کم کم رفت و آمدم به قم بیشتر هم شد. سه چهار نفر از دانشجوها هم بودند که خیلی هوشیار بودند. میآمدند اطلاعات و اخبار را برای ما میگفتند در قم، صبح بلند میشدیم و با پسر عموهایم میرفتیم منزل حضرت امام (ره) اعلامیهها را مطالعه میکردیم بعد میرفتیم تظاهرات و محل درگیریها تا ظهر، دوباره ظهر میآمدیم، ناهار میخوردیم، نماز میخواندیم و میرفتیم تا اذان مغرب بعد از نماز هم تا سهی نصف شب، درگیریها ادامه داشت. درگیری آنروز توی قم اصلا در دنیا بینظیر بود. روزی نبود که قم شهید ندهد. من چون سالهای زیادی بود آمده بودم ورامین، بچههای قم، مرا کمتر میشناختند ولی چون زبر و زرنگ بودم، دوست داشتند، توی درگیری شرکت داشته باشم. من هم میرفتم و شرکت میکردم.
دوازدهم بهمن 57 هم رفتم تهران. آقای ملکی داماد عمهام خانه اش جایی بود کنار میدان شهدای فعلی. سمت راستش نیروی هوایی بود و بعد گارد شاهنشاهی. دیدم تهران زده است روی دست قم. درگیریها ادامه داشت تا اینکه نوزدهم بهمن، خبر رسید که نیروی هوایی با امام بیعت کرده و با گارد درگیر شده بیشتر درگیریها کنار دانشگاه بود. صبح روز بیست و یکم بهمن، بعد از نماز رفتم نان بگیرم دیدیم صدای گلوله قطع نمیشود نان را دادم خانه، دختر عمهام گفت: میکشنت. گفتم: فکر نکنم! نیروی هوایی با گارد درگیره. با داود شاگرد آقای ملکی رفتیم طرف نیروی هوایی از یک کیلومتری نمیشد جلوتر رفت.
ملت، دیوار نیرو هوایی را سوراخ کرده بودند، بروند کمک بچههای نیروی هوایی، مردم اسلحه آنجا را غارت کردند. اسلحههای ژ.3 نو بود؛ توی پلاستیک رفتیم اسلحه خانه و داود دو تا ژ.3 آورد. ملت از همه طرف گارد را محاصره کرده بودند. گارد تسلیم شد و مردم آنها را خلع سلاح کردند. بعد هم رفتند سراغ شهربانیها و مراکز مهم.
بیست و یکم و بیست و دوم بهمن کسی توی تهران، خواب نداشت. یکی یکی پاسگاهها و مراکز نظامی و انتظامی دست مردم میافتاد. خیابان ایران، مدرسهی علوی مرکز تجمع بود. مدرسهی خیلی بزرگی بود کامیون، لباس و پوتین میآمد. به اصطلاح غنیمت جنگی بود. من کنار خیابان ایران ایستاده بودم و نگاه میکردم پشت مجلس، ساختمان بزرگی بود که الان هم هست. شصت هفتاد تا از نیروهای گارد آنجا بودند. مردم هجوم بردند آنجا را بگیرند. جمعیت زیادی به طرف ساختمان رفتند. مردم وقتی شلیک کردند نیروهای گارد، پیراهنهای سفید را به عنوان تسلیم گرفتند بالا. مردم دنبال سران ارتش بودند بعد از اینکه ساختمان پشت مجلس تسلیم شد. ملت ماشین گرفتند و یک عده رفتند سراغ رادیو و تلویزیون که آنجا را بگیرند.
روزهای پیروزی انقلاب که گذشت، برگشتم ورامین و برای کمک به تامین هزینهی خانواده، رفتم نانوایی سنگکی مشغول کار شدم. بعد از مدتی آقای تاجیک، از بچههای باغخواض پیشنهاد داد که بروم تهران و در کمیته مشغول شوم. گفت بروم تهران و در کمیته مشغول شوم. گفت برویم ماهی سه هزار تومان هم میگیریم آن موقع، رئیس کمیته دکتری بود که فامیلیاش یادم نیست. خیلی خودمانی برخورد کرد و همان شب اول که رفتم دیدم برای نیروها برنامهی کشتی راه انداخته خدا، خدا میکردم من را توی کشتی دخیل نکنند همهی کسانی که میرفتند وسط، دور و بر صد کیلو بودند. ولی وزن من بیشتر از پنجاه کیلو نمیشد. به هر حال بخت یارم بود. شب همانجا خوابیدم و صبح بلند گو ما را صدا کرد. اسلحه دادند و آموزش دیدم که با ژ.3 کار کنم.
یک هفتهای گذشت. دیدند از لحاظ جثه لاغرم. آنجا هم افراد درشت هیکل به دردشان میخورد. دکتر مرا فرستاد کمیتهی اکباتان شش ماه کمیتهای اکباتان بودم. وضعیت آنجا به هم ریخته بود. بعضیها آمده بودند و شوخیهای رکیک میکردند. جیپ کمیته را برمیداشتند و میرفتند جادهی کرج مشروب خوری میکردند. اینها آدمهایی بودند که علیه السلام نبودند. آمده بودند فقط حقوق ماهیانه بگیرند یک بار که به حالت مسمت برگشتند. به بچهها گفتم من دیگر کمیته نمیمانم میروم کمیتهی مرکز اطلاع میدهم آنجا من و آقای تاجیک و یکی دو تا از بچههای آب باریک بودیم. بچهها گفتند ما هم نمیتوانیم من رفتم کمیتهی مرکز و گفتم قضیه این طور است.
رئیس کمیته آقای مهندس اکرامی خواهرزادهی آیت الله مهدوی کنی بود. موضوع را به آقای اکرامی رساندند. گفت: شما خودتان قضیه را دیدید گفتیم مستقیم که ندیدم ولی قضیه اینطوری است. گفت: شماها ممکن است درگیر بشوید با هم. پس صلاح نیست اینجا باشید. شما چهار نفر که برای ورامین هستید، بروید به وقتش شما را خبر میکنم. کم کم کمیتهی آنجا منحل شد. همان شش ماه آنجا بودم و بعد از آن، سال 59 دانشگاه شرکت کردم و در رشتهی ریاضی پذیرفته شدم. سپاه هم شرکت کرده بودم آنجا هم پذیرفته شدم.
آنچه خواهید خواند خاطرات شنیدنی جانباز 69 درصد(!!) محمد جعفری منش است.
*سال 1340 صد متری منزل قدیمی حضرت امام (ره) در محلهای به نام کوچه باغ به دنیا آمدم. تا پنج سالگی قم بودیم و یک سال هم در تهران سکونت داشتیم. 1346آمدیم وارمین و ورامینی شدیم. نه ساله بودم که پدرم بیمار شد و از دنیا رفت. بعد از فوت پدر، زندگیمان از طریق یک مغازه نانوایی میگذشت که سه دانگش را با پسر عموی پدرم شریک بودیم. کنارش مادرم قالی بافی هم میکرد. مادرم میخواست حتما درسم را تمام کنم.
آن زمان امکاناتی نداشتیم. سه اتاق داشتیم که یکی دست مستاجر بود و یکی را هم مادرم دار قالی گذشته بود با اثاثیه و اتاق وسط مانده بود برای ما که شش تا خواهر و برادر بودیم. برای درس خواندن میرفتم. زیر نور چراغ برق و تا دو، سه ی نیمه شب درس میخواندم. وقتی برمیگشتم میدیدم هنوز مادرم مشغول بافتن قالی است. میگفتم، بخواب. میگفت خرج شما را چطور تهیه کنم. به هر صورت درسم را خواندم و سال 57 با معدل 14/68 در رشته ریاضی دیپلم گرفتم.
مدرسهای که در آن درس میخواندیم الان شده دبیرستان شهید مصطفی خمینی آن موقع نامش رضا پهلوی بود. در بحبوبهی انقلاب، حوالی شهریور 57 تصمیم گرفتیم با بچهها نام مدرسه را عوض کنیم، روز جمعه بود همراه محمد حیدری، شهید اصغر بوربور و ابوالقاسم یزدانیان و غلامرضا نوریزاده و چند نفر دیگر که هفت، هشت نفر میشدیم، به اتفاق رفتیم و از خادم مدرسه کلید را گرفتیم و خودمان را به پشت بام رساندیم. از پایین و از بالا کمک کردیم و تابلوی مدرسه را کشیدیم پایین و جایش، تابلویی را که با پارچه و چوب درست کرده بودیم با میخ کوبیدیم و محکم کردیم.
آن روزها همهی مردم دوست داشتند که رژیم از بین برود. مثلا اگر میشد با جابجا کردن حتی یک لیوان آب، مردم برای این کار، کمک میکردند. آن چند ماه باقی مانده به انقلاب هم حدود پنج، شش ماهی کلاسهایمان تق و لق بود. با نظام و مدیر میگفتم، میخواهم برویم قم به اقوام سر بزنیم آنها هم اجازه میدادند بلند میشدیم میرفتیم قم و توی تظاهرات و درگیری های آنجا شرکت میکردم. قم کشتار زیاد بود. بعضیها هم به صورت گروهی میرفتند تهران و توی تظاهرات تهران شرکت میکردند. چند بار هم به اتفاق دوستم جعفر ولی زاده رفتیم تهران، از میدان امام حسین (ع) تظاهرات میکردیم تا دانشگاه تهران از آنجا درگیری بود تا میدان انقلاب و ما از آنجا پیاده تا میدان آزادی میرفتیم و بعد متفرق میشدیم.
من هفده سالم بود. آن ایام جوانها در درگیریهای ورامین نقش موثری داشتند. ساواک هم بچههای حزب اللهی و انقلابی را دستگیر میکرد. شهربانی شهر محل اصلی آنها بود. مردم هم تا مدتها از شهربانی میترسیدند. ولی یک روز نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود که یکی از معلمها را با گلوله زده بودند و شهید شده بود. جنازهاش را آوردند. قرار شد تشییع جنازه شود. رفتیم از پشت مهدیه دور زدیم و رسیدیم جلوی شهربانی جمعیت زیادی آمده بود و همه میگفتند، مرگ بر شاه همین طور که از جلوی شهربانی رد میشدیم. میدیدیم نیروهای شهربانی مسلح هستند. مظاهری رئیس شهربانی ایستاده بود و از پشت بلند گو داد میزد شعار ندید، شعار ندید. کسی گوش نمیکرد همین طور که مظاهری داد میزد یک دفعه پاره آجری از بین جمعیت خورد توی سینهای او. او هم بلافاصله یک تیر هوایی شلیک کرد یکی از پاسبانها ژ.3 دستش بود سر ژ.3 هم پایین بود گرفت رو به مردم یک رگبار شلیک کرد. یکدفعه دستش رفت روی ماشه، پنج، شش تا گلوله شلیک کرد. یکی از گلولهها خورد توی مغز یکی از تظاهر کنندگان و مغزش پاشید به لباس کسی که کنار من ایستاده بود. فردی که گلوله خورد بود، شهید شیرازی بود.
جمعیت از هم پاشیده شد و دیگر کسی شعار نداد و مردم پراکنده شدند. توی کل عمرم چنین صحنهی وحشتناکی ندیده بودم. بعد از متفرق شدن جمعیت، شهربانی، نیروهای گارد شاهنشاهی را آماده دستگیری نیروهای حزب الله کرد. من هم رفتم نانوایی سنگکی مخفی شدم. آبگوشت داشتند گفتند بخور گفتم نمیتوانم حالم اصلا خوب نبود. داییام گفت بلند شو برو خانه تا سر و صداها بخوابد آنروز و در آن تیر اندازی ورامین سه تا شهید داد.
کم کم رفت و آمدم به قم بیشتر هم شد. سه چهار نفر از دانشجوها هم بودند که خیلی هوشیار بودند. میآمدند اطلاعات و اخبار را برای ما میگفتند در قم، صبح بلند میشدیم و با پسر عموهایم میرفتیم منزل حضرت امام (ره) اعلامیهها را مطالعه میکردیم بعد میرفتیم تظاهرات و محل درگیریها تا ظهر، دوباره ظهر میآمدیم، ناهار میخوردیم، نماز میخواندیم و میرفتیم تا اذان مغرب بعد از نماز هم تا سهی نصف شب، درگیریها ادامه داشت. درگیری آنروز توی قم اصلا در دنیا بینظیر بود. روزی نبود که قم شهید ندهد. من چون سالهای زیادی بود آمده بودم ورامین، بچههای قم، مرا کمتر میشناختند ولی چون زبر و زرنگ بودم، دوست داشتند، توی درگیری شرکت داشته باشم. من هم میرفتم و شرکت میکردم.
دوازدهم بهمن 57 هم رفتم تهران. آقای ملکی داماد عمهام خانه اش جایی بود کنار میدان شهدای فعلی. سمت راستش نیروی هوایی بود و بعد گارد شاهنشاهی. دیدم تهران زده است روی دست قم. درگیریها ادامه داشت تا اینکه نوزدهم بهمن، خبر رسید که نیروی هوایی با امام بیعت کرده و با گارد درگیر شده بیشتر درگیریها کنار دانشگاه بود. صبح روز بیست و یکم بهمن، بعد از نماز رفتم نان بگیرم دیدیم صدای گلوله قطع نمیشود نان را دادم خانه، دختر عمهام گفت: میکشنت. گفتم: فکر نکنم! نیروی هوایی با گارد درگیره. با داود شاگرد آقای ملکی رفتیم طرف نیروی هوایی از یک کیلومتری نمیشد جلوتر رفت.
ملت، دیوار نیرو هوایی را سوراخ کرده بودند، بروند کمک بچههای نیروی هوایی، مردم اسلحه آنجا را غارت کردند. اسلحههای ژ.3 نو بود؛ توی پلاستیک رفتیم اسلحه خانه و داود دو تا ژ.3 آورد. ملت از همه طرف گارد را محاصره کرده بودند. گارد تسلیم شد و مردم آنها را خلع سلاح کردند. بعد هم رفتند سراغ شهربانیها و مراکز مهم.
بیست و یکم و بیست و دوم بهمن کسی توی تهران، خواب نداشت. یکی یکی پاسگاهها و مراکز نظامی و انتظامی دست مردم میافتاد. خیابان ایران، مدرسهی علوی مرکز تجمع بود. مدرسهی خیلی بزرگی بود کامیون، لباس و پوتین میآمد. به اصطلاح غنیمت جنگی بود. من کنار خیابان ایران ایستاده بودم و نگاه میکردم پشت مجلس، ساختمان بزرگی بود که الان هم هست. شصت هفتاد تا از نیروهای گارد آنجا بودند. مردم هجوم بردند آنجا را بگیرند. جمعیت زیادی به طرف ساختمان رفتند. مردم وقتی شلیک کردند نیروهای گارد، پیراهنهای سفید را به عنوان تسلیم گرفتند بالا. مردم دنبال سران ارتش بودند بعد از اینکه ساختمان پشت مجلس تسلیم شد. ملت ماشین گرفتند و یک عده رفتند سراغ رادیو و تلویزیون که آنجا را بگیرند.
روزهای پیروزی انقلاب که گذشت، برگشتم ورامین و برای کمک به تامین هزینهی خانواده، رفتم نانوایی سنگکی مشغول کار شدم. بعد از مدتی آقای تاجیک، از بچههای باغخواض پیشنهاد داد که بروم تهران و در کمیته مشغول شوم. گفت بروم تهران و در کمیته مشغول شوم. گفت برویم ماهی سه هزار تومان هم میگیریم آن موقع، رئیس کمیته دکتری بود که فامیلیاش یادم نیست. خیلی خودمانی برخورد کرد و همان شب اول که رفتم دیدم برای نیروها برنامهی کشتی راه انداخته خدا، خدا میکردم من را توی کشتی دخیل نکنند همهی کسانی که میرفتند وسط، دور و بر صد کیلو بودند. ولی وزن من بیشتر از پنجاه کیلو نمیشد. به هر حال بخت یارم بود. شب همانجا خوابیدم و صبح بلند گو ما را صدا کرد. اسلحه دادند و آموزش دیدم که با ژ.3 کار کنم.
یک هفتهای گذشت. دیدند از لحاظ جثه لاغرم. آنجا هم افراد درشت هیکل به دردشان میخورد. دکتر مرا فرستاد کمیتهی اکباتان شش ماه کمیتهای اکباتان بودم. وضعیت آنجا به هم ریخته بود. بعضیها آمده بودند و شوخیهای رکیک میکردند. جیپ کمیته را برمیداشتند و میرفتند جادهی کرج مشروب خوری میکردند. اینها آدمهایی بودند که علیه السلام نبودند. آمده بودند فقط حقوق ماهیانه بگیرند یک بار که به حالت مسمت برگشتند. به بچهها گفتم من دیگر کمیته نمیمانم میروم کمیتهی مرکز اطلاع میدهم آنجا من و آقای تاجیک و یکی دو تا از بچههای آب باریک بودیم. بچهها گفتند ما هم نمیتوانیم من رفتم کمیتهی مرکز و گفتم قضیه این طور است.
رئیس کمیته آقای مهندس اکرامی خواهرزادهی آیت الله مهدوی کنی بود. موضوع را به آقای اکرامی رساندند. گفت: شما خودتان قضیه را دیدید گفتیم مستقیم که ندیدم ولی قضیه اینطوری است. گفت: شماها ممکن است درگیر بشوید با هم. پس صلاح نیست اینجا باشید. شما چهار نفر که برای ورامین هستید، بروید به وقتش شما را خبر میکنم. کم کم کمیتهی آنجا منحل شد. همان شش ماه آنجا بودم و بعد از آن، سال 59 دانشگاه شرکت کردم و در رشتهی ریاضی پذیرفته شدم. سپاه هم شرکت کرده بودم آنجا هم پذیرفته شدم.