هدیهای که امام به شهید برونسی داد
نفهمیدم چطور خودم را رساندم پای تلفن. گوشی را برداشتم. سلام کرده و نکرده، جریان را بهاش گفتم. با صدای بلند خندید. گفت: مکه کجا؟ ما کجا؟ فکر کردم دارد شوخی میکند. کمی بعد فهمیدم نه، واقعاً خبر ندارد. به خنده گفتم: شما کجای کار هستین؟ تا حتی لباس احرام هم براتون خریدن.
صدای زنگ خانه بلند شد، چادرم را سر کشیدم و رفتم دم در. چشمم افتاد به دو، سه تا از بچههای سپاه. چند باری با عبدالحسین آمده بودند خانه. سلام کردند. گفتم: سلام، بفرمایین، امری بود؟
گفتند: ببخشین حاج خانم، لطفاً شناسنامة آقای برونسی رو بیارین. درخواست شان از یک طرف بیمقدمه بود و از یک طرف، مهم، با تعجب پرسیدم: برای چی؟ گفتند: انشاءالله قرار ایشون مشرف بشن مکه. گفتم: مکه؟!
یکی شان گفت: بله حاج خانم، آقای برونسی توی این عملیات شاهکار کردن و خیلی غنیمت گرفتن، برای همین هم از طرف شخص حضرت امام، میخوان بفرستنشون مکه، تشویقی. خوشحالیام را توی صدام ریختم و هیجانزده پرسیدم: خودشون خبر دارن؟ گفت: نه، ما میخوایم کارهاشون رو بکنیم که انشاءالله از تهران برن مکه.
زود رفتم تو و شناسنامهاش را آوردم. گرفتند، خداحافظی کردند و رفتند. دو روز بعد، شناسنامه را آوردند و گفتند: الحمدلله همة کارها جور شد. یکیشان بستهای داد بهام. پرسیدم: چیه؟ گفت: لباس احرام آقای برونسیه. قضیه ظاهراً جدی شده بود. گفتم: خوب ایشون که هنوز جبهه هستن!
گفت: وقتش بشه، خودشون میآن مشهد. وقتی رفتند، آمدم تو. نفسی تازه نکرده بودم، که باز زنگ زدند. با خودم گفتم: دیگه کیه؟! رفتم دم در. زن همسایه بود. گفت: زود بیا که تلفن داری. پرسیدم: کیه؟ گفت: آقای برونسی.
نفهمیدم چطور خودم را رساندم پای تلفن. گوشی را برداشتم. سلام کرده و نکرده، جریان را بهاش گفتم. با صدای بلند خندید. گفت: مکه کجا؟ ما کجا؟ فکر کردم دارد شوخی میکند. کمی بعد فهمیدم نه، واقعاً خبر ندارد. به خنده گفتم: شما کجای کار هستین؟ تا حتی لباس احرام هم براتون خریدن.
گفت: نه حاج خانم، ما مکهای نیستیم. بالاخره هم باور نکرد، شاید هم کرد، ولی خودش را، به قول خودش، لایق نمیدانست. دو روز مانده به حرکتش، آمد. روز بعد خداحافظی کرد و رفت تهران. از آنجا هم مشرف شد حج. قبل از رفتنش پرسیدم: کی برمیگردین؟
گفت: انشاءالله اگر به سلامتی برسم تهران، زنگ میزنم خونه همسایه و به تون میگم. دو، سه روز بعد، برادر خودش و برادر من آمدند خانه. گفتم: خوب وقتی آقای برونسی برگشتن، براشون دست و پایی بکنیم. برادرش خندید. گفت: من گوسفندش رو هم خریدم، تازه یک گوسفند هم دادش خودتون خریده.
خودم هم از همان روز دست به کار شدم. به قول معروف، دیگر سنگ تمام گذاشتیم. حتی بند و بساط بستن یک طاق نصرت را هم جور کردیم. گفتیم: وقتی از تهران زنگ زد، سریع سرکوچه میبندیمش. همه کارها روبراه شد. یک روز رفتم پیش مادرم که خانه اش نزدیک خودمان بود. گرم صحبت بودیم، یک دفعه یکی از همسایهها، در نزده، دو ید تو! نگاهش هیجانزده بود. پرسیدم: چه خبره؟!
گفت: بدو که آقای برونسی از مکه اومدن. حیرت زده گفتم: نه! از تعجب یکه ای خوردم. گفت: باور کن برگشته، الان تو خونه است. نفهمیدم چطور چادرم را سرم کردم. دمپاییها را پا کرده و نکرده، دویدم طرف خانه. تو که رفتم، دیدم بله، با دو تا حاجی دیگر، کنار اتاق نشسته است. روی لبش لبخند بود.
مادرم هم رسید. بچهها و کمکم برادرش و بقیه هم آمدند. با همه رو بوسی کرد و احوالپرسی. خنده از لبش نمیرفت. با دلخوری بهاش گفتم: برای چی بیسر و صدا اومدین؟! بقیه هم انگار تازه فهمیدند چی شده. شروع کردند به اعتراض، گفت: اصلاً ناراحت نباشین، فردا صبح زود انشاءالله میخوام مشرف بشم حرم. وقتی برگشتم، هر کار دلتون خواست، بکنین.
دلخو رتر شدم. رو کردم به برادرم. با نارحتی گفتم: شما چرا همین جور وایستادی؟ پرسید: چه کار کنم آبجی؟ گفتم: اقلاً برین یکی از گوسفندها رو بیارین سر ببرین. به شوخی گفت: من الان اینجا خودم رو میکشم و گوسفند رو نه، حاج آقا خیلی ضد حال زد به ما. گفت: شما فردا صبح طاق ببندین، گوسفند بکشین، خلاصه هر کار که دارین، بکنین.
حرصم درآمده بود. گفتم: این کارتون خیلی اشتباه بود. مردم فکر میکنن ما چون نمیخواستیم خرج بدیم و از کسی پذیرایی کنیم، شما بیسر و صدا اومدین؛ گفت: شما ناراحت نباشین؛ انشاءالله فردا صبح همه چی درست میشه. صبح فردا، دم اذان آماده رفتن شد. گفت: اصلاً نمیخواد دستپاچه بشین، ما سه نفری مشرف میشیم حرم و تا ساعت ده نمیآیم. از خانه رفتند بیرون، دیگر خاطرجمع بودم ساعت ده میآیند،
بچهها هنوز از خواب بیدار نشده بودند، فکر آماده کردن صبحانه بودم، یکدفعه در زدند. رفتم دیدم هر سه تاشان برگشتند! با تعجب گفتم: شما که گفتین ساعت ده میآیین؟! چیزی نگفت. آن دو نفر رفتند توی خانه. من هم خواستم بروم، صدام زد. گفت: بیا اینجا کارت دارم. رفتم، نگاه کردم، گفت: شما که میخواین طاق ببندین، مگر فکر کردین که من رفتم اسم عوض کنم؟ چیزی نگفتم. دنبال حرفش را گرفت و گفت: حالا خدا خواسته مشرف شدم مکه و مدینه، نرفتم که اسم عوض کنم، رفتم زیارت، توفیقی بوده که نصیبم شده.
دقیق شد توی صورتم. گفت: خوب گوش بده ببین چی میخوام بگم؛ من یک بسیجیام، فرض کن که توی جبهه، چند نفری هم زیر دست من بودند، مثل همین شهید صداقت و شهدای دیگه؛ خودت رو بگذار جای همسر اونا که یک کسی با شرایطی که گفتم، رفته مکه و برگشته، حالا هم طاق بسته؛ شما از اونجا رد بشی، با خودت چی میگی؟ اون هم تازه با چند تا بچه کوچیک؟
باز چیزی نگفتم. پرسید: نمیگی شوهر ما رو کشتن، خودشون اومدن رفتن مکه، همین رو نمیگی؟ ساکت بودم، قسمم داد جوابش را بدهم، و راست هم بگویم. سرم را انداختم پایین. کمی فکر کردم. گفتم: شما درست میگی. انگار گرم شد، گفت: اگر یک قطره اشک از چشم یک یتیم بریزه، میدونی فردای قیامت، خدا با من چه کار میکنه زن؟! طاق بستن یعنی چی؟ مراسم استقبال چیه؟
وقتی دید قانع شدم، گفت: حالا هر کس میخواد بیاد خونه ما، قدمش روی چشم. ما خیلی هم خوب ازشون پذیرایی میکنیم. تا سه روز مهمانها همین طور میآمدند و میرفتند. ما هم پذیرایی میکردیم. بعد از سه روز، گوسفندها را هم کشتیم، خرج دادیم و همه را دعوت کردیم. توی این مدت، جالبتر از همه این بود که هر کس میآمد خانه مان، تازه میفهمید حاج آقا رفتهاند مدینه و مکه.
منبع: فارس
اینگونه بودند که شهادت نصیبشون شد.